محمدعلی اسلامی ندوشن تنها در نوشتن، پاکیزهنویس نبود. در زیستن نیز چنان پاکیزه زیست که اگر بپرسند چگونه میتوان زیست میتوان او را مثال آورد. چگونه میتوان اندیشید؟ چون او. چگونه بنویسیم؟ چون او.
در یادداشتی در عصر ایران در پی درگذشت محمدعلی اسلامی ندوشن نوشته مهرداد خدیر آمده است: «این بار دیگر خبر راست است و نثر پارسی باید در سوگ سلطان خود رخت سیاه بپوشد؛ چرا که دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن چشم از جهان بسته است.
نوبت پیش و در ۱۴ اسفند ۱۳۹۹ اندک زمانی پس از انتشار خبر، درگذشت نویسنده، فردوسیپژوه، حقوقدان و سخنشناس برجستۀ ایرانی تکذیب شد و به همین بهانه دربارۀ او نوشتم با این توصیف که بیهیچ اغراق و گزافهگویی عنوان «سلطان نثر پارسی» او را میسِزَد و میبرازَد. آن نوشته در حیات منتشر شد و حال در ممات هم بخشهایی قابل نقل است و نکاتی به اقتضای تلخی فراق این سخندان پیراستهنویس افزودنی است:
سالها پیش وقتی دوستی از من خواست دو الگوی درست و پاکیزهنویسی را معرفی کنم بیهیچ درنگ و تردید گفتم نخست و بیگمان «گلستان سعدی» که جدای محتوا و حکایتها - که به هر حال به عصر پیشامدرن تعلق دارد - به لحاظ نثر و شیوۀ نوشتن، پارسی معیار است و اگر به جای دروس متفرقه در سالهای تحصیل، بچههای ما بارها و بارها گلستان سعدی را میخواندند چنان ملکۀ ذهنشان میشد که به امروزی نمیرسیدیم که از عهدۀ نوشتن یک متن ساده یا دو خط پاکیزه و شسته و رُفته برنیایند ولو اکنون این کاستی، پشت الزامات و نوآوریهای فضای مجازی پنهان شده باشد.
پس از سعدی و در روزگار ما باز بیهیچ تردید و گمان، آثار اسلامی ندوشن و از میان همۀ آنها، کتاب «روزها» و باز از جمع چهار جلد آن، نخستین مجلد، بهترین الگوست. خوشبختانه در این فقره تدوینکنندگان کتب درسی، سلیقهای ستودنی به خرج دادهاند؛ چرا که بخشهایی از جلد نخست «روزها» - روایت کودکی استاد در «ندوشن» با زیباترین توصیفات - به کتابهای درسی راه یافته تا یکی از درخشانترین نمونههای نثر معاصر و بلکه تاریخ نثر پیش چشم فرزندان ما باشد.
درست و پاکیزه مینوشت؛ بی آن که به وادی سرهنویسی - حذف کامل تمام واژگان عربی ولو فارسیشدهها - بیفتد. این سخن خود اوست: «این احساس خشنودی را نمیتوانم پنهان دارم که طی این نیمقرن کسی بودهام که بیش از هر کس دیگر دو کلمۀ «ایران» و «فرهنگ» بر قلم او رفته است.»
ژرفای این سخن را هنگامی بیشتر درمیبابیم که بدانیم دکتری حقوق بینالملل از دانشکدۀ حقوق پاریس گرفته بود و در بازگشت، قاضی دادگستری هم شد اما عمر و زندگی خود را یکسر، وقف زبان و ادب پارسی و ایران کرد.
دعوت او به دانشگاه تهران البته از موقعشناسی و خدمات پرفسور فضلالله رضا در دوران کوتاه و بسیار پربار ریاست او بود که مروارید صید میکرد و اسیر مدرکِ مرتبط نبود و اگر حمایت او نبود، چهبسا امکان تدریس اسلامی ندوشن در عالیترین سطح ادبیات دانشگاه با آن همه مدعی فراهم نمیشد؛ چرا که دانشآموختۀ حقوق و قاضی بود و هنوز به عنوان چهرهای آکادمیک شناخته نمیشد.
دکتر اسلامی که بعدتر به اسلامی ندوشن شهرت یافت در روزگاری به نثر شسته و رفته و بیتکلف روی آورد که پارهای گمان میداشتند هر چه پیچیدهتر و مبهمتر بنویسند یا از واژگان زبانهای دیگر وام بگیرند، سخن آنان فاضلانهتر در نظر میآید و برخی هم البته از آن سوی بام میافتادند و میپنداشتند میتوانند زبان پارسی را از هر چه کلمۀ عربی است، بپیرایند. (در این تعبیر اخیر البته هرگز دکتر کزازی گرامی مراد نیست؛ چرا که داستان او جداست چون قابلیت زبان و زایش آن را به نمایش میگذارد.)
دربارۀ شیوۀ نثر اسلامی ندوشن هیچ توضیحی حق مطلب را ادا نمیکند جز تشبیه به سخن سعدی که سهل و ممتنع است. یعنی آن قدر ساده که گمان میبری تو هم میتوانی و ممتنع بدین سبب که وقتی خود بخواهی چنان بنویسی تازه دشواریهای آن ساده نویسی را درمییابی تا بدانی ساده نوشتن، دشوارترین کارهاست!
بهترین نمونه چنان که گفته شد کتاب «روزها»ست و اگر نخواندهاید، همین حالا سراغ آن را بگیرید. بخوانید. کافی است یک جا را باز کنید و تنها از حیث نوع نگارش، صفحاتی را بخوانید و غرق لذت شوید. خصوصا جلد اول که فقر مطلق در محل زندگی در کودکی را نیز با زیباترین کلمات و بی هیچ خشم و خشونت و تلخی وصف کرده است؛ جایی که نه از لقمهای نان که از قطرهای آب، هم خبری نبوده است.
یا «صفیر سیمرغ» را که در دهۀ ۵۰ در سالهای پیش از انقلاب ۵۷ و در بازگشت از سفری اروپایی نوشته و به دانمارک و خیابانی در کپنهاگ که میرسد ماجرای بازار لوازم و آدمیان تنکامه را به گونهای روایت کرده که با معیارهای امروز ممیزی هم قابل چاپ است زیرا ذرهای از حریم اخلاق فراتر نرفته؛ اگر چه از وصف کم و کیف ماجرا هم بازنمانده است!
جدای نثر پاکیزه، به جای درغلتیدن به دام ایدئولوژیها و تنگاندیشیها همواره از ایران نوشت.
اینها اکنون به نظر ساده میرسد اما باید به یاد آوریم که در سالهای پیش از انقلاب و با تفوق گفتمان چپ از ایران گفتن این تصور را پدید میآورد که گوینده با باستانگرایی پهلویها همداستان است؛ چندان که به همین خاطر تا سالها بعد از انقلاب نام «کورش» هم برای فرزندان انتخاب نمیشد تا آیندۀ آنان در نظام جدید به مخاطره نیفتد.
پس از انقلاب تا سالها از ایران گفتن و نوشتن، تلقی ملیگرایی ایجاد میکرد. به همین سبب در دهۀ نخست واژۀ ایران را کمتر میشنیدیم تا جایی که در توصیف تیم ملی فوتبال ایران هم برخی گزارشگران تلویزیون از عبارت «تیم ملی جمهوری اسلامی» استفاده میکردند و از سالهای سازندگی به این سو بود که دوباره نام «ایران» بر سر زبانها افتاد.
تعجب میکنید؟ حق هم دارید و لابد میپرسید پس آن روزها سالار عقیلی چه میکرد و تلویزیون به جای «ایران، فدای اشک و خندۀ تو» چه پخش میکرد؟ صدای آقای گلریز را با آن نوع خاص اداکردن حرف «سین» را.
با این همه ایراندوستی و ایراننویسی اسلامی ندوشن از جنس نظریۀ «ایرانشهر» دکتر سیدجواد طباطبایی یعنی متضمن تلاش برای حل فرهنگهای متنوع در دل یک مفهوم بزرگتر هم نیست و از این نظر نه تنها با ناسیونالیسم و باستانگرایی افراطی که با ایرانشهر هم متفاوت است چون از انکار یا تحقیر یا انحلال فرهنگها در آن نشانی نیست.
او میگفت: «وقتی از ایران حرف زده میشود، منظور این نیست که آن را بستایند و کمبودهای تاریخیاش را بپوشانند. از نداشتهها حرفزدن به همان اندازه اهمیت دارد که (از) داشتهها. اگر ملتی آموخت که پایبند انصاف و جویندۀ حقیقت است قابل احترام خواهد بود وگرنه میراث گذشته چیزی بر او نمیافزاید. وطن نیز آنجا مفهوم پیدا میکند که کانون یادگارهاست وگرنه خاکی بیش نیست. یادگارها هم حاصل کوشش انسانیاند. ایران یعنی دستاوردهای انسانیاش از گذشتههای دور.»
استاد ممتاز دانشگاه و دانشآموختۀ حقوق در عالیترین سطوح طبعاً اگر میخواست میتوانست به جایگاهی مانند دکتر پرویز ناتل خانلری هم دست یابد اما با دستگاه استبداد و سانسور درنیامیخت و اگر چه اهل سیاست به مفهوم فنی کلمه نبود اما علاقۀ خود به دکتر محمد مصدق را پنهان نمیکرد.
او که در سالهای آغازین دهۀ ۳۰ خورشیدی و همزمان با جنبش ملیشدن صنعت نفت برای تحصیل در فرانسه به سر میبُرد، در جلد سوم «روزها» مینویسد:
«در ماجرای مصدق گناه، متوجه سردمداران بود: چه کوفیصفتانِ دنیادار، چه گرایندگان ضعیفالنفس، چه کهنهحریفانی که نفْسِ رویآوری به کشور و مردم را عبث و بدعاقبت میدانستند.
مصدق، نماینده آرزوی فروخوردهٔ مردم قرار گرفت که میخواستند کمر راست کنند. میخواستند از زیر بار تحقیر بیرون آیند. ایرانی، مردِ «نقطه اوج» است. سالها تحمل میکند و چون فشار به نقطه نهایی رسید، وارد عمل میشود.
چون در نهضت مصدق، اصالت بود، مردم به حرکت آمدند. چندی ایرانی احساس غرور کرد، زیرا امید داشت یوغِ کهنهکارترین نیروی استعماری را به دور افکنده است.
وی تصویر ایران را در خارج تغییر داده بود. ایران، دیگر آن ایرانِ رنگ و رو رفته نبود که در اروپا و آمریکا با «ایراک» (iraq) اشتباه بگیرند. پیش از آن عراق از ایران معروفتر بود، شاید برای آن که ایران نام جدیدی بود، و کلمه پرس (perse) هم طنین خیلی کهنی داشت که به دورهٔ هخامنشی سر میزد. ایران در عصر جدید، کشوری بود که به گربه و قالی شناخته میشد.
اکنون دیگر روزنامهها از ایران مینوشتند و رادیوها از آن حرف میزدند. دانشجویان ایرانی مقیم خارج نوعی احساس سربلندی داشتند، البته به غیر از تودهای ها و سلطنتطلبان که چوب لای چرخ میگذاشتند. نظری که دانشجویان چپ ایرانی داشتند، از روزنامۀ «اومانیته» گرفته میشد و گوشِ اومانیته هم به مسکو بود.»
تنها در نوشتن، پاکیزهنویس نبود. در زیستن نیز چنان پاکیزه زیست که اگر بپرسند چگونه میتوان زیست میتوان او را مثال آورد. چگونه میتوان اندیشید؟ چون او. چگونه بنویسیم؟ چون او.
اینها همه البته به لطف همراهی و وفاداری بانویی فراچنگ آمد که شخصیت فرهنگی خود او تحتالشعاع همسری قرار گرفت: بانو دکتر شیرین بیانی که دقایقی پس از درگذشت او گفت: «همواره سه وظیفه برای خودم قایل بودم: اولی تربیت خانواده، دومی وظایف انسانی و سوم مهرورزی به محمدعلی» و این مَمّدعلی را چنان تلفظ میکند که نشان میدهد مهر که در میان باشد تمام القاب به کنار میرود.
خوشبختانه در شامگاه ۲۱ دی ۱۳۹۹ یکی از شبهای بخارا به خانم بیانی اختصاص یافت تا فارغ از همسری اسلامی ندوشن نیز شناخته شود.
از ابتکار و همت شورای دورۀ پیش شهر هم یاد باید کرد که نام خیابان فرعی «شاهد» در خیابان وصال را به «اسلامی ندوشن» تغییر داد و تندیس او نیز نصب شد. اگر چه سهم او و حق او بسا بیش از یک خیابان فرعی بود اما همین که در حیات او اتفاق افتاد و همراه با نصب سردیس، کار درخوری بود؛ اگر چه ماندگاری نام او بسته به این نیست که بر تارک خیابانی نشسته باشد یا نه. نامی که برگرفته از روستای ندوشنِ میبدِ یزد است اما از جغرافیای ایران فراتر رفت و گسترۀ ایران فرهنگی را درنوردید.
اسلامی ندوشن مرد زندگی بود اما از مرگ غافل نبود. او که دستی هم در شعر داشت، نگاه خود به مرگ را چنین سرود:
از مرگ خطا مَبین که گر مرگ نبود
بر شاخِ درختِ عمر یک برگ نبود
نه صولتِ حُسن بود و نه دولتِ عشق
آرایشِ باغ و زیبِ گلبرگ نبود...
دریغ که پیکر دوستدار ایران دور از ایران به خاک سپرده میشود؛ اگر چه خانم بیانی تأکید کرده است به امانت خواهد بود.»
دیدگاه تان را بنویسید