ارسال به دیگران پرینت

حکایات | ملانصرالدین

سه حکایت طنز از ملا نصرالدین

ملا نصرالدین در ایران بیش از هر جای دیگر به عنوان شخصیتی بذله گو اما نمادین محبوبیت دارد.

سه حکایت طنز از ملا نصرالدین

ملا نصرالدین در ایران بیش از هر جای دیگر به عنوان شخصیتی بذله گو اما نمادین محبوبیت دارد.

داستان ملا در جنگ

روزی ملا به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست.

ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمی بینی و سنگ بر سر من می زنی؟

داستان نردبان فروشی ملا

روزی ملا در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه می خورد صاحب باغ او را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چکار می کنی؟ملا گفت نردبان می فروشم!

باغبان گفت : در باغ من نردبان می فروشی؟

ملا گفت: نردبان مال خودم هست هر جا که دلم بخواهد آنرا می فروشم.

داستان لباس نو

روزی ملا ملا به مجلس میهمانی رفته بود اما لباسش مناسب نبود به همین جهت هیچکس به او احترام نگذاشت و به تعارف نکرد!

ملا ه خانه رفت و لباسهای نواش را پوشید و به میهمانی برگشت اینبار همه او را احترام گذاشتند و با عزت و احترام او را بالای مجلس نشاندند!ملا هنگام صرف غذا در حالیکه به لباسهای نواش تعرف می کرد گفت: بفرمایید این غذاها مال شماست اگر شما نبودید اینها مرا داخل آدم حساب نمی کردند.

به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۲ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    • مهدی ارسالی در

      حکایتهای‌ملا‌زیباست.روزی‌ملا‌عبای‌خود‌راهنگام
      برگشت‌از‌مسجد‌به‌درخت‌داخل‌حیاط‌اویزان‌کرد‌وبه‌اطاق‌داخل‌شد‌‌شب‌از‌خواب‌بیدار‌شد‌دید‌که‌چیزی‌در‌باغچه‌حیاط‌تکان‌میخورد‌تیر‌وکمان‌اورد‌وبطرف‌عبا‌‌رها‌کرد‌چون‌هوا‌روشن‌شد‌عیالش‌دید‌که‌ملا‌در
      حیاط‌سجده‌شکر‌بجا‌می‌اورد‌به‌او‌گفت‌چه‌میکنی
      گفت‌شکرمیکنم‌که‌دیشب‌خودم‌در‌عبایم‌نبودم

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه