زهرا دختر ناصرالدینشاه و تورانالسلطنه را تاجالسلطنه نامیدند. ۱۲ یا ۱۳ سال بیشتر نداشت که او را به عقد نوجوانی به نام حسنخان شجاعالسلطنه درآوردند. در خاطرات دستنویس او داستان عروسی و روزهای بعد از آن، آمده که روایت آن را میآوریم.
تاجالسلطنه مینویسد که روزی پدر بعد از نماز پیشانیاش را میبوسد و میگوید «به زودی تو را شوهر خواهم داد و اغلب را به منزل تو خواهم آمد و تو باید به من خدمتگزار باشی.» پدر هیچ وقت به خانم تاجالسلطنه نیامد چرا که اجل امانش نداد و به قتل رسید. پس از مرگ ناصرالدینشاه و به سلطنت رسیدن پسرش یک سال ایام سوگواری به سر میآید و اولین عروسی برپا میشود.
فردای روز عروسی، «پایتختی» بود و مهمانی آن روز را در باغ داده بودند. ولیکن، من در منزل خود بودم و شوهرم هم پیش من بود. هر دو بچه و جوان بودیم. هر دو از یکدیگر متوقع محبت و احترام بودیم. هر دو میخواستیم مطاع (دارای قدرت فرمان دادن) باشیم. از همان روز اول، هرچه صحبت میداشتیم خصمانه بود. بالاخره، شروع به بازی ورق کرده، داماد به من باخت. من هم یکی دو مرتبه بازی را به هم زدم و حرکات کودکانه میکردم. این مغلوبیت، [به]شوهر عزیز من گران آمده و از من از همان روز اول قهر کرد. من هم از او لوستر [و]پرادعاتر؛ من هم قهر کردم. هر کدام به یک گوشه اتاق نشسته، مشغول فکر شدیم.
آیینه بزرگی در این اتاق نصب بود و تمام سراپای من در این آئینه پیدا بود. میدیدم فوق العاده خوشگل، مثل یک ملکه یا یکی از ربالنوعها [شدم]. تعجب میکردم که چرا شوهر من زانو نمیزند و من را تقدیس نمیکند؟ چرا از من قهر میکند؟ روی از من برمی گرداند؟ این مگر انسان نیست؟ این مگر چشم ندارد؟
الله اکبر! آیا این قسم زندگانی، بدتر از مرگ نیست؟ آیا تمام ساعات عمر من این نحو خواهد گذشت؟»
شوهر عزیز من، یک بچه خودسر خسته کنندهای است. پس بدبختی را رو به روی خود معاینه میدیدم و خوب حس میکردم که عاقبت وخیم را منتظر باشم.
دو سه روز گذشت، و هر دقیقه من یک زحمت تازه مشاهده میکردم. مثلا: اینکه پس از غذا خوردن، دست و دهان چرب خود را نمیشست و مخصوصا اگر من به او میگفتم خوب نیست دست نشوئید؛ با من لج کرد، چربیها را با پردههای مخمل پاک میکرد.
من داخل یک زندگانی پر زحمت شده بودم و او باعت تمام این حرکات بود. زندگانی ما مرکب بود از دلتنگی، گریه و کتک کاری. از چه ساعت؟ از شب اول و ساعت اول زندگانی.»
بیست روز تقریبا از عروسی من گذرد و مُحرم میشود. پدر شوهر مهمانی روضهخوانی برپا میکند که باعث خوشحالی شاهزاده میشود. اشتغالی در این دلتنگیها پیدا کرده، فرصتی برای گریه مییابد. تاجالسلطنه مینویسد: «در روی کسان خود، گریه نمیکردم و نمیخواستم بدبختی من شیوع پیدا کند؛ زیرا که خیلی پر غرور بودم. از آنجا که عروس بوده مشکی نمیپوشیده و با لباس آبی و جواهرات بسیار در این مراسم شرکت میکرده است. مینویسد: تقریبا عیش بزرگی برای من بود، زحمتهای داخل را با تماشای خارج تسکین میدادم.»
شاهزاده خانم چهار خواهرشوهر داشت. همسر اول پدرشوهرش دو خواهر برای همسرش آورده و فوت شده بود. پدر با خواهر همسر اول ازدواج میکند و ۲ خواهر دیگر برای همسرش میآورد. خواهری که از مادر خودش بود، عروس اقبال السلطنه و خواهر دیگرش هنوز شوهر نکرده، در خانه بود. پسر اقبال السلطنه خیلی در خانواده مطبوع و محترم بود.
داستان مهیجی اینجا آغاز میشود که با این مقدمه به استقبال آن میرویم.
زمان شیرینی خوران شاهزاده خانم هشت ساله بوده است. از او در این سن عکسی میگیرند و برای شوهرش میفرستند. این عکس را همه فامیل میبینند، زیرا که هشت ساله بوده و قابل حجاب نبوده است. در همان زمان، پسر اقبال السلطنه به او علاقه مند میشود؛ و با مرور زمان علاقه او بیشتر میشود. وقتی شاهزاده ازدواج میکند، این بدبخت تمام همتش را مصروف به این میکند که بین او و شوهرم الفتی تولید نشود. از قضا داماد هم بچه و قابل فریب بود.
پسر اقبال السلطنه نقشهای را میکشد و سعی میکند مقدمات خیانت داماد ناصرالدین شاه، حسنخان شجاعالسلطنه، به تاجالسلطنه را فراهم کند. با شوهرش باب رفاقت را میگذارد و برنامههای تفریحی برایش محیا میکند.
برنامه ریز این داستان را تاجالسلطنه این گونه توصیف میکند. جوانی بود تقریبا نوزده ساله فوق العاده خوشگل و خوش صورت، خیلی مؤدب و مهربان، تحصیل کرده و یکی از دخترهای اتابک هم نامزد و عقد کرده او بود. در مواقعی که این جوان به منزل من میآمد، من احساس میکردم رفتار او طبیعی و ساده نیست، آن قسمی که سایرین راست و هر وقت چشمهای من با چشمهای او تصادف میکرد، یک فروغ غیر طبیعی از آنها ساطع و اضطراب آشکارا محسوس بود. لیکن من نمیفهمیدم؛ در صدد فهم مطلب هم نبودم.
شاهزاده مینویسد که این جوان به خانه آنها زیاد میآمد، ولی به مقصدش نمیرسید، زیرا او و شوهرم آنی از هم جدا نمیشدند و در تمام این ملاقات ها، شوهر همه جا با او بود و او هم هیچ وقت تنها، از این جوان پذیرایی نمیکرد، چون خجالت میکشید و قدرت تکلم با مردی غیر از شوهر خود را نداشت. اگر برحسب اتفاق، وقتی او به منزل من میآمد که شوهرم نبود، من معذرت خواسته، نمیپذیرفتم.
یک دسته رقاص و بازیگر از روسیه به ایران «سیرک» آمده بودند. ازدحام و اجتماع غریبی در ظرف یک هفته، برای آنها ایجاد شد. بین آنها دو دختر زشت بدگل بودند که عشق تمام اعیان اشرافی مملکت بودند. همین دو دختر وسیله نقشههای این جوان شدند که شوهر مرا به هر وسیلهای هست، به محبت آنها بیاندازند.
تاجالسلطنه اینجا میگوید: روزی، عصر من در حیاط مشغول قدم زدن بودم که کسی به شفاعت شوهرم نزدم آمد و من سراغ او را گرفتم و به من گفتند بیرون است و من را نزد شما شفیع فرستاده به تفرج برود. شاهزاده داستان را نمیفهمد و پیگیری هم نمیکند.
در ادامه مینویسد: آیا تمام مردم همین قسم زندگانی میکنند، یا زندگانی من با سایرین فرق دارد؟ هر شوهری همین است، یا شوهر من این است؟
با این خیالات درهم برهم، خوابم برد. یک وقت بیدار شدم و دیدم تقریبا صبح است و شوهرم آمده من از او تفصیل را پرسیدم. دیدم چند کلمه درهم برهم جواب داد. خستگی و کسالت را بهانه کرده، خوابید. من هم دوباره خوابیدم. صبح که بیدار شدم شوهر خود را در پیش خود ندیدم. سؤال کردم: کجاست؟ گفتند: صبح زود رفته بیرون. این خلاف رسم و عادت را به روی خود نیاوردم. مشغول نواختن پیانو شدم که عشق غریبی به آن داشتم.
تقریبا ظهر شوهرم آمد؛ لیکن، رنگ خودرا باخته و یک آثار اضطراب و زحمت فوق العاده در او مشهود بود. من سؤال کرده، پرسیدم: «شما را چه میشود؟» گفت: «دلم درد میکند و آمدم به شما اطلاع بدهم ناهار میل ندارم باید بروم بیرون کار لازمی دارم.» من نگاه پرحسرتی به او کرده، گفتم: «بروید. لیکن درد شما به مرض قلبی بیشتر شباهت دارد خیلی احتیاط کنید، خطرناک است.»
سرش را زیر انداخته، رفت. من هم، چون در تمام ساعات شبانه روز با شوهرم مشغول معارضه و منازعه بودیم، این غیبت او را مغتنم شمرده، هیچ آثار حزن و تأسفی مشاهده نمیکردم؛ بلکه خوشحال بودم که به میل خود میخوابم، ساز میزنم، راه میروم و کسی نیست با من، چون و چرایی نماید.
ناگاه، در باز شد و آن جوان که عاشقم بود وارد شد. با یک نگاه پرحسرتی به من تماشا کرده گفت: «تنها هستید؟» گفتم: «آری!» گفت: «چه میکنی؟ گفتم: «گلدوزی!» اجازه تماشا خواست من هم قبول کردم. وقتی متمایل به من شد احساس کردم میلرزد. بی اختیار خود را به پای من افکند، گفت: «العفوا العفوا» گفتم: «چه میگویی بدبخت؟ چه کردهای که عفو میطلبی؟»
دست در بغل کرده، کاغذ خیلی قشنگی درآورده تقدیم من کرد. تقریبا ده صفحه بود. تمام شرح این مدت را که به اغوای چه کسی به خانه من آمده و مقصود طرف مقابل چه بوده و حالا به سرحد جنون به من عشق پیدا کرده نوشته بود.
میخواستم فریاد بزنم، نفسم یارایی نکرد. رفتم برخیزم، بی اختیار روی صندلی افتادم و خود را مشرف به مرگ میدیدم. کاغذ را پاره پاره، مفقود نمودم؛ و مشغول ذکر شده، میخواستم خودرا تسلی بدهم.
شوهر شاهزاده خانم آن شب هم به خانه نمیآید و نزدیک صبح با چشم گریان بیدارش میکند. خود مینویسد «از آن ساده لوحی و ضمیر پاکی که داشتم، نفهمیدم او را چه میشود؛ تصور نمیکردم این قسم به سرعت برق عاشق بشود.»
پرسیدم: «چرا گریه کردی؟» گفت: «دلم درد میکند.» گفتم: «اگر دل درد داری، تا این وقت شب کجا بودی؟» گفت: «همراه شوهر خواهرم به تماشا رفته بودم.» سوال را قطع کرده و یک خلجان خاطری در خود احساس نمودم و با همین افکار پریشان درهم که به هیچ جا منتهی نمیشد به خواب رفتم.
باز صبح که بیدار شدم او را ندیدم. هر چه تفتیش کردم چیزی مفهوم نشد. این تنهایی که اول مرا مسرور کرده بود، حال کم کم اندوه و حزن بی پایانی میشد.
سراغ شوهرش را در خانه، خانه پدر و هر جایی میگیرد نمییابد. شوهر عصر میآید و دیگر تاجالسلطنه بنای دعوا میگذارد که کجا بودی؟ اینجا دیگر شاهزاده خانم آن چرا باید، میشنود: «هر کجا میل دارم
بودم شما حق تعرض به من ندارید.»
دیدگاه تان را بنویسید