داستان های کوتاه صادق هدایت
چراغ نفتی که سر طاقچه بود دود میزد، ولی دونفر زنی که روی مخده نشسته بودند ملتفت نمیشدند. یکی ازآنها که با چادر سیاه آن بالا نشسته بود به نظر میآمد که مهمان است، دستمال بزرگی دردست داشت که پی درپی با آن دماغ میگرفت وسرش را میجنبانید. آن دیگری با چادرنماز تیره رنگ که روی صورتش کشیده بود ظاهراً گریه وناله میکرد - درباز شد هووی او باچشمهای پفآلود قلیان آورد جلو مهمان گذاشت وخودش رفت پایین اطاق نشست. زنی که پهلوی مهمان نشسته بود ناگهان مثل چیزی که حالت عصبانی به او دست بدهد، شروع کرد به گیس کندن وسروسینه زدن:
- بیبی خانم جونم، این شوهر نبود یک پارچه جواهر بود؛ خاک برسرم بکنند که قدرش راندانستم! خانم این مرد یک تو به من نگفت......شوهر بیچاره ام. ورپرید. او نمرد، اوراکشتند. .....
داستان آبجی خانوم / اثر صادق هدایت
آبجی خانم خواهر بزرگ ماهرخ بود، ولی هر کس که سابقه نداشت و آنها را می دید ممکن نبود باور بکند که با هم خواهر هستند. آبجی خانم بلند بالا، لاغر، گندمگون، لب های کلفت، موهای مشکی داشت و روی هم رفته زشت بود. در صورتی که ماهرخ کوتاه، سفید، بینی کوچک، موهای خرمایی و چشمهایش گیرنده بود و هر وقت می خندید روی لب های او چال می افتاد. از حیث رفتار و روش هم آن ها خیلی با هم فرق داشتند. آبجی خانم از بچگی ایرادی، جنگره و با مردم نمیساخت حتی با مادرش دو ماه سه ماه قهر می کرد بر عکس خواهرش مردم دار، تو دل برو، خوشخو و خنده رو بود، ننه حسن همسایه شان اسم او را (خانم سوگلی) گذاشته بود. مادر و پدرش هم بیشتر ماهرخ را دوست داشتند که ته تغاری و عزیز نازنین بود. از همان بچگی آبجی خانم را مادرش می زد و با او می پیچید ولی ظاهرا روبروی مردم روبروی همسایه ها برای او غصه خوری می کرد دست روی دستش می زد و می گفت : «این بدبختی را چه بکنم، هان؟ دختر باین زشتی را کی می گیرد؟ می ترسم آخرش بیخ گیسم بماند! یک دختری که نه مال دارد، نه جمال دارد و نه کمال. کدام بیچاره است که او را بگیرد؟» از بسکه از اینجور حرفها جلو آبجی خانم زده بودند او هم کلی ناامید شده بود و از شوهر کردن چشم پوشیده بود، بیشتر اوقات خود را به نماز و طاعت میپرداخت: اصلا قید شوهر کردن را زده بود یعنی شوهر هم برایش پیدا نشده بود. یک دفعه هم که خواستند او را بدهند به کل حسین شاگرد نجار، کل حسین او را نخواست. ولی آبجی خانم هر جا می نشست می گفت: «شوهر برایم پیدا شد ولی خودم نخواستم. پوه، شوهرهای امروزه همه عرق خور و هرزه برای لای جرز خوبند! من هیچ وقت شوهر نخواهم کرد.
داستان زنی که مردش را گم کرد / صادق هدایت
زنی که مردش را گم کرد
صادق هدایت
« به سراغ زنها میروی؟ تازیانه را فراموش مکن » زرتشت چنین گفت
فردریش نیچه
صبح زود در ایستگاه قلهک آژان قد کوتاه صورت سرخی به شوفر اتومبیلی که آنجا ایستاده بود زن بچه بغلی را نشان داد و گفت:
- این زن می خواسته برود مازندران اینجا آمده ، او را بشهر برسانید ثواب دارد.
آن زن بی تأمل وارد اتومبیل شد، گوشة چادر سیاه را بدندانش گرفته بود، یک بچه دو ساله در بغلش و دست دیگرش یک دستمال بسته سفید بود . رفت روی نشیمن چرمی نشست و بچه اش را که موی بور و قیافه نوبه ای داشت، روی زانویش نشاند، سه نفر نظامی و دو نفر زن که در اتومبیل بودند با بی اعتنایی باو نگاه کردند، ولی شوفر اصلا برنگشت باو نگاه بکند . آژان آمد کنار پنجرة اتومبیل و بآن زن گفت :
داستان « فردا » اثر صادق هدایت
روزگاری که هدایت با جویس دمخور بود نه کافکا!
در میان داستانها جای اثری از صادق هدایت خالی بود، به همین خاطر به سراغ او رفتیم که بزرگ خاندان ادبیات داستانی ماست، و سخن به گزاف نیست اگر بگوییم که دین بزرگی دارد بر گردن هر کسی که در این دیار برای داستان نویسی دست به قلم می برد، و ستونهای بنای ادبیات داستانی ما بر آثار او استوار شده. نه تنها آثار هدایت که زندگی اش نیز یگانه بود و درسهای بسیار برای ما داشت و سایهاش همواره بر سر ما گسترده خواهد بود
داش آکل
داش آکل
همه ی اهل شیراز میدانستند که داش آکل و کاکارستم سایه ی یکدیگر را با تیر میزدند. یکروز داش آکل روی سکوی قهوه خانه ی دو میلی چندک زده بود، همانجا که پاتوغ قدیمیش بود. قفس کرکی که رویش شله ی سرخ کشیده بود. پهلویش گذاشته بود و با سرانگشتش یخ را دور کاسه ی آبی میگردانید. ناگاه کاکارستم از در درآمد، نگاه تحقیر آمیزی باو انداخت و همینطور که دستش بر شالش بود رفت روی سکوی مقابل نشست. بعد رو کرد به شاگرد قهو چی و گفت:
«به به بچه، یه یه چای بیار بینیم.»
داش آکل نگاه پرمعنی بشاگرد قهوه چی انداخت، بطوریکه او ماستها را کیسه کرد و فرمان کاکا را نشنیده گرفت. استکانها را از جام برنجی در میآورد و در سطل آب فرو میبرد، بعد یکی یکی خیلی آهسته آنها را خشک میکرد. از مالش حوله دور شیشه ی استکان صدای غژ غژ بلند شد.
کاکا رستم از این بی اعتنائی خشمگین شد، دوباره داد زد: «مه مه مگه کری! به به تو هستم؟!»
شاگرد قهوه چی با لبخند مردد به داش آکل نگاه کرد و کاکا رستم از ما بین دندانهایش گفت:
«ار – وای شک کمشان، آنهائی که ق ق قپی پا میشند اگ لولوطی هستند ا ا امشب میآیند، و په په پنجه نرم میک کنند!»
داش آکل همینطور که یخ را دور کاسه میگردانید و زیر چشمی وضعیت را میپائید خنده ی گستاخی کرد که یک رج دندانهای سفید محکم از زیر سبیل حنا بسته ی او برق زد و گفت:
«بیغیرتها رجز میخوانند، آنوقت معلوم میشود رستم صولت وافندی پیزی کیست.»
همه زدند خنده، نه اینکه به گرفتن زبان کاکا رستم خندیدند، چون میدانستند که او زبانش میگیرد، ولی داش آکل در شهر مثل گاو پیشانی سفید سرشناس بود و هیچ لوطی پیدا نمیشد که ضرب شستش را نچشیده باشد، هر شب وقتیکه توی خانه ی ملا اسحق یهودی یک بطر عرق دو آتشه را سر می کشید و دم محله ی سر دزک میایستاد، کاکا رستم که سهل بود، اگر جدش هم میآمد لنگ میانداخت. خود کاکا هم میدانست که مرد میدان و حریف دانش آکل نیست، چون دوباره از دست او زخم خورده بود و سه چهار بار هم روی سینه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پیش کاکا رستم میدان را خالی دیده بود و گرد و خاک میکرد. داش آکل مثل اجا معلق سر رسید و یکمشت مثل بارش کرده، باو گفته بود:
«کاکا، مردت خانه نیست. معلوم میشه که یک بست وافور بیشتر کشیدی، خوب شنگلت کرده. میدانی چییه، این بی غیرت بازیها، این دون بازیها را کنار بگذار، خودت را زده ای به لاتی، حجالت هم نمیکشی؟ اینهم یکجور گدائی است که پیشه ی خودت کرده ای، هر شبه ی خدا جلو را مردم را میگیری؟ به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بد مستی کردی سبیلت را دود میدهم، با برکه ی همین قمه دو نیمت می کنم.»
آنوقت کاکا رستم دمش را گذاشت روی کولش و رفت، اما کینه ی داش آکل را بدلش گرفته بود و پی بهانه می گشت تا تلافی بکند.
از طرف دیگر داش آکل را همه ی اهل شیراز دوست داشتند. چه او در همان حال که محله ی سردزک را قرق میکرد، کاری به کار زنها و بچه ها نداشت، بلکه بر عکس با مردم به مهربانی رفتار میکرد و اگر اجل برگشته ای با زنی شوخی میکرد یا به کسی زور می گفت، دیگر جان سلامت از دست داش آکل بدر نمیبرد. اغلب دیده میشد که داش آکل از مردم دستگیری میکرد، بخشش مینمود و اگر دنگش میگرفت بار مردم را بخانه شان میرسانید.
ولی بالای دست خودش چشم نداشت کس دیگر را ببیند، آن هم کاکا رستم که روزی سه مثقال تریاک میکشید و هزار جور بامبول میزد. کاکا رستم از این تحقیری که در قهوه خانه نسبت باو شد مثل برج زهر مار نشسته بود، سبیلش را میجوید و اگر کاردش میزدند خونش در نمیآمد. بعد از چند دقیقه که شلیک خنده فروکش کرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چی که با رنگ تاسیده پیرهن یخه حسنی، شبکلاه و شلوار دبیت دستش را روی دلش گذاشته بود و از زور خنده پیچ و تاب میخورد و بیشتر سایرین به خنده ی او میخندیدند. کاکا رستم از جا در رفت، دست کرد قندان بلور تراش را برداشت برای سر شاگرد قهوه چی پرت کرد. ولی قندان به سماور خورد و سماور از بالای سکو به با قوری بزمین غلطید و چندین فنجان را شکست. بعد کاکا رستم بلند شد با چهره ی برافروخته از قهوه خانه بیرون رفت.
قهوه چی با حال پریشان سماور را وارسی کرد گفت:
«رستم بود و یکدست اسلحه، ما بودیم و همین سماور لکنته.»
این جمله را با لحن غم انگیزی ادا کرد، ولی چون در آن کنایه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت کرد. قهوه چی از زور پیسی بشاگردش حمله کرد، ولی داش آکل با لبخند دست کرد، یک کیسه پول از جیبش در آورد، آن میان انداخت.
قهوه چی کیسه را برداشت، وزن کرد و لبخند زد.
درین بین مردی با پستک مخمل، شلوار گشاد، کلاه نمدی کوتاه سراسیمه وارد قهوه خان شد، نگاهی به اطراف انداخت، رفت جلو داش آکل سلام کرد و گفت:
«حاجی صمد مرحوم شد.»
داش آکل سرش را بلند کرد و گفت:
«خدا بیامرزدش!»
«مگر شما نمیدانید وصیت کرده.»
«منکه مرده خور نیستم. برو مرده خورها را خبر کن.»
«آخر شما را وکیل و وصی خودش کرده...»
مثل اینکه ازین حرف چرت داش آکل پاره شد، دوباره نگاهی بسر تا پای او کرد، دست کشید روی پیشانیش، کلاه تخم مرغی او پس رفت و پیشانی دورنگه او بیرون آمد که نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه ای رنگ شده بود و نصف دیگرش که زیر کلا بود سفید مانده بود. بعد سرش را تکان داد، چپق دسته خانم خودش را در آورد، بآهستگی سر آنرا توتون ریخت و با شستش دور آنرا جمع کرد. آتش زد و گفت:
«خدا حاجی را بیامرزد، حالا که گذشت، ولی خوب کاری نکرد، ما را توی دغمسه انداخت. خوب، تو برو، من از عقب میآیم.»
کسیکه وارد شده بود پیشکار حاجی صمد بود و با گامهای بلند از در بیرون رفت.
داش آکل سه گرهاش را در هم کشید، با تفنن بچپقش یک میزد و مثل این بود که ناگهان روی هوای خنده و شادی قهوه خانه از ابرهای تاریک پوشیده شد. بعد از آنکه داش آکل خاکستر چپقش را خالی کرد، بلند شد قفس کرک را بدست شاگرد قهوه چی سپرد و از قهوه خانه بیرون رفت.
هنگامیکه داش آکل وارد بیرونی حاجی صمد شد، ختم را ورچیده بودند، فقط چند نفر قاری و جزوه کش سرپول کشمکش داشتند. بعد از اینکه چند دقیقه دم حوض معطل شد، او را وارد اطاق بزرگی کردند که ارسیهای آن رو به بیرونی باز بود. خانم آمد پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولی داش آکل روی تشک نشست و گفت:
«خانم سر شما سلامت باشد، خدا بچه هایتان را به شما ببخشد.»
خانم با صدای گرفته گفت:
«همان شبی که حال حاجی بهم خورد، رفتند امام جمعه را سر بالینش آوردند و حاجی در حضور همه ی آقایان شما را وکیل و وصی خودش معرفی کرد، لابد شماحاجی را از پیش میشناختید؟»
«ما پنج سالی پیش در سفر کازرون باهم آشنا شدیم.»
«حاجی خدا بیامرز همیشه می گفت اگر یکنفر مرد هست فلانی است.»
«خانم، من آزادی خودم را از همه چیز بیشتر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته ام، بهمین تیغه ی آفتاب قسم اگر نمردم بهمه ی این کلم بسرها نشان میدهم.»
بعد همینطور که سرش را بر گردانید، از لای پرده ی دیگر دختری را با چهره ی برافروخته و چشم های گیرنده ی سیاه دید. یکدقیقه نکشیدکه در چشمهای یکدیگر نگاه کردند، ولی آن دختر مثل اینکه خجالت کشید، پرده را انداخت و عقب رفت. آیا این دختر خوشگل بود؟
شاید، ولی در هر صورت چشمهای گیرنده ی او کار خودش را کرد و حال داش آکل را دگرگون نمود، او سر را پائین انداخت و سرخ شد.
این دختر مرجان، دختر حاجی صمد بود که از کنجکاوی آمده بود داش سرشناش شهر و قیم خودشان را ببیند.
داش آکل از روز بعد مشغول رسیدگی به کارهای حاجی شد، با یکنفر سمسار خبره، دو نفر داش محل و یکنفر منشی همه ی چیزها را با دقت ثبت و سیاهه بر داشت. آنچه زیادی بود در انباری گذاشت. در آنرا مهر و موم کرد، آنچه فروختنی بود فروخت، قباله های املاک را داد برایش خواندند، طلب هایش را وصول کرد و بدهکاریهایش را پرداخت. همه ی اینکارها را دو روز و دو شب رو براه شد. شب سوم داش آکل خسته و کوفته از نزدیک چهار سوی سید حاج غریب بطرف خانه اش میرفت. در راه امام قلی چلنگر باو برخورد و گفت:
«تا حالا دو شب است که کاکا رستم براه شما بود. دیشب میگفت یارو خوب ما را غال گذاشت و شیخی را دید، بنظرم قولش از یادش رفته!»
داش آکل دست کشید به سبیلش و گفت:
«بی خیالش باش!»
داش آکل خوب یادش بود که سه روز پیش در قهوه خانه ی دو میل کاکا رستم برایش خط و نشان کشید، ولی از آنجائیکه حریفش را میشناخت و میدانست که کاکا رستم با امامقلی ساخته تا او را از رو ببرند، اهمیتی بحرف او نداد، راه خودش را پیش گرفت و رفت. در میان راه همه ی هوش و حواسش متوجه مرجان بود، هر چه میخواست صورت او را از جلو چشمش دور بکند بیشتر و سخت تر در نظرش مجسم میشد.
داش آکل مردی سی و پنجساله، تنومند ولی بد سیما بود. هر کس دفعه ی اول او را میدید قیافه اش توی ذوق میزد، اما اگر یک مجلس پای صحبت او می نشستند یا حکایت هائی که از دوره ی زندگی او ورد زبانها بود میشنیدند، آدم را شیفته ی او میکرد، هرگاه زخمهای چپ اندر راست قمه که به صورت او خورده بود ندیده میگرفتند، داش آکل قیافه نجیب و گیرنده ای داشت: چشمهای میشی، ابروهای سیاه پرپشت، گونه های فراخ، بینی باریک با ریش و سبیل سیاه. ولی زخمها کار او را خراب کرده بود، روی گونه ها و پیشانی او جای زخم قداره بود که بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لای شیارهای صورتش برق میزد و از همه بدتر یکی از آنها کنار چشم چپش را پائین کشیده بود.
پدر او یکی از ملاکین بزرگ فارس بود زمانیکه مرد همه ی دارائی او به پسر یکی یکدانه اش رسید. ولی داش آکل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود، به پول و مال دنیا ارزشی نمی گذاشت، زندگیش را بمردانگی و ازادی و بخشش و بزرگ منشی میگذرانید. هیچ دلبستگی دیگری در زندگیش نداشت و همه ی دارائی خودش را به مردم ندار و تنگدست بذل و بخشش میکرد، یا عرق دو آتشه مینوشید و سر چهار راه ها نعره میکشید و یا در مجالس بزم با یکدسته از دوستان که انگل او شده بودند صرف میکرد.
همه ی معایب و محاسن او تا همین اندازه محدود میشد، ولی چیزیکه شگفت اور بنظر میآمد اینکه تاکنون موضوع عشق و عاشقی در زندگی او رخنه نکرده بود، چند بار هم که رفقا زیر پایش نشسته و مجالس محرمانه فراهم آورده بودند او همیشه کناره گرفته بود. اما از روزیکه وکیل و وصی حاجی صمد شد و مرجان را دید، در زندگیش تغییر کلی رخ داد، از یکطرف خودش را زیر دین مرده میدانست و زیر بار مسئولیت رفته بود، از طرف دیگر دلباخته ی مرجان شده بود. ولی این مسئولیت بیش از هر چیز او را در فشار گذاشته بود – کسی که توی مال خودش توپ بسته بود و از لاابالی گری مقداری از دارائی خودش را آتش زده بود، هر روز از صبح زود که بلند میشد بفکر این بود که درآمد املاک حاجی را زیادتر بکند. زن و بچه های او را در خانه ی کوچکتر برد، خانه شخصی آنها را کرایه داد، برای بچه هایش معلم سرخانه آورد، دارائی او را بجریان انداخت و از صبح تا شام مشغول دوندگی و سرکشی بعلاقه و املاک حاجی بود.
ازین به بعد داش آکل شبگردی و قرق کردن چهار سو کناره گرفت. دیگر با دوستانش جوششی نداشت و آن شور سابق از سرش افتاد. ولی همه ی داشها و لاتها که با او همچشمی داشتند به تحریک آخوندها که دستشان از مال حاجی کوتاه شده بود، دو به دستشان افتاده برای داش آکل لغز میخواندند و حرف او نقل مجالس و قهوه خانه ها شده بود. در قهوه خانه پاچنار اغلب توی کوک داش آکل میرفتند و گفته میشد:
«داش آکل را میگوئی؟ دهنش میچاد، سگ کی باشد؟ یارو خوب دک شد، در خانه حاجی موس موس میکند، گویا چیزی میماسد، دیگر دم محله ی سر دزک که میرسد دمش را تو پاش میگیرد و رد میشود.»
کاکا رستم به عقده ای که در دل داشت با لکنت زبانش میگفت:
«سر پیری معرکه گیری! یارو عاشق دختر حاجی صمد شده! گزلیکش را غلا کرد! خاک تو چشم مردم پاشید. کتره ای چو انداخت تا وکیل حاجی شد و همه ی املاکش را بالا کشید. خدا بخت بدهد.»
دیگر حنای داش آکل پیش کسی رنگ نداشت و برایش تره هم خورد نمیکردند. هر جا که وارد میشد در گوشی با هم پچ و پچ میکردند و او را دست میانداختند. داش آکل از گوشه و کنار این حرفها را میشنید ولی بروی خودش نمیآورد و اهمیتی هم نمیداد، چون عشق مرجان بطوری در رگ و پی او ریشه دوانیده بود که فکر و ذکری جز او نداشت.
شبها از زور پریشانی عرق مینوشید و برای سرگرمی خودش یک طوطی خریده بود. جلو قفس می نشست و با طوطی درد دل میکرد. اگر داش آکل خواستگاری مرجان را میکرد البته مادرش مرجان را بروی دست باو میداد. ولی از طرف دیگر او نمیخواست که پای بند زن و بچه بشود، میخواست آزاد باشد، همان طوریکه بار آمده بود. بعلاوه پیش خودش گمان می کرد هرگاه دختری که باو سپرده شده بزنی بگیرد. نمک بحرامی خواهد بود،. از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آینه نگاه میکرد، جای جوش خورده ی زخمهای قمه، گوشه ی چشم پائین کشیده خودشرا برانداز میکرد، و با آهنگ خراشیده ای بلند بلند میگفت:
«شاید مرا دوست نداشته باشد! بلکه شوهر خوشگل و جوان پیدا بکند... نه، از مردانگی دور است... او چهارده سال دارد و من چهل سالم است... اما چه بکنم؟ این عشق مرا میکشد... مرجان.... تو مرا کشتی.... به که بگویم؟ مرجان.... عشق تو مرا کشت...!
اشک در چشمهایش جمع و گیلاس روی گیلاس عرق مینوشید. آنوقت با سر درد همینطور که نشسته بود خوابش میبرد.
ولی نصب شب، آنوقتی که شهر شیراز با کوچه های پر پیچ و خم، باغهای دلگشا و شراب های ارغوانیش بخواب میرفت، آن وقتیکه ستاره ها آرام و مرموز بالای آسمان قیرگون به هم چشمک میزدند. آن وقتیکه مرجان با گونه های گلگونش در رختخواب آهسته نفس میکشید و گذارش روزانه از جلوی چشمش میگذشت، همانوقت بود که داش آکل حقیقی، داش آکل طبیعی با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رودر بایستی از تو قشری که آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود، از توی افکاری که از بچگی باو تلقین شده بود، بیرون میآمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش می کشید، تپش آهسته قلب، لبهای آتشی و تن نرمش را حس میکرد و از روی گونه هایش بوسه میزد. ولی هنگامیکه از خواب می پرید، بخودش دشنام میداد، به زندگی نفرین میفرستاد و مانند دیوانه ها در اطاق بدور خودش می گشت، زیر لب با خودش حرف میزد و باقی روز را هم برای این که فکر عشق را در خودش بکشد به دوندگی و رسیدگی بکاراهی حاجی میگذرانید.
هفت سال بهمین منوال گذشت، داش آکل از پرستاری و جانفشانی درباره ی زن و بچه ی حاجی ذره ای فرو گذار نکرد. اگر یکی از بچه های حاجی ناخوش میشد شب و روز مانند یک مادر دلسوز بپای او شب زنده داری می کرد، و به آنها دلبستگی پیدا کرده بود، ولی علاقه ی او به مرجان چیز دیگری بود و شاید هماه عشق مرجان بود که او را تا این اندازه آرام و دست آموز کرده بود. درین مدت همه ی بچه های حاجی صمد از آب و گل در آمده بودند.
ولی، آنچه که نباید بشود شد و پیش آمد مهم روی داد:برای مرجان شوهر پیدا شد، آنهم شوهری که هم پیرتر و هم بدگل تر از داش آکل بود. ازین واقعه خم بابروی داش آکل نیامد، بلکه برعکس با نهایت خونسردی مشغول تهیه ی جهاز شد و برای شب عقدکنان جشن شایانی آماده کرد. زن و بچه ی حاجی را دوباره بخانه شخصی خودشان برد و اطاق بزرگ ارسی دار را برای پذیرائی مهمانهای مردانه معین کرد، همه ی کله گنده ها، تاجرها و بزرگان شهر شیراز درین جشن دعوت داشتند.
ساعت پنج بعد از ظهر آنروز، وقتیکه مهمانها گوش تا گوش دور اطاق روی قالیها و قالیچه های گرانبها نشسته بودند و خوانچه های شیرینی و میوه جلو آنها چیده شده بود، داش آکل با همان سر و وضع داشی قدیمش، با موهای پاشنه نخواب شانه کرده، ار خلق راه راه، شب بند قداره، شال جوزه گره، شلوار دبیت مشکی، ملکی کار آباده و کلاه طاسوله ی نو نوار وارد شد. سه نفر هم با دفتر و دستک دنبال او وارد شدند. همه مهمانها بسر تا پای او خیره شدند. داش آکل با قدمهای بلند جلو امام جمعه رفت، ایستاد و گفت:
«آقای امام، حاجی خدا بیامرز وصیت کرد و هفت سال آزگار ما را توی هچل انداخت. پسر از همه کوچکترش که پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد. اینهم حساب و کتاب دارائی حاجی است. (اشاره کرد به سه نفری که دنبال او بودند.) تا بامروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جیب خود داده ام. حالا دیگر ما به سی خودمان آنها هم به سی خودشان!»
تا اینجا که رسید بغض گلویش را گرفت، سپس بدون اینکه چیزی بیفزاید یا منتظر جواب بشود، سرش را زیر انداخت و با چشم های اشک آلود از در بیرون رفت. در کوچه نفس راحتی کشید، حس کرد که آزاد شده و بار مسئولیت از روی دوشش برداشته شده، ولی دل او شکسته و مجروح بود. گامهای بلند و لاابالی بر میداشت، همینطور که میگذشت خانه ی ملا اسحق عرق کش جهود را شناخت، بی درنگ از پله های نم کشیده ی آجری آن داخل حیاط کهنه و دود زده ای شد که دور تا دورش اطاقهای کوچک کثیف با پنجره ی های سوراخ سوراخ مثل لانه ی زنبور داشت و روی آن حوض خزه سبز بسته بود. بوی ترشیده، بوی پرک و سردابه های کهنه در هوا پراکنده بود. ملا اسحق لاغر با شبکلاه چرک و ریش بزی و چشمهای طماع جلو آمد، خنده ی ساختگی کرد.
داش آکل بحالت پکر گفت:
«جون جفت سبیلهایت یک بتر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.»
ملا اسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیر زمین پائین رفت و پس از چند دقیقه با یک بتری بالا آمد. داش آکل بتری را از دست او گرفت، گردن آنرا بجرز دیوار زد سرش پرید، آنوقت تا نصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاک کرد پسر ملا اسحق که بچه ی زردنبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، بداش آکل نگاه می کرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه ی حیاط بود و در دهنش گذاشت.
ملا اسحق جلو آمد، دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت:
«مزه ی لوطی خاک است!»
بعد دست کرد زیر پارچه ی لباس او و گفت:
«این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا دور افتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.»
داش آکل لبخند افسرده ای زد، از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد. کوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهار نارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونه های سرخ، چشم های سیاه و مژه های بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود محو و مرموز جلو چشم داش آکل مجسم شده بود. زندگی گذشته ی خود را بیاد آورد، یاد گارهای پیشین از جلو او یک بیک رد میشدند. گردشهائی که با دوستانش سر قبر سعدی و بابا کوهی کرده بود بیاد آورد، گاهی لبخند میزد، زمانی اخم میکرد، ولی چیزیکه برایش مسلم بود اینکه از خانه ی خودش میترسید، آن وضعیت برایش تحمل ناپذیر بود، مثل این بود که دلش کنده شده بود، میخواست برود دور بشود. فکر کرد بازهم امشب عرق بخورد و با طوطی درد دل بکند! سر تا سر زندگی برایش کوچک و پوچ و بی معنی شده بود. درین ضمن شعری بیادش افتاد، از روی بی حوصلگی زمزمه کرد:
«به شب نشینی زندانیان برم حسرت،
که نقل مجلسشان دانه های زنجیر است»
آهنگ دیگری بیاد آورد، کمی بلندتر خواند:
«دلم دیوانه شد، ای عاقلان، آرید زنجیری،
که نبود چاره ی دیوانه جز زنجیر تدبیری!»
این شعر را با لحن نا امیدی و غم و غصه خواند، اما مثل اینکه حوصله اش سر رفت، یا فکرش جای دیگر بود خاموش شد.
هوا تاریک شده بود که داش آکل دم محله سردزک رسید. اینجا همان میدانگاهی بود که پیشتر وقتی دل ودماغ داشت آنجا را قرق میکرد و هیچکس جرأت نمیکرد جلو بیاید. بدون اراده رفت روی سکوی سنگی جلو در خانه ای نشست، چپقش را در آورد چاق کرد، آهسته میکشید، بنظرش آمد که اینجا نسبت به پیش خراب تر شده، مردم به چشم او عوض شده بودند، همانطوریکه خود او شکسته و عوض شده بود چشمش سیاهی میرفت، سرش درد میکرد، ناگهان سایه ی تاریکی نمایان شد که از دور بسوی او میآمد و همینکه نزدیک شد گفت:
«لو لو لوطی را شه شب تار میشناسه.»
داش آکل کاکا رستم را شناخت، بلند شد، دستش را به کمرش زد، تف بر زمین انداخت و گفت:
«اروای بابای بیغیرتت، تو گمان کردی خیلی لوطی هستی، اما تو بمیری روی زمین سفت نشاشیدی!»
کاکا رستم خنده ی تمسخر آمیزی کرد، جلو آمد و گفت:
«خ خ خیلی وقته دیگ دیگه ای این طرفهاپه په پیدات نیست!... اام شب خاخاخانه ی حاجی عع عقد کنان است، مک تو تو را راه نه نه...»
داش آکل حرفش را برید:
«خدا ترا شناخت که نصف زبانت داد، آن نصف دیگرش را هم من امشب میگیرم.»
دست برد قمه ی خود را بیرون کشید. کاکا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفت. داش آکل سر قمه اش را بزمین کوبید، دست بسینه ایستاد و گفت:
«حالا یک لوطی میخواهم که این قمه را از زمین بیرون بیاورد!»
کاکا رستم ناگهان باو حمله کرد، ولی داش آکل چنان به مچ دست او زد که قمه از دستش پرید. از صدای آنها دسته ای گذرنده بتماشا ایستادند، ولی کسی جرأت پیش آمدن یا میانجیگری را نداشت.
داش آکل با لبخند گفت:
«برو، برو بردار، اما بشرط اینکه این دفعه غرس تر نگهداری، چون امشب میخواهم خرده حسابهایمان را پاک بکنم!»
کاکا رستم با مشت های گره کرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاویز شدند. تا نیمساعت روی زمین میغلطیدند، عرق از سرو رویشان میریخت، ولی پیروزی نصیب هیچکدام نمیشد. در میان کشمکش سرداش آکل بسختی روی سنگفرش خورد، نزدیک بود که از حال برود. کاکا رستم هم اگر چه بقصد جان میزد ولی تاب مقاومتش تمام شده بود. اما در همینوفت چشمش به قمه ی داش آکل افتاد که در دسترس او واقع شده بود، با همه ی زور و توانائی خودش آنرا از زمین بیرون کشید و به پهلوی داش آکل فرو برد. چنان فرو که دستهای هر دوشان از کار افتاد.
تماشاچیان جلو دویدند و داش آکل را به دشواری از زمین بلند کردند، چکه های خون از پهلویش بزمین میریخت. دستش را روی زخم گذاشت، چند قدم خودش را کنار دیوار کشانید، دوباره به زمین خورد بعد او را برداشته روی دست بخانه اش بردند.
فردا صبح همینکه خبر زخم خوردن داش آکل بخانه ی حاجی صمد رسید، ولی خان پسر بزرگش به احوالپرسی او رفت. سربالین داش آکل که رسید دید او با رنگ پریده در رختخواب افتاده، کف خونین از دهنش بیرون آمده و چشمانش تار شده، به دشواری نفس می کشید. داش آکل مثل اینکه در حال اغما او را شناخت، با صدای نیم گرفته لرزان گفت:
«در دنیا... همین طوطی.... داشتم... جان شما... جان طوطی... او را بسپرید... به...»
دوباره خاموش شد، ولی خان دستمال ابریشمی را در آورد، اشک چشمش را پاک کرد. داش آکل از حال رفت و یکساعت بعد مرد.
همه ی اهل شیراز برایش گریه کردند.
ولی خان قفس طوطی را برداشت و به خانه برد.
عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسی را جلوش گذاشته بود و به رنگ آمیزی پروبال، نوک برگشته و چشمهای گرد بی حالت طوطی خیره شده بود. ناکاه طوطی با لحن داشی – با لحن خراشیده ای گفت:
«مرجان... مرجان... تو مرا کشتی.... به که بگویم... مرجان.... عشق تو... مرا کشت.»
اشک از چشمهای مرجان سرازیر شد.
برگرفته از کتاب سه قطره خون_صادق هدایت
برچسبها: داستانهای کوتاه و زیبا, داستانهای عارفانه, داستانهای شیرین, داستانهای عاشقانه, داستانهای صادق هدایت
سه قطره خون
"دیروز بود که اطاقم را جدا کردند، آیا همانطوری که ناظم وعده داد من حالا به کلی معالجه شدهام و هفتهی دیگر آزاد خواهم شد؟ آیا ناخوش بودهام؟ یک سال است، در تمام این مدت هرچه التماس میکردم کاغذ و قلم میخواستم به من نمیدادند. همیشه پیش خودم گمان میکردم هرساعتی که قلم و کاغذ به دستم بیفتد چقدر چیزها که خواهم نوشت ولی دیروز بدون اینکه خواسته باشم کاغذ و قلم را برایم آوردند. چیزی که آن قدر آرزو می کردم، چیزی که آن قدر انتظارش را داشتم...! اما چه فایده _ از دیروز تا حالا هرچه فکر می کنم چیزی ندارم که بنویسم. مثل اینست که کسی دست مرا میگیرد یا بازویم بیحس میشود. حالا که دقت میکنم مابین خطهای درهم و برهمی که روی کاغذ کشیدهام تنها چیزی که خوانده میشود اینست: "سه قطره خون."
----
" آسمان لاجوردی، باغچهی سبز و گلهای روی تپه باز شده، نسیم آرامی بوی گلها را تا اینجا میآورد. ولی چه فایده؟ من دیگر از چیزی نمیتوانم کیف بکنم، همه اینها برای شاعرها و بچهها و کسانیکه تا آخر عمرشان بچه میمانند خوبست _ یک سال است که اینجا هستم، شبها تا صبح از صدای گربه بیدارم، این ناله های ترسناک، این حنجرهی خراشیده که جانم را به لب رسانیده، صبح هم هنوز چشممان باز نشده که انژکسیون بی کردار...! چه روزهای دراز و ساعتهای ترسناکی که اینجا گذرانیدهام، با پیراهن و شلوار زرد روزهای تابستان در زیرزمین دور هم جمع میشویم و در زمستان کنار باغچه جلو آفتاب می نشینیم، یک سال است که میان این مردمان عجیب و غریب زندگی میکنم. هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست، من از زمین تا آسمان با آنها فرق دارم - ولی نالهها، سکوتها، فحشها، گریهها و خندههای این آدمها همیشه خواب مرا پراز کابوس خواهد کرد.
----
" هنوز یکساعت دیگر مانده تا شاممان را بخوریم، از همان خوراکهای چاپی: آش ماست، شیر برنج، چلو، نان و پنیر، آنهم بقدر بخور ونمیر، - حسن همهی آرزویش اینست یک دیگ اشکنه را با چهار تا نان سنگک بخورد، وقت مرخصی او که برسد عوض کاغذ و قلم باید برایش دیگ اشکنه بیاورند. او هم یکی از آدمهای خوشبخت اینجاست، با آن قد کوتاه، خندهی احمقانه، گردن کلفت، سر طاس و دستهای کمخته بسته برای ناوه کشی آفریده شده، همة ذرات تنش گواهی میدهند و آن نگاه احمقانه او هم جار میزند که برای ناوه کشی آفریده شده. اگر محمدعلی آنجا سر ناهار و شام نمیایستاد حسن همهی ماها را به خدا رسانیده بود، ولی خود محمد علی هم مثل مردمان این دنیاست، چون اینجا را هرچه میخواهند بگویند ولی یک دنیای دیگرست ورای دنیای مردمان معمولی. یک دکتر داریم که قدرتی خدا چیزی سرش نمی شود، من اگر به جای او بودم یک شب توی شام همه زهر میریختم میدادم بخورند، آنوقت صبح توی باغ میایستادم دستم را به کمر میزدم، مردهها را که میبردند تماشا میکردم _ اول که مرا اینجا آوردند همین وسواس را داشتم که مبادا به من زهر بخورانند، دست به شام و ناهار نمیزدم تا اینکه محمد علی از آن میچشید آنوقت میخوردم، شبها هراسان از خواب میپریدم، به خیالم که آمدهاند مرا بکشند. همهی اینها چقدر دور و محو شده ! همیشه همان آدمها، همان خوراکها ، همان اطاق آبی که تا کمرکش آن کبود است.
" دو ماه پیش بود یک دیوانه را در آن زندان پائین حیاط انداخته بودند، با تیله شکسته شکم خودش را پاره کرد، رودههایش را بیرون کشیده بود با آنها بازی می کرد. میگفتند او قصاب بوده، به شکم پاره کردن عادت داشته. اما آن یکی دیگر که با ناخن چشم خودش را ترکانیده بود، دستهایش را از پشت بسته بودند. فریاد میکشید و خون به چشمش خشک شده بود. من میدانم همهی اینها زیر سر ناظم است:
" مردمان اینجا همه هم اینطور نیستند. خیلی از آنها اگر معالجه بشوند و مرخص بشوند، بدبخت خواهند شد. مثلا" این صغرا سلطان که در زنانه است، دو سه بار میخواست بگریزد، او را گرفتند. پیرزن است اما صورتش را گچ دیوار میمالد و گل شمعدانی هم سرخابش است. خودش را دختر چهارده ساله میداند، اگر معالجه بشود و در آینه نگاه بکند سکته خواهد کرد، بدتر از همه تقی خودمان است که میخواست دنیا را زیر و رو بکند و با آنکه عقیده اش اینست که زن باعث بدبختی مردم شده و برای اصلاح دنیا هر چه زن است باید کشت، عاشق همین صغرا سلطان شده بود.
" همهی اینها زیر سر ناظم خودمان است. او دست تمام دیوانهها را از پشت بسته، همیشه با آن دماغ بزرگ و چشمهای کوچک به شکل وافوریها ته باغ زیر درخت کاج قدم میزند. گاهی خم می شود پائین درخت را نگاه
میکند، هر که او را ببیند میگوید چه آدم بیآزار بیچارهای که گیر یکدسته دیوانه افتاده. اما من او را میشناسم. من میدانم آنجا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده. یک قفس جلو پنجرهاش آویزان است، قفس خالی است، چون گربه قناریش را گرفت، ولی او قفس را گذاشته تا گربهها به هوای قفس بیایند و آنها را بکشد.
" دیروز بود دنبال یک گربهی گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجرهاش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است، ولی از خودش که بپرسند میگوید مال مرغ حق است.
" از همهی اینها غریبتر رفیق و همسایهام عباس است، دو هفته نیست که او را آوردهاند، با من خیلی گرم گرفته، خودش را پیغمبر و شاعر میداند. میگوید که هر کاری، به خصوص پیغمبری، بسته به بخت و طالع است.
هر کسی پیشانیش بلند باشد، اگر چیزی هم بارش نباشد، کارش می گیرد و اگر علامهی دهر باشد و پیشانی نداشته باشد به روز او میافتد. عباس خودش را تارزن ماهر هم میداند. روی یک تخته سیم کشیده به خیال خودش تار درست کرده و یک شعر هم گفته که روزی هشت بار برایم میخواند. گویا برای همین شعر او را به اینجا آوردهاند، شعر یا تصنیف غریبی گفته :
" دریغا که بار دگر شام شد،
" سراپای گیتی سیه فام شد،
" همه خلق را گاه آرام شد،
" مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
" جهان را نباشد خوشی در مزاج،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج،
" ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
" چکیدهست بر خاک سه قطره خون "
دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند، یک زن و یک مرد و یک دختر جوان به دیدن او آمدند. تا حالا پنج مرتبه است که میآیند. من آنها را دیده بودم و میشناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، اصلا به هوای من آمده بود، صورت آبلهروی عباس که قشنگ نیست، اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.
----
"تا کنون نه کسی به دیدن من آمده و نه برایم گل آوردهاند، یک سال است. آخرین بار سیاوش بود که به دیدنم آمد، سیاوش بهترین رفیق من بود. ما با هم همسایه بودیم، هر روز با هم به دارالفنون میرفتیم و با هم بر میگشتیم و درسهایمان را با هم مذاکره میکردیم و در موقع تفریح من به سیاوش تار مشق میدادم. رخساره دختر عموی سیاوش هم که نامزد من بود اغلب در مجلس ما می آمد. سیاوش خیال داشت خواهر رخساره را بگیرد. اتفاقا" یک ماه پیش از عقدکنانش زد و سیاوش ناخوش شد. من دو سه بار به احوالپرسیش رفتم ولی گفتند که حکیم قدغن کرده که با او حرف بزنند. هر چه اصرار کردم همین جواب را دادند. من هم پاپی نشدم.
"خوب یادم است، نزدیک امتحان بود، یک روز غروب که به خانه برگشتم، کتابهایم را با چند تا جزوهی مدرسه روی میز ریختم همین که آمدم لباسم را عوض بکنم صدای خالی شدن تیر آمد. صدای آن بقدری نزدیک بود که مرا متوحش کرد، چون خانهی ما پشت خندق بود و شنیده بودم که در نزدیکی ما دزد زده است. ششلول را از توی کشو میز برداشتم و آمدم در حیاط ، گوش بزنگ ایستادم، بعد از پلکان روی بام رفتم ولی چیزی به نظرم نرسید. وقتی که برمیگشتم از آن بالا در خانهی سیاوش نگاه کردم، دیدم سیاوش با پیراهن و زیر شلواری میان حیاط ایستاده. من با تعجب گفتم :
"سیاوش تو هستی؟"
او مرا شناخت و گفت:
"بیا تو کسی خانه مان نیست."
"صدای تیر را شنیدی؟"
" انگشت به لبش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بیا، و من با شتاب پائین رفتم و در خانهشان را زدم. خودش آمد در را روی من باز کرد. همین طور که سرش پائین بود و به زمین خیره نگاه میکرد پرسید:
"تو چرا به دیدن من نیامدی؟"
"من دو سه بار به احوال پرسیت آمدم ولی گفتند که دکتر اجازه نمیدهد."
"گمان میکنند که من ناخوشم، ولی اشتباه میکنند."
دوباره پرسیدم:
"این صدای تیر را شنیدی؟"
" بدون اینکه جواب بدهد، دست مرا گرفت و برد پای درخت کاج و چیزی را نشان داد. من از نزدیک نگاه کردم، سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود.
" بعد مرا برد در اطاق خودش، همهی درها را بست، روی صندلی نشستم، چراغ را روشن کرد و آمد روی صندلی مقابل من کنار میز نشست. اطاق او ساده، آبی رنگ و کمرکش دیوار کبود بود. کنار اطاق یک تار گذاشته بود. چند جلد کتاب و جزوهی مدرسه هم روی میز ریخته بود. بعد سیاوش دست کرد از کشو میز یک ششلول درآورد بمن نشان داد. از آن ششلول های قدیمی دسته صدفی بود، آن را در جیب شلوارش گذاشت و گفت:
" من یک گربهی ماده داشتم، اسمش نازی بود. شاید آن را دیده بودی، از این گربههای معمولی گل باقالی بود. با دو تا چشم درشت مثل چشمهای سرمه کشیده. روی پشتش نقش و نگارهای مرتب بود مثل اینکه روی کاغذ آب خشک کن فولادی جوهر ریخته باشند و بعد آن را از میان تا کرده باشند. روزها که از مدرسه برمیگشتم نازی جلو میدوید، میو میو میکرد، خودش را به من میمالید، وقتی که مینشستم از سر و کولم بالا می رفت، پوزهاش را به صورتم میزد، با زبان زبرش پیشانیم را میلیسید و اصرار داشت که او را ببوسم. گویا گربهی ماده مکارتر و مهربانتر و حساستر از گربهی نر است. نازی از من گذشته با آشپز میانه اش از همه بهتر بود، چون خوراکها از پیش او در میآمد، ولی از گیس سفیدخانه، که کیابیا بود و نماز میخواند و از موی گربه پرهیز میکرد، دوری میجست. لابد نازی پیش خودش خیال میکرد که آدمها زرنگتر از گربهها هستند و همهی خوراکیهای خوشمزه و جاهای گرم و نرم را برای خودشان احتکار کردهاند و گربهها باید آنقدر چاپلوسی بکنند و تملق بگویند تا بتوانند با آنها شرکت بکنند.
" تنها وقتی احساسات طبیعی نازی بیدار میشد و بجوش می آمد که سر خروس خونالودی به چنگش میافتاد و او را به یک جانور درنده تبدیل میکرد. چشمهای او درشتتر میشد و برق میزد، چنگالهایش از توی غلاف در میآمد و هر کس را که به او نزدیک میشد با خرخرهای طولانی تهدید می کرد. بعد، مثل چیزی که خودش را فریب بدهد، بازی در میآورد. چون با همهی قوهی تصور خودش کلهی خروس را جانور زنده گمان می کرد، دست زیر آن میزد، براق میشد، خودش را پنهان میکرد، در کمین مینشست، دوباره حمله می کرد و تمام زبردستی و چالاکی نژاد خودش را با جست و خیز و جنگ و گریزهای پی در پی آشکار مینمود. بعد از آنکه از نمایش خسته میشد، کلهی خونالود را با اشتهای هر چه تمامتر میخورد و تا چند دقیقه بعد دنبال باقی آن میگشت و تا یکی دو ساعت تمدن مصنوعی خود را فراموش می کرد، نه نزدیک کسی می آمد، نه ناز میکرد و نه تملق میگفت.
" در همان حالی که نازی اظهار دوستی میکرد، وحشی و تودار بود و اسرار زندگی خودش را فاش نمیکرد، خانهی ما را مال خودش میدانست، و اگر گربهی غریبه گذارش به آنجا میافتاد، بخصوص اگر ماده بود مدتها صدای فیف، تغیر و نالههای دنبالهدار شنیده میشد.
" صدایی که نازی برای خبر کردن ناهار میداد با صدای موقع لوس شدنش فرق داشت . نعرهای که از گرسنگی میکشید با فریادهایی که در کشمکشها میزد و مرنو مرنوی که موقع مستیش راه میانداخت همه با هم توفیر داشت. و آهنگ آنها تغییر میکرد: اولی فریاد جگرخراش، دومی فریاد از روی بغض و کینه، سومی یک نالهی دردناک بود که از روی احتیاج طبیعت میکشید، تا بسوی جفت خودش برود. ولی نگاههای نازی از همه چیز پرمعنیتر بود و گاهی احساسات آدمی را نشان میداد، بطوری که انسان بی اختیار از خودش میپرسید: در پس این کلهی پشمآلود، پشت این چشمهای سبز مرموز چه فکرهایی و چه احساساتی موج میزند!
" پارسال بهار بود که آن پیشآمد هولناک رخ داد. میدانی در این موسم همهی جانوران مست میشوند و به تک و دو میافتند، مثل اینست که باد بهاری یک شور دیوانگی در همهی جنبندگان میدمد. نازی ما هم برای اولین بار شور عشق به کلهاش زد و با لرزه ای که همهی تن او را به تکان میانداخت، نالههای غمانگیز میکشید. گربههای نر نالههایش را شنیدند و از اطراف او را استقبال کردند. پس از جنگها و کشمکشها نازی یکی از آنها را که از همه پرزورتر و صدایش رساتر بود به همسری خودش انتخاب کرد. در عشق ورزی جانوران بوی مخصوص آنها خیلی اهمیت دارد برای همین است که گربههای لوس خانگی و پاکیزه در نزد مادهی خودشان جلوهای ندارند. برعکس گربههای روی تیغهی دیوارها، گربه های دزد لاغر ولگرد و گرسنه که پوست آنها بوی اصلی نژادشان را میدهد طرف توجه مادهی خودشان هستند. روزها و به خصوص تمام شب را نازی و جفتش عشق خودشان را به آواز بلند میخواندند. تن نرم و نازک نازی کش و واکش میآمد، در صورتیکه تن دیگری مانند کمان خمیده میشد و ناله های شادی میکردند. تا سفیدهی صبح این کار مداومت داشت. آن وقت نازی با موهای ژولیده ، خسته و کوفته اما خوشبخت وارد اطاق میشد.
" شبها از دست عشقبازی نازی خوابم نمیبرد، آخرش از جا در رفتم، یک روز جلو همین پنجره کار میکردم. عاشق و معشوق را دیدم که در باغچه میخرامیدند. من با همین ششلول که دیدی، در سه قدمی نشان رفتم. ششلول خالی شد و گلوله به جفت نازی گرفت. گویا کمرش شکست، یک جست بلند برداشت و بدون اینکه صدا بدهد یا ناله بکشد از دالان گریخت و جلو چینهی دیوار باغ افتاد و مرد.
" تمام خط سیر او لکههای خون چکیده بود. نازی مدتی دنبال او گشت تا رد پایش را پیدا کرد، خونش را بوییده و راست سر کشتهی او رفت. دو شب و دو روز پای مردهی او کشیک داد. گاهی با دستش او را لمس میکرد، مثل اینکه به او میگفت: "بیدار شو، اول بهار است. چرا هنگام عشقبازی خوابیدی، چرا تکان نمیخوری؟ پاشو ، پاشو!" چون نازی مردن سرش نمیشد و نمیدانست که عاشقش مرده است.
" فردای آن روز نازی با نعش جفتش گم شد. هرجا را گشتم، از هر کس سراغ او را گرفتم بیهوده بود. آیا نازی از من قهر کرد، آیا مرد، آیا پی عشقبازی خودش رفت، پس مردهی آن دیگری چه شد؟
" یکشب صدای مرنو مرنو همان گربهی نر را شنیدم، تا صبح ونگ زد، شب بعد هم به همچنین، ولی صبح صدایش میبرید. شب سوم باز ششلول را برداشتم و سر هوائی به همین درخت کاج جلو پنجره ام خالی کردم. چون برق چشمهایش در تاریکی پیدا بود نالهی طویلی کشید و صدایش برید. صبح پایین درخت سه قطره خون چکیده بود. از آن شب تا حالا هر شب میآید و با همان صدا ناله میکشد. آنهای دیگر خوابشان سنگین است نمیشنوند. هر چه به آنها میگویم به من میخندند ولی من میدانم، مطمئنم که این صدای همان گربه است که کشتهام. از آن شب تاکنون خواب به چشمم نیامده، هرجا میروم، هر اطاقی میخوابم، تمام شب این گربهی بیانصاف با حنجرهی ترسناکش ناله میکشد و جفت خودش را صدا میزند.
امروز که خانه خلوت بود آمدم همانجاییکه گربه هر شب مینشیند و فریاد میزند نشانه رفتم، چون از برق چشمهایش در تاریکی میدانستم که کجا مینشیند. تیر که خالی شد صدای نالهی گربه را شنیدم و سه قطره خون از آن بالا چکید. تو که به چشم خودت دیدی، تو که شاهد من هستی؟
" در این وقت در اطاق باز شد رخساره و مادرش وارد شدند.
رخساره یکدسته گل در دست داشت. من بلند شدم سلام کردم ولی سیاوش با لبخند گفت:
"البته آقای میرزا احمد خان را شما بهتر از من میشناسید، لازم به معرفی نیست، ایشان شهادت میدهند که سه قطره خون را به چشم خودشان در پای درخت کاج دیدهاند.
"بله من دیده ام."
" ولی سیاوش جلو آمد قهقه خندید، دست کرد از جیبم ششلول مرا در آورد روی میز گذاشت و گفت:
" میدانید میرزا احمد خان نه فقط خوب تار میزند و خوب شعر میگوید، بلکه شکارچی قابلی هم هست، خیلی خوب نشان میزند.
" بعد به من اشاره کرد، من هم بلند شدم و گفتم:
"بله امروز عصر آمدم که جزوهی مدرسه از سیاوش بگیرم، برای تفریح مدتی به درخت کاج نشانه زدیم، ولی آن سه قطره خون مال گربه نیست مال مرغ حق است. میدانید که مرغ حق سه گندم از مال صغیر خورده و هر شب آنقدر ناله میکشد تا سه قطره خون از گلویش بچکد، و یا اینکه گربه ای قناری همسایه را گرفته بوده و او را با تیر زدهاند و از اینجا گذشته است، حالا صبر کنید تصنیف تازه ای که درآوردهام بخوانم ، تار را برداشتم و آواز را با ساز جور کرده این اشعار را خواندم:
" دریغا که بار دگر شام شد،
" سراپای گیتی سیه فام شد،
" همه خلق را گاه آرام شد،
" مگر من، که رنج و غمم شد فزون.
" جهان را نباشد خوشی در مزاج،
" بجز مرگ نبود غمم را علاج،
" ولیکن در آن گوشه در پای کاج،
" چکیدهست بر خاک سه قطره خون "
" به اینجا که رسید مادر رخساره با تغیر از اطاق بیرون رفت، رخساره ابروهایش را بالا کشید و گفت: "این دیوانه است." بعد دست سیاوش را گرفت و هر دو قهقه خندیدند و از در بیرون رفتند و در را برویم بستند.
" در حیاط که رسیدند زیر فانوس من از پشت شیشهی پنجره آنها را دیدم که یکدیگر را در آغوش کشیدند و بوسیدند."برگرفته از کتاب سه قطره خون_صادق هدایت
چرا داستانهای این از خدا بیخبر گذاشتید کسی که به اولیاء خدا دین مذهب توهین میکنه ادمه بعدشم خودکشی کرد
بهتر نیست قضاوت دست خدا باشه؟