«نفرین زمین» مهمترین خصایص جلال آلاحمد را روشن میسازد: سیاستورزی، جامعهشناسی البته این بار روستایی، و مهمتر از همه برخورد با مسائلی که در آینده ایران نقش تعیینکنندهای دارند، ازجمله موضوعِ همین کتاب، اصلاحات ارضی. در زندگی پرآشوبِ جلال بهندرت پیش آمده است که او بیتفاوت از کنار مسائل بگذرد. از رهگذرِ این مواجهات است که او دوستانی وفادار و مخالفانی پای کار پیدا کرده است. هرچه هست جلال با اینکه نویسنده است، در این پوستین نمیگنجد و در اعتراضاتِ مکرر خود به مسائل اجتماعی و سیاسی و فرهنگی آشوب به پا میکند. «نفرین زمین» هم اینگونه است با این تفاوت که این بار جلال به جدال با آینده برخاسته است. شاید از اینروست که دکتر سعید محبی، از نسلِ حقوقدانانی که مدام به ادبیات سفر کردهاند، این رمان را برای گفتوگو انتخاب میکند.
احمد غلامی: چه چیزی جلال آلاحمد را مجذوبِ قبرستان میکند. بگذریم از اینکه در واقعیت هم به روایتِ ابراهیم گلستان خانه جلال در مجاورت گورستان و در همسایگیِ مردگان بود. آنچه جلال را وامیدارد تا گورستان را مرکزِ ثقل «نفرین زمین» (فصلِ «میزان») قرار بدهد، چیزی نیست جز فرار از مقایسه. مقایسهای که سویههای سلطه آدمی را تقویت میکند تا بر دیگری بهواسطه تواناییهایش اعمال قدرت کند: «این گورستان تحولیافته و سگی که رانده بودمش، چنان به هم نزدیک بودند و چنان تنگ هم نشسته و چنان مستلزم یکدیگر، که هیچ جایی برای ترس نبود. برای ترس این معلم غریبه چراغ به دست. و هیچ درزی، هیچ گوشه فراموششدهای، هیچ سوراخی؛ همهجا پر بود. پر از چیزی ورای قبرستان و مدرسه. پر از چیزی برتر از مقایسهها و غمها و دردسرها». تأکیدم اینجا بر «مقایسه» است. همان مقایسهای که جلال را خشمگین ساخته؛ مقایسه این آب و خاک با فرنگ. مقایسه با یک سویه تحقیر و با یک سویه نفرت و در نهایت اعمال سلطه. در همسایگیِ مردگان است که راوی داستانِ «میزان» (آقا معلم) تصمیم میگیرد دیگر ریشش را نزند، چراکه میخواهد حتی ظواهرِ هر آنچه را که موجب مقایسه و برتری ظاهری او با اهالی روستا میشود و بهنوعی بر فضیلتِ شهریبودنش صحه میگذارد، زیر پا بگذارد. در همسایگی مردگان است که آدم به تفاوت دست مییابد، تفاوتِ خودش با خودش نه تفاوت خودش با دیگران. از نگاه جلال «تفاوت» و «مقایسه» دو مفهوم جدا از یکدیگرند. «تفاوت»، زاده توان است و در آن توان خلق میشود، و «مقایسه» زاده قدرت است. هر چیز در مقایسه با دیگری با اعمال قدرت بر آن دیگری است که به وضعیت خودش ثبات میبخشد اما تفاوت عاری از سلطه است، نوعی همانزوایی درونی یا انکشاف. باز بخشی از داستان را میآورم که بر این تفاوت صحه میگذارد. قبل از اینکه این پاراگراف را بخوانیم میدانیم که داستان بهنوعی به درگیریهای ذهنی و درونیِ جلال در موقعیتی که قرار گرفته و حالت بغرنجی که دارد میپردازد و بهنوعی ناسازگاری خودش را با محیطی که در آن قرار گرفته ابراز میکند؛ اما قهرمان داستان در یک لحظه استثنائی در گورستان در شب، در کنار سگی هراسان از خواب بیدار میشود و سگ را بیرون کرده و ناگهان در حیاط متوجه شب شگفتانگیزی میشود که داستان را از آن شکل سابق خود خارج کرده و قهرمان داستان، «آقا معلم» به کشف تازهای در خودش میرسد: «آن شب، شب دیگری بود. آسمان بهقدری نزدیک بود که به طالعبینان حق دادم. و درد پلنگها را فهمیدم. و نیز درد عاشقان را. از چنان آسمانی هرچه میگفتی برمیآمد. اگر به زیارت رفته بودم و شبانه به نماز حاجت برخاسته، فردا بهراحتی چو میانداختم که آسمان نورباران شده بود. اما اینجا مدرسه ده بود. و زیارتگاه بودن، فقط قبرستان متروکی را داشت. و سگی که به مدارا رانده بودمش، به در پنجه میکشید و گفتوگوی مرموز بانگ خروسها، از پاس سوم یک شب دهاتی خبر میداد. و از مردگان هیچ خبری نبود. نه اثری، نه ارثی، نه سایهای، نه وهمی ولی... ولی چرا. انگار چیزی به چار چشم، از جام شیشه خالی درها و از درون تاریکی کلاسها - که این وقت شب هیچ علت وجودی نداشتند- مرا میپایید. این تازهوارد بیخوابشده چراغ به دست را». تأکید اینجا روی «چراغ به دست» است.
سعید محبی: نقطه شروع بحث و نگاه شما به دوگانه قبرستان و مدرسه جالب است. اما من میخواهم روی قسمت آخر نظرتان کمی بیشتر دقیق شوم و بگویم در این قسمت آخر که از قصه «نفرین زمین» نقل کردید که چیزی به چهارچشم، از جام شیشه خالی درها و از درون تاریکی کلاسها... از درزِ درها و پنجرهها، چهارچشمی انگار جلال را میپاییده، میشود پرسید این «معلم چراغبهدست» کیست که جلال را نگاه میکرده، جلال خود را در معرضِ چه چیزی میدیده؟ به نظرم نقطه کانونیِ بحث اینجاست که جلال همواره با یک من درونی در محاکات بوده است. البته همه ما منِ درونی داریم ولی مال جلال ظاهرا خیلی پرانرژی و پرحرف بوده! نمونهاش «یک چاه و دو چاله» یا «سنگی بر گوری». که اگر فرصت شد درباره آن بیشتر صحبت خواهم کرد؛ اما اینکه میگویید جلال گورستان را مرکزِ ثقل داستانِ «میزان» قرار داده تا از مقایسه فرار کند و...، با شما موافق نیستم. شاید هم متوجه منظورتان نشدم. جلال مردِ زندگی بود و سراسر زندگیاش هم ترجمانِ نفس زندگی بود و به خاطر زندگی بود که مبارزه میکرد، زندگی میکرد و مینوشت. همان دوگانهای هم که شما میگویید، ناشی از وجود زندگی در جان جلال بود. اما دوگانه تفاوت و مقایسه که میگویید خیلی جالب است. مخصوصا اینکه میگویید تفاوت نوعی همانزوایی درونی یا انکشاف است... بر این اساس من میتوانم بگویم که جلال نویسنده «عصر فقدان» است. نویسندهای است که از دورانِ فقدان صحبت میکند. یک نویسنده رادیکال است. در نوشته معروفش «مثلا شرح احوالات» میگوید: «همین روزها (منظورش سال 1346 است) از نفرین زمین فارغ شدم...» که سرنوشت معلم دهی است در طول 9 ماه از یک سال و آنچه بر او و اهل ده میگذرد. به قصد گفتن آخرین حرفها درباره آب و کشت و زمین و لمسی که وابستگی اقتصادی به کمپانی، از آنها کرده و اغتشاشی که بهناچار رخ داده و نیز بهقصد ارزیابی دیگری خلاف اعتقاد عوام سیاستمداران و حکومت، از قضیه فروش املاک که به اسم اصلاحات ارضی جا زدند». این درگیریِ ذهنی جلال درباره زندگی مدرن است و حضور ماشین و کمپانی در جامعه و عوارض و آسیبهایی که به دنبال آورده که در مقابل آن بازگشت به سنت قرار میگیرد. و اگر از این منظر به این دوگانه که در بُن اندیشه جلال و در مقالات و قصههایش وجود دارد نگاه کنیم، آنوقت آنچه که شما درباره تفاوت و مقایسه توضیح دادید درست درمیآید و میتوانند با هم گزاره معناداری به دست دهند. جلال بین زندگی اصیل ایرانی و شرقی با حفظ و احیای فرهنگ و سنن ایران و زندگی براساس الزامات «ماشین و کمپانی» غربی تعارضی میدیده و عقیده داشته نفوذ و گسترش آن موجب سلب هویت و حیثیت فرهنگی و اجتماعی و سیاسی ما میشود. آن را غربزدگی مینامید و یک بیماری میدانست. این، حرف جدیدی هم نیست، اولین کسی که این تضادها را دیده از قضا خود غربیها بودهاند. اگر ژان ژاک روسو را در قرن 18 کنار بگذارید که عقیده داشت تمدن جدید و مظاهر آن عامل بدبختی انسانهاست و پیشرفت علوم حسی، به زندگی طبیعی انسان صدمه میزند و حتی اصول اخلاقی را متزلزل میکند و با فیلسوف معروف، ولتر بر سر آسیبهای تمدن جدید بحث و مشاجره داشت («برخورد اندیشهها»، جواد حدیدی، انتشارات توس، 1356، ص 9 به بعد)، و از نیچه شروع کنید بیایید جلو، آخرینِ آنها مثلا آلدوس هاکسلی است که این دغدغه را -من نمیگویم تضاد- یعنی مواجهه فرهنگ غربی که سمبلش ماشینیزم و فرهنگ بازرگانی بوده و هست، با فرهنگ و آداب و سنن کسانی که در این طرف دنیا زندگی میکنند، داشتهاند و به آن پرداختهاند. از این نقطه نظر - یعنی از نقطه نظر ورودِ ماشین و آسیبها و عوارضش و راهحل آن، که بازگشت به سنت باشد - در آثار و کارهای جلال «سهگانه»ای را میتوان تشخیص داد که این ایده همواره در آنها تکرار میشود: یکی «مدیر مدرسه» (1337) در مورد نواقص و مشکلات نظام آموزشی که بعداً با «سه مقاله دیگر» و «هفت مقاله» و «غربزدگی» کاملتر شد، دوم «نون والقلم» (1340) که شرح و بسط و جستوجوی علل شکست یک انقلاب چپ و نومیدی از حرکتهای جمعی است که در قالب یک قصه تاریخی در دوران صفویه روایت میشود و سوم «نفرین زمین» (1346) که باز هم شرح و بحث از آسیبهای مدرنیسم ابتر و رواج و هجوم ماشینیزم دهه 1340 است که در قالب اصلاحات ارضی- بازهم ابتر- بیان میشود. این هر سه، با هم روایت عصر برهمخوردن ملاکها و بلاتکلیفی ملاکهای جدید است. همان عصر فقدان که گفتیم. به نظرم معلم راوی در «نفرین زمین» همان میرزا اسدالله است که حالا بهعنوان معلم ده بهجای حرکت جمعی، سراغ تکتک آدمها میرود. ولی باز هم رستگاری در کار نیست و باز هم «فقدان» این بار در فرهنگ و ساختارهای روستایی. بگذارید یکطور دیگر بگویم؛ به نظر من در زندگی جلال سه دوره قابلتشخیص است و میشود زندگیاش را به سه دوره تقسیم کرد و آثار او در این تقسیمبندی قرائت کرد. یکی، دورانی است تا اوایل دهه1320 که از احوال و تعلقات مذهبی و خانواده یکسره بیرون آمده و وارد حزب توده و مبارزات سیاسی آن دوران شده تا 1326 که همراه خلیل ملکی و عدهای دیگر از حزب توده بیرون میآیند و انشعاب میکنند. تا اینجا جلال جوان 20، 25سالهای است. یادمان هست که او متولد 1302 است. در همان کتابِ «یک چاه و دو چاله» درباره این دوران مینویسد: « همینجوریها بود که آن جوانک مذهبی از خانواده گریخته و از بلبشوی ناشی از جنگ و آن سیاستبازیها سر سالم به در برده، متوجه تضاد اصلی بنیادهای سنتی اجتماعی ایرانیها شد با آنچه به اسم تحول و ترقی و در واقع بهصورت دنبالهروی سیاسی و اقتصادی از فرنگ و آمریکا دارد مملکت را به سمت مستعمرهبودن میبرد و بدلش میکند به مصرفکننده تنهای کمپانیها و چه بیاراده هم، و هم اینها بود که شد محرک «غربزدگی» سال 1341 که پیش از آن در «سه مقاله دیگر» تمرینش را کرده بودم». این دوران تحول و استحاله اوست از یک آدم مذهبی و متعصب به یک فعال سیاسی و روشنفکر. یک دوره هم دهه 1330 به بعد است که عمدتا با «مدیر مدرسه» شروع میشود در 1327 و بعد «سرگذشت کندوها» که کنایهای است از کودتای 28 مرداد و شکست نهضت ملی و برد کمپانیها در قضیه نفت. و دوران تجربه شکست و دوران تأمل در خود و در کارنامهاش و جستوجوی علل آن شکستها و سفر به دور مملکت بهقصد از نو شناختن خود و شناخت معیارهای بومی... و بعد البته کلافگی ناشی از این سکوت اجباری (همانجا). یکی هم آلاحمدِ دهه 40 است که چند سفر میرود و «نون والقلم» را در سال 1340 نوشته و «غربزدگی» را نوشته در 1341، «خسی در میقات» را در سال 1345 و ترجمه «کرگدن» اثر اوژن یونسکو را در 1345 و «عبور از خط» اثر ارنست یونگر را در 1346 که جزء آخرین آثارش است. و بالاخره «نفرین زمین» را نوشته در 1346 و نیز «در خدمت و خیانت روشنفکران» که همان سالها تمام شده. و 18 شهریور 1348 هم از دنیا رفته است. از قضا بیشتر مقالاتش هم مربوط به همین دهه 40 است. «سه مقاله» و «کارنامه سهساله«اش در 1341، «ارزیابی شتابزده» و «یک چاه و دو چاله» هم در 1343 درآمده. باری، برای ارزیابی هرکدام از آثار جلال به نظرم باید ببینیم در کدام مقطع دارد مینویسد. در دهه 1320 با داستانهایی کوتاه، برشهایی از زندگی آن دوران به دست میدهد - با دستمایه پیامهای اجتماعی و انتقادی البته. در این داستانهایش، یک مشاهدهگر دقیق و تصویرگر -یا به قولِ پرویز داریوش یک «وصاف کبیر»- است. تواناییاش را در وصفکردن تا آخرین آثارش از جمله در «پنج داستان» که بعد از مرگش چاپ شده (1350) همچنان میتوان دید (شاید این ویژگی در نویسندگان این نسل، تأثیرپذیری از همینگوی باشد). در دهه 1330 شکست نهضت ملی پیش میآید و جلال که چند سالی است از آن جوشش سیاسی خارج شده، به این نتیجه میرسد که ایدهها و آرزوهایش ظاهرا نتیجهای در بر نخواهد داشت و مبارزات سیاسی چشمانداز روشنی ندارد. آن گفتوگویی که با خود دارد وقتی میرود به میدان سرخ مسکو و به کاخ کرملین نگاه میکند و یاد میکند از گذشتهاش و حزب توده و جوانی که بر سر آن گذاشته، بهخوبی نشاندهنده این نومیدی است (رجوع کنید به «سفرنامه روس» که بعد از مرگش چاپ شده). بههرحال دهه 1330 دورانِ تأمل و در خود فرورفتن جلال است. دوران سوم زندگیاش هم دهه40 است که دوران آرامش و شکوفایی او است. «نفرین زمین» مربوط به چنین دورانی است که در 1346 یعنی دو سال قبل از مرگش چاپ شده. گمان میکنم اگر از این زاویه نگاه کنیم جایگاهِ «نفرین زمین» را در سوانح احوال جلال بهتر میشود جانمایی کرد و دربارهاش قضاوت کرد. در دهه 40 آن اشتغال و دغدغه ذهنی جلال در هر قلمی که روی کاغذ میگذارد حاضر است: شنعت و دشنامگفتن به غرب و ورود ماشین و بعد راهحل آن یعنی بازگشت به سنتها، بازگشت به مذهب و سنت و فرهنگ و زبان و ادبیات و بعد نومیدی از شکستها و احساس فقدان. این تضادی که بین این دو میدیده در «نفرین زمین» هم میتوان مشاهده کرد. بعد اگر موافق باشید بیشتر وارد خودِ داستان میشویم تا این ایده را در داستان پیگیری کنیم. اینکه گفتم جلال نویسنده فقدان و نویسندهای رادیکال است، مربوط به این دوران از زندگیاش در دهه 40 است. «فقدان» اسم دیگر همان چیزی است که بهعنوان نیهیلیسم از آن یاد میشود. منتها در ایران نیهیلیسم بد فهمیده شده. نهیلیسم دو نوع است: یکی نیهیلیسم منتهی به پوچی و بیمعنابودن زندگی و دیگری هم نیهیلیسم فاخر که غم ازدستدادن مواریث و مآثر است و رنج و تنهایی در عصر مدرن است که نیچه از آن سخن میگوید. منظورم از عصر فقدان، این است. روزگار نسلی است تشنه و مشتاق که دویست سال و بیشتر دوران استبداد و فساد دربار قاجار را پشت سر گذاشته و مشروطه نیمبندی را هم تجربه کرده. نسلی که تمام راه را به امید آب دویده و حالا سرابی در پیشرو میبیند! این همه تلاش و تجربه برای حکومت قانون، اما این توسن تندرو تاریخ رکاب نمیدهد! حوادث و مبارزات در دهه 1340- با همه کامیابیها و ناکامیهایش- شرح همین تلاشهاست... این، مخصوص جلال نیست. نویسندگان و شاعران و روشنفکران دیگر هم، در همین قبیله عصر فقدان به سر بردهاند- از جمالزاده و هدایت و گلستان بگیر تا کیانوش و آزاد و شاملو و اخوان و فروغ و حتی سپهری تا برسد به زماننا هذا!
احمد غلامی: در همسایگیِ مردگان بودنِ جلال یا حضور آقا معلم در قبرستان، نمادی از نفی زندگی نیست چراکه در همان مدرسه نیز زندگی جریان دارد و برای اینکه جلال این سوءتعبیر را از ذهن مخاطبان دور نگاه دارد معلم در گوشهای از مدرسه (قبرستان) باغچه کوچکی را برپا میکند و حتی بچهها در احیای این باغچه صیفیجات به او کمک میکنند و دیگر اینکه مدرسه آنهم در دل قبرستان، خود نمادِ برخاستن آینده از دل مردگانی است که اسیر خاک شدهاند. در همسایگیِ مردگان بودن، به دور از مقایسه بودن است. در قبرستان و در همسایگیِ مردگان، قدرت رنگ میبازد و سلطه، معنای خودش را از دست میدهد و آدمی بیش از آنکه به مقایسه خود با دیگران دست بزند به تفاوتِ خویشتن خود پی میبرد، چراکه مردگان فارغ از مقایسه و حیاتاند. قبرستان از سویی نفی زندگی است به معنای انتهای زندگی هر آدمی که به آنجا میرسد و از سوی دیگر تذکر به زندگی است برای برخاستن از خواب و فرصتِ اندک باقیمانده برای تغییر. جلال تلاش میکند در کتاب «نفرین زمین» نحوه این تغییر را نشان دهد، البته تغییر در ساختار قدرت که نشئتگرفته از سیاست کلان آن دورانِ حکومت است. در آن دوران حکومت به این نتیجه رسیده بود که استیلا و شبکه استیلای خود را به روستاهای دوردست هم بکشاند تا ثباتِ حکومت را در برابر اعتراضات کارگران و روشنفکرانِ شهری در امان نگاه دارد. با توجه به وضعیت آن دوران، این استراتژیِ محمدرضا شاه چندان غیرواقعبینانه هم نبوده است: «حدود 55 درصد از 35 میلیون نفر جمعیت ایران در روستاها زندگی میکنند. از جمیعت روستانشین 18 میلیونی، نزدیک به دو میلیون نفر -10 درصد کل جمعیت روستانشین- دامدارانیاند که همهساله با گلههای بزرگ گوسفند و بز خود بین ییلاق و قشلاق خود کوچ میکنند. باقی 16 میلیون جمعیت روستانشین در قریب 67 هزار روستا سکونت دارند» (کتاب «زمین و انقلاب در ایران»، نوشته اریک جیمز هوگلاند، ترجمه فیروزه مهاجر، صفحه 18). این جمعیتِ 18 میلیونی میتواند نقش تعیینکنندهای در سیاست داخلی آن روز ایران داشته باشد. از این منظر و با علم به اینکه میدانیم جلال، مردِ سیاست است، خلقِ «نفرین زمین» در این موقعیت نوعی کنش سیاسی به حساب میآید. جلال با انتخاب معلم بهعنوان مرکز ثقل و راوی داستان، ساختار سیاسی و جابهجایی قدرت در روستا را بهعنوان ناظر باطرف و بیطرف به تصویر میکشد. بعد به این ساختارِ در حال فروپاشی میپردازم.
سعید محبی: خوب حالا روشن شد که چطور نقطه شروع بحثتان را با نماد قبرستان شروع میکنید و شاید همان روایت عصر «فقدان» از زاویه دیگر، نگاه جالبی است. در واقع شما از لابهلای این قصه، این ایده را استخراج و استنباط کردید. در تئوریهای جدید ادبی بهخصوص ساختارشکنی فوکو و تئوری مرگ مؤلف، یکی از آموزهها این است که هر اثر هنری وقتی خلق میشود ارتباطش با مؤلفش قطع میشود و از آنجا به بعد خواننده، بیننده یا تماشاچی است که میتواند برحسب اینکه در چه شرایط زمانی یا اوضاع و احوال اجتماعی به سر ببرد، پیامهای جدیدی را از آن اثر هنری استنباط و استخراج کند. هر اثر هنری فینفسه متضمن پیام ابدی و ماندگار است که در خط زمان پایدار میماند، بنابراین هر کس که با آن اثر هنری مواجه میشود، متناسب با زمانه خودش میتواند چهره دیگری از آن پیام همیشگی اثر را ببیند. شما توانستهاید با این نگاه و رویکرد، پیامِ جدیدی را از این اثر بیرون بیاورید. در همان آموزههای هرمنوتیک میگویند زیبایی یک اثر هنری، سه جزء دارد: یکی مؤلف یا خالق اثر، دوم خودِ اثر و ویژگیهای زیباشناختی آن و سوم بیننده یا خواننده یا کسی که با آن اثر روبهرو میشود. از جمع این سهتاست که التذاذ روحی و هنری به دست میآید. به هر حال این تفسیر شما از «نفرین زمین»، نمونه خوبی از این را به دست میدهد. بگذریم.
خلاصه حرف شما این است که قبرستان نمادِ تغییر است، برای اینکه رابطه سلطه و قدرت با مردگان دیگر معنی ندارد و باید تفاوتها را دریافت. و اینکه حکومت در آن دوران فکر میکرده سلطهاش را در روستاها دارد از دست میدهد و بنابراین برای برگرداندن سلطه خودش در روستاها، سعی کرده اقداماتی کند که همان اصلاحات ارضی است. در اینجا من با شما کمی اختلاف نظر پیدا میکنم. زیرا اصلاحات ارضی که زمان شاه انجام شد، نقض غرض بوده و سلطه حکومت را بر روستاها برنگرداند. اگر اینطور بود و اگر روستاها تحت آن سلطه حکومت قرار گرفته بودند، قاعدتا در سال 57 که انقلاب رخ داد، روستاییان باید در مقابل انقلاب میایستادند و از رژیم شاه حمایت میکردند، درصورتیکه دیدیم همراهی کردند. اتفاقا یکی از اشتباهاتِ شاه همین اصلاحات ارضی باسمهای و نمایشی بود که شاید تحت تأثیر مشاورانی که داشت یا با پیگیری و فشار آمریکاییها به دکتر امینی در دهه 1340 اجرا کرد. همواره یکی از بنیانهای قدرت سلطنتی در ایران، بهطور سنتی ملاکین و فئودالها بودند و شاه، این قسمت از بنیانهای قدرت خود را با اصلاحات ارضی از بین برد. اما در نتیجهگیری با شما موافقم البته با تحلیلی که خودم دارم. شما میگویید در این پسزمینه یا سیاق، «نفرین زمین» یک کنش سیاسی محسوب میشود. من هم معتقدم که جلال نویسنده «معترض»dissent است و این قصه «نفرین زمین»، یک واکنشِ سیاسی از جانب جلال است در مقابل شارلاتانبازی حکومت در اصلاحات ارضی و تبعیت مطلق از آموزههای غربی و ازدسترفتن سنتها و فرهنگ اصیل و تخریب اساطیر، عقاید مردم، فولکلور و فرهنگ... .
جلال، ذهنش مرتب درگیر دغدغه همین بنیادهای سنتی فرهنگی و اجتماعی با آنچیزی است که به اسمِ تحول و ترقی میخواهند به خورد ملت بدهند. حتی در یادداشتهای روزانهاش در سال 1338 نشانههایی میدهد که میخواهد چیزی در این زمینه بنویسد: «دیگر اینکه این روزها کتاب brebis du seigneur {بره خدا- تمثیل مسیح}از نویسنده پرتقالی دستم است. قصهای است از ده و کارخانه. زندگی بدوی و روستایی و شبانی را در مقابل زندگی ماشینی گذاشته و مشکلاتی که همسایگی این دو نوع زندگی ایجاب میکند طرح کرده. همسایگی دو پدیده اجتماعی که هرکدام با دیگری دستکم دویست سال فاصله زمانی دارند ولی در کتاب او باید به فاصله هفت کیلومتری با هم بسازند و ناچار آدمهایی که در این میان گرفتارند، سخت درمانده و کلافهاند و چه بدبختیها... کتاب جالبی درست کرده. من کارم را نه با آن استیل دست گرفتهام و نه چنان گندهگوییهایی دارم. ولی خوب چقدر خوب میشود اگر بتوانم همین روح و همین embiance را به کتابم بدهم. اعنی به نفرین زمین...» این یادداشت جلال درست ده سال قبل از انتشار «نفرین زمین» است. در یادداشت روز 22 مرداد 1346 هم مینویسد: «قبل از درآمدن از تهران، نفرین زمین را تمام کردم. و حالا که درآمدهام در حقیقت برای این است که بازدید جدی بکنم از دهات و وضع موجودشان. چه در اینجا (اسالم؟) چه در تاتنشینها. برای رووی مجدد مطالب و اینکه اژور بشود (بهروز شود) و اغراقی نشده باشد و الخ... تا قصهام و سرگذشتم دور از واقعیت نباشد...». {همینجا تشکر میکنم از جناب دانایی نازنین، خواهرزاده جلال برای دراختیارگذاشتن یادداشتهای جلال درباره این قصه}.
اینکه جلال قالب روستا را انتخاب کرده به نظرم تحت تأثیر آموزههای نیروی سوم بوده. نیروی سوم به دنبال سوسیالیسم ایرانی بود و از این منظر به ساختارهای اجتماعی و فرهنگی ایران نگاه میکردند. توجه به این مسئله ساختار اقتصاد کشاورزی ایران را جلال از نیروی سوم به همراه خود آورده و تحت تأثیر آموزههای ملکی است. از این نقطه نظر، قصه «نفرین زمین» ارزش مردمشناسی زیادی هم دارد زیرا زندگی روستایی ایران، عوالم روستاییان، امیدها و نومیدیها، چالشها و آرزوها و مسائل روزانه، طرز زندگی و روابط اجتماعی روستایی را بهخوبی و با ذکر جزئیات توضیح میدهد. با همان وسواسی که جلال در توصیف جزئیات دارد. گاه مبالغه هم میکنند. چنانکه بعضی گفتهاند «نفرین زمین» بیشتر قصه عقاید است و میشود برخی از دیالوگهای آن را پشت سر هم نوشت و از آن یک مقاله سیاسی/ اجتماعی درآورد! اتفاقا سیمین هم به این نکته توجه کرده و در مصاحبه با کیهان فرهنگی (شهریور 1366) میگوید: «یادم است به جلال گفتم نفرین زمین را دستکم دو بار دیگر بنویس. اینقدر مستقیم در شکم موضوع نرود. اگر جلال از یک دید سیاسی محاط توأم با عناصر داستانی و تخیلی بیشتر استفاده میکرد، ارزش هنری آثارش بیشتر میشد. جلال آدم رک و سرراست و صریحی بود و حرف و عملش یکی بود. دستش را رو میکرد تا دشمن بداند با چه کسی طرف است...». حالا اگر موافق باشید کمی هم درمورد ارزشهای هنری این قصه صحبت کنیم.
احمد غلامی: پیش از اینکه به بحثِ ارزش ادبی «نفرین زمین» بپردازم به دو نکته اشاره خواهم کرد. همانطور که شما گفتید اصلاحات ارضی با اینکه طرحی خوب بود، اما سرانجام ناکام ماند و حتی به ضد خودش بدل شد: «اهمیت واقعی برنامه اصلاحات اراضی در تقسیم مجدد املاک کشاورزی نیست، بلکه در نقشی است که این برنامه چونان نمادِ تصمیم حکومت شاه به مداخله در جامعه روستایی داشته است. از سال 1341 تا انقلاب سال 1357 مداخله حکومت در امور روستاها از طریق انواع سیاستهای اقتصادی، سیاسی و اجتماعی مدام افزایش یافت. هدف عمده گسترش کنترل تهران بر روستاها بود. انگیزه شاه برای تحکیم قدرت حکومتی در روستاها پیچیده بود، اما هدف سیاسی تمرکز قدرت در پایتخت لااقل از سال 1342 به بعد انگیزه اصلی بود.» (همان کتاب، صفحه 219). از همینجا درگیریِ جلال با خودش و به یک معنا تضادش با حکومت آشکار میگردد. تمام تلاش جلال در «نفرین زمین» برخورد متناسب و رمزگشایی از این استراتژی حکومت شاه است که بهظاهر شکلی عادلانه دارد. جلال از اینکه روستاییان صاحب زمین شوند خشنود است، اما در پسِ این بخشش سیاسی طرح و توطئهای را میبیند، ازاینرو نقشه کتاب «نفرین زمین» را دقیق پیریزی کرده است. تقریبا تمام جریانهای ذینفع و کسانی که از این تقسیم اراضی متضرر خواهند شد، بهدرستی به تصویر کشیده شدهاند؛ مثلا وقتی مأمور سرشماری از شهر به روستا میآید تا آمار داراییهای روستا را بگیرد، با نفرت روستاییان روبهرو میشود، چراکه مردم باهوشِ روستایی خود در پس پشت این تصمیمات، ماهیت جبارانه و اعمال سلطه را احساس میکنند و ازهمینرو از همکاری با این قدرتِ خودسر اِبا دارند. جلال بهشیوهای رئالیستی اضمحلالِ جامعه فئودالی را نمایش میدهد. «بیبی» که مشتی پوست و استخوان است هنوز آنقدر اتوریته دارد که ریشسفیدان روستا حتی آقا معلم را به اطاعت وادارد. جلال فقط در دو روایت فروپاشیِ این دستگاه را عیان میکند؛ بار اولی که بیبی را در جمع روستا و زمینداران روستا حاضر میکند و با اینکه او را روی تخت میآورند از همانجا فرمان میراند، و روایت دیگر بیبی درازکش بر روی تخت میآید و جلال نشان میدهد کار این دَم و دستگاه دیگر تمام شده است یا دیگر به شیوه سابق تمام شده است. رمانِ «نفرین زمین» به شیوه مستند داستانی روایت میشود، با نثری شلاقی که بر تن همه ظاهرسازیهای آدمی و قدرت مینشیند و حتی خودِ جلال نیز از این قاعده مستثنا نیست. «نفرین زمین» لحظاتِ درخشان و اثرگذاری دارد که قدرت قلم جلال را عیان میسازد. مرگِ قاتل سرگردان که گرگها به او حملهور شدهاند و اکنون طعمه سگهای روستاست و روایتی از بچه روستایی که طعمه گرگ شده است و اهالی روستا در شب به دنبال او میگردند، میان دیگر تصاویر کتاب بیبدیل است. اما در این میان مهمتر از همه، آشنایی جلال به زبان، فرهنگ و شخصیتِ روستاییان است که برای هر نویسندهای غبطهبرانگیز است. بهواقع میتوان گفت در این مورد، جلال فاصلهای با روستاییان ندارد.
سعید محبی: موافقم. با اینکه به قول شما به شیوه مستند داستانی روایت شده اما در بعضی جاها، به شعر پهلو میزند. و اما درباره وجوه هنری قصه «نفرین زمین»: یکی اینکه به نظرم «درویش» نماد آگاهی است، و بعضی حرفهایش را از زبان او میگوید. شاید همان منِ دوم جلال است که در «یک چاه و دو چاله» با او صحبت میکند یا در «سنگی بر گوری» وادارش میکند که حرف بزند و همواره محاکاتی با خودِ درونیاش دارد: یک جلالِ نومید و معترض و مطالبهکننده و پرسشکننده و محاکمهکننده و یک جلال که در لایههای زیرین هویت او است و همواره به جلالی که در عرصه واقعیت حضور دارد و عمل میکند، نهیب میزند و به او اعتراض میکند و از او توضیح میخواهد: این همان جلالی است که عنقا میطلبد ولی در چنبره زمین و در رفتوآمد زندگی روزمره، زندانی شده است.
نکته دوم اینکه جلال در این قصه سعی کرده بین قصه و اساطیر و سنن ما ارتباطی برقرار کند. در «نون والقلم» هم همین کار را کرده. و من در نقدی که بر «نفرین زمین» نوشتهام و بخشی از آن در مجله «تجربه» (سال 1392) چاپ شد، به آن پرداختهام. در این قصه اسم هر فصل را از اسامی اساطیری سالها گرفته - با میزان (مهر) شروع میشود که فصل شروع مدرسهها است، فصل دوم عقرب (آبان)، قوس (آذر). و بعد از آذر تا فروردین گویا اتفاق مهمی رخ نمیدهد و روال روزمره ادامه دارد تا قصه به حمل (فروردین) و ثور (اردیبهشت) میرسد و در پایان هم فصلی تحت عنوان «کوسهبرنشین» آمده که یک رسم و آیین کاملاً ایرانی است. البته این شیوه در کارهای نویسندگان بزرگ هم دیده میشود. مثلا جویس بهشدت تحت تأثیر کلام و فرهنگ مسیحی است و شخصیتهای رمانهایش از آن سخن میگویند. گاه خواندنِ جویس محتاج این است که یک واژهنامه کلامی و فرهنگی مربوط کلام و فرهنگ مسیحی را در کنار داشته باشید. در قصهنویسی قدیم که با رئالیسم نزدیکتر بود، رمان با شخصیتپردازی و تیپسازی پیش میرود. در «نون والقلم» هم جلال بیشتر از طریق ترسیم شخصیتها و حرفهایی که در دهانشان میگذارد، قصه را پیش میبرد. اما یادمان باشد که «نفرین زمین» با اول شخص روایت میشود و در رمانِِ او شخص یا دانای کل، راوی یا نویسنده بر بالای حوادث و جریاناتی که در قصه میگذرد مینشیند و روایت میکند و جهان دیگری خلق میکند. اما در «نفرین زمین» جهانی به محاذات و موازات جهان خارج خلق نمیشود. بلکه جهان واقعی بهخوبی توصیف میشود و البته همدلی خواننده را هم برمیانگیزد. با اینکه رمانی است که میخواهد از طریق شخصیتسازی کار را پیش ببرد، اما در توصیف موقعیتها نیز موفق است. ابتدا دیالوگها میآید و بعد موقعیتها و شخصیتها تصویر میشوند، گاهی هم داستان پیش میرود و شخصیتها به موقعیت میرسند. به نظرم سبکِ داستاننویسی جلال، هم مبتنی بر شخصیتپردازی است و هم موقعیتپردازی. البته در حفظ فاصله روانی با سوژهها و شخصیتها، شاید بیشتر تحت تأثیر چخوف بوده است.
نکته دیگر درموردِ ارزش هنریِ کار جلال و نثرش که اشاره کردید، من هم معتقدم اگر چند اتوریته بتوان برای جلال قائل شد یکی در نثرش است. بههرحال«نفرین زمین» که آخرین اثر داستانی او است، از نظر نثر، بینظیر است، با همان جملههای کوتاه که فعل را به قرینه حذف میکند و با علامت سؤالهایی که میگذارد، گاه با استفهام انکاری! و با جوابی که از خواننده میطلبد و او را در نوشتن مشارکت میدهد یا با سؤالهایی که وسطِ داستان از خودش میپرسد - بازهم گاه با استفهام انکاری! - و با یک کلمه جواب میدهد، نثر را زنده نگه میدارد. درمورد نثر جلال خیلیها نوشتهاند، من هم چند سال پیش در مقالهای به اسمِ «نثر جلال، شناسنامه اوست» نوشتم از نثرهایی است که خیلی
دوست دارم.
میدانید که هانیبال الخاص هم برای این قصه طرحهای زیبایی کشیده و همراه کتاب چاپ شده. طرحها سفید و سیاه و آبستره است، و تم و فضای گوتیک قصه را بهخوبی نشان میدهد. این هم بر اهمیت هنری قصه میافزاید، گرچه اعتبار آن برای الخاص است!
و اما درباره جایگاه جلال با همه حسنات و سیئاتش و با همه مناقب و مطاعنش! و درباره حق او بر نسل خودش و نسلهای بعد، نه مبالغه جایز است و نه جفا. من و همنسلان من جلال را دوست دارند و بیشترین انتقاد را هم البته دارند. حسنات و مناقبش که هیچ! با همه سیئات و با همه مطاعنش دوستش دارند. میدانید چرا؟ وابستگی عاطفی و حضورش در دنیای خاطرات به کنار، جلال شناسنامه یک نسل و شناسنامه دوران فقدان است. صادق و صریح و صمیمی بود، اول با خودش و بعد با مخاطبش. همانطور زندگی میکرد که فکر میکرد و مینوشت و همانطور مینوشت که زندگی میکرد. بیکموکاست. درست مثل اخوان و مثل شاملو که زندگیشان، شبیه شعرشان بود و شعرشان شبیه زندگیشان. الغرض، بگذارید از قول براهنی بگویم. براهنی در جایی نوشته بود «نویسندگانی هستند که عصرِ خود را قلمدوش میکنند و آن را به تماشا میبرند و میگویند چه میبینی؟ هرچه میبینی برای عصرهای دیگر تعریف کن، حتا برای عصرهای گذشته. آلاحمد گاه پوزار بر سنگلاخ عهد دقیانوس میکشد و گاه در عصر پسامدرن و عصر روشنگری یورتمه میرود و در حوزه تفکر انتقادی، با شتاب خود را به ریشههای پستمدرنیسم نزدیک میکند... یعنی برمیگردیم و از ریشه آغاز کنیم...» به نظر من، جلال آلاحمد یکی از این نویسندگان است. و این یعنی همان نویسنده رادیکال - به معنای ریشهای- که گفتم. یعنی همان نویسنده عصر فقدان. عصر الفقدان! و ما ادریک ما هو عصر الفقدان!
دیدگاه تان را بنویسید