داستان کوتاه «چنار» اثر هوشنگ گلشیری
نزدیکیهای غروب بود که مردی از یکی از چنارهای خیابان بالا میرفت. دو دستش را به آرامی به گرههای درخت بند میکرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشک و پوسیده چنار بالا میخزید. پشت خشتک او دو وصله ناهمرنگ دهنکجی میکردند و ته یک لنگه کفشش هم پاره بود.
مردم که به مغازهها نگاه میکردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا کردند. زنِ جوانی که بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر کوچک و تپلمپلش را گرفت و به تماشای مرد که داشت از چنار بالا و بالاتر میرفت پرداخت. جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره کراوتش را شل و سفت کرد و بعد به مرد خیره شد. آنگاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند.
سوراخهای آسمان با چند تکه ابر سفید و چرک وصله پینه شده بود و نور زرد رنگِ خورشید نصفِ تنهی چنار را روشن میکرد. مرد که کلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: «برای چی بالا میره؟»
مرد خپله و شکم گندهای که پهلوی دستشایستاده بود زیرِ لب غر زد: « نمیدونم. شاید دیوونهس.»
جوانک گفت: «نه دیوونه نیس. شاید میخواد خودکشی بکنه.»
مرد قد بلند و چاقی که موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: «چه طور؟ کسی که خودکشی میکنه دیوونه نیس؟ پس میفرماین عاقله؟»
پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تودماغیش پرسید: «چه خبره؟»
اما مردم هیچ نگفتند، فقط بالا را نگاه میکردند. مرد تازه از سایه رد شده بود. آفتاب داشت روی کت و شلوار خاکستریش میلغزید. پاسبان که از بالای درخت رفتن مرد آنهم در روز روشن عصبانی شده بود باتومش را محکم توی مشتش فشرد و داد زد: «آهای یابو بیا پایین! اون بالا چکار داری؟»
مردی که تازه خودش را میان جمعیت جا به جا میکرد ریز خندید. پاسبان برگشت و زلزل به او نگاه کرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد: «چه خبره؟ مگه نون و حلوا قسمت میکنن؟»
آنگاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت. مرد را که بالای چنار رسیده بود نگاه کرد. با دو انگشت دست راستش نوک سبیلش را که وی لب بالاییش سنگینی میکرد تاب داد و ساکتایستاد.
زن ژنده پوشی که بچهای زردنبو به کولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یکی دراز کرد و گفت: «آقا ده شاهی!» اما وقتی دید همه بالا را نگاه میکنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند. مف بچهاش مثل دو تا کرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.
زن چادر به سری که دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش میدویدند از آن طرف خیابان بهاین طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت: «وای خدا مرگم بده! اون بالا چکار داره؟ جوون مردم حالا میافته.»
هیچ کس جوابی نداد. فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینکی که با سماجت داشت مرد را بالای چنار میپایید دراز کرد و گفت: « آقا ده شاهی!» بچهاش با چشمهای ریز و سیاه مردم را میپایید و با نوک زبان مفش را میلیسید. دستهای کثیف و زردش را که استخوانی و لاغر بود تکان میداد. چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچک سفید و کثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود. زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا کرد. چارقد چرک تابی که موهایش را پنهان میکرد با سنجاق زیر گلویش محکم شده بود.
مرد عینکی به آرامی گفت: «خوبه یکی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه.»
جوانک گفت: «نمیشه…تا وقتی یکی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته. بعد به زن گدا که جلوش سیخ شده بود گفت: «پول خرد ندارم.»
ماشینها یکی یکی توی خیابان ردیف میشدند. از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را که داشت بالای چنار تکان میخورد میپایید. مرد شکم گندهای که کراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیک شد. چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند. پاسبانها مردم را متفرق کردند. اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند. مرد چاق کراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید: «چه خبره؟ اون مرتیکه بالای چنار چکار داره؟»
پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محکم به پایش را محکم به هم کوبید و سلام داد. بعد زیر لب گفت: «جناب سرهنگ! میخواد خودکشی…کنه.»
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوشپوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند که از بالای درخت خم شده بود. از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد.
-فوقالعاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یک جوان. فوق العاده یه قران!
بعد از اندک زمانی صدای روزنامه فروش برید. فکری توی کله ام زنگ زد سرم را بالا کردم و داد زدم: «آهای عمواینجا ما یه پولی برات جمع میکنیم. از خر شیطون بیا پایین.»
صدایم از روی سر جمعیت پرید. بعد دست کردم توی جیبم دو تا یک تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم. یکی از سکهها غلتید و زیر پای مردم گم شد. مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آنوقت هرکس دست کرد توی جیبش و سکهای روی پولها انداخت. پولها پیدا نکرد. بعد آهسته اما طوری که من بشنوم گفت: «بخشکی شانس! پول خردم ندارم.»
زن چادر به سر کیسه چرک گرفتهاش را از زیر جورابش بیرون کشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پولها. یکدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی که از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد: «من که پول نمیخوام… پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج کنین.»
صدایش زنگدار بود، اما مثلاینکه میلرزید. دیگر کسی پول نینداخت. زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد. مرد شیکپوش چیزی به پاسبان سیبل گفت. پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد: «آهای عمو، بیا پایین، جناب سرهنگ حاضرن کمکت کنن.»
افسر قد کوتاهی که سبیل نازکی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار میآورد و آنها را پس و پیش میکرد. وقتی جلو رسید سر پاسبانها داد زد: «زود باشیناینا رو متفرق کنین.»
افسر تازه رسیده بالا را نگاه کرد و بعد از پاسبانها که خبردارایستاده بودند پرسید: «اون بالا چکار داره؟»
یکی از آنها زیر لبی گفت: «میخواد خودکشی کنه.»
افسر گفت: «خوب خودکشی جمع شدن نداره. یالا اینا را متفرق کنین. بعد رو به مردم کرد و داد زد: «آقایون چه خبره؟ متفرق بشین.»
دراین وقت یکدفعه چشمش به سرهنگ افتاد. خود را جمع و جور کرد و محکم خبردارایستاد و سلام داد.
پاسبانها توی مردم ولو شدند. صدای سوت پاسبانهای راهنمایی که ماشینها را به زور وادار به حرکت میکردند توی گوش آدم صفیر میکشید. پولها زیر دست و پای مردم میرفت و بعضیها خم شده بودند و پولها را جمع میکردند. زن جوان که جا برایش تنگ شده بود بچهاش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت. پسرک جوان هم پشت سر زن غیبش زد.
یکی از پشت سرش تو دماغی غرید: «چه طور میشه گرفتش؟ مگه توپ کاشیه؟» بعد دستمالش را جلو بینیش گرفت و چند فین محکم توی دستمال کرد. مردم اخمم کردند. اما او بیاعتنا دستمالش را مچاله کرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد.
در طرف دیگر جمعیت جوان چهارشانهای که سیگار دود میکرد گفت: «اگرم بیفته دو سه تا را نفله میکنه! اما مث اینکه عین خیالش نیست. داره مردمو نگاه میکنه!» بعد به مردی که از پشت سرش فشار میآورد گفت: «عمو چرا هل میدی؟ مگه نمیتونی صاف وایسی؟»
مردی که بچهای به کول داشت سعی میکرد بچه موبور را متوجه بالا کند: «باباجون اون بالا را ببین! اوناهاش روی چنار نشسته.»
این طرفتر آقای لاغر اندامی خودش را با یک مجلهای که عکس یک خانم سینه بلوری و خندان روی جلدش بود باد میزد. پشت چنار مردم از روی شانه همدیگر سرک میکشیدند. ماشینها پی در پی رد میشدند و از پشت شیشههای اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه میکردند. پاسبان راهنمایی مرتب سوت میکشید چند پاسبان هم میان مردم میلولیدند.
از پشت جمعیت صدای شوخ جوانکی بلند شد: «یارو به خیالش چنار امامزادهس، رفته مراد بطلبه.»
دوباره داد زد: «آهای باباجون بپا نیفتی… شست پات تو چشت میره!»
چند نفر اخم کردند صدای جوانک برید. بعضیها تک تک غرغری کردند و از میان جمعیت بیرون رفتند. تازه رسیدهها میپرسیدند: «آقا چه خبره؟ بعد به بالای چنار نگاه میکردند.»
روشنایی کمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید. چند دوچرخه سوار در خیابان آن طرف پیاده شده بودند و بهاین طرف میآمدند. پاسبان راهنمایی آنها را رد میکرد. گاهی صدای خالی شدن باد دوچرخهای توی هوای خفه فسی میکرد و خاموش میشد. بعد هم غرغر دوچرخه سوار تیو گوشها پرپر میکرد.
مرد بالای چنار تکانی خورد و خم شد. بعد دستهایش را به گره چنار محکم کرد و دوباره سرجایش نشست. صدا از جمعیت بلند نمیشد. همه بالا را نگاه میکردند. یکدفعه مرد خپله زیر گوشم ونگ ونگ کرد: «حالا خودشو پایین نمیاندازه، میذاره خلوت بشه.»
از روی سر جمعیت سرک کشیدم. دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریبا خلوت شده است ولی پیاده رو وسط از جمعیت پیاده و دوچرخه سوار سیاه شده بود و صدای پچ پچشان بهاین طرف میرسید.
خسته شدم چند دفعه پا به پا کردم و آخر به زحمت از میان جمعیت بیرون رفتم. چند دختر پشت جمعیتایستاده بودند. یکی از آنها خیلی قشنگ بود، خال سیاهی بالای لبش داشت. برگشتم و بالا را نگاه کردم دیدم مرد پشتش را به خیابان کرده بود واین طرف پشت مغازهها را نگاه میکرد. خسته و گیج تمام خیابان را پیمودم. وقتی برگشتم دیدم جمعیت کمتر شده، اما مرد هنوز نوک درخت نشسته بود.
همان نزدیکیها یک بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم. اما دائم عکس مردی که روی صفحه سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشته باریک خون بیرون میزد پیش رویم توی هوا نقش میبست و بعد محو میشد. باز دوباره همان هیکل ژنده پوش با سر شکسته ومغز پخش شده میان خیابان رنگ میگرفت و زنده میشد.
از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم در خیابان پرنده پر نمیزد. اما دکانها هنوز باز بودند. جمعیت توی خیابان پخش شده بود. شاگرد شوفرها با صدای نکرهشان داد میزدند: «مسجد جمعه، پهلوی، آقا میآی؟… بدو بدو.»
به چنار که رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نمیشد. روبروی چنار دو مردایستاده بودند و با هم حرف میزدند. از یکیشان که وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود پرسیدم: «آقا ببخشین اون مردک خودشو پایین انداخت؟»
مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: «آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد بعد خواست بره اما…»
مرد پهلو دستیش که انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود پرسید: «راسی اون برا چی بالای چنار رفته بود؟»
رفیقش جواب داد: «نمیدونم شاید میخواس خودکشی کنه بعد پشیمون شد.»
شاگرد دکان که پسرک جوانی بود در حالی که میندید سرش را از مغازه بیرون کرد و گفت: «حتما فیلمو تماشا میکرده.»
مردک بی حوصله گفت: «لعنت بر شیطون حرومزاده… حالا حالا باید کنج زندون سماق بمکه تا دیگه هوس نکنه فیلم مفتی تماشا کنه.»
فردا صبح چند سپور شهرداری چنار کهنسال خیابان چهارباغ را میبریدند.
مجله پیام نوین ۱۳۳۹
از کتاب نیمهی تاریک ماه، انتشارات نیلوفر، بهار ۸۰
دیدگاه تان را بنویسید