خیلی از آدمهایی که این روزها برای فروش و آزادسازی سهامعدالتشان اقدام کردهاند از آیندهای نامعلوم حرف میزنند. از اینکه دورنمایی از آینده ندارند و سالهاست که این سهام را دارند و حالا میخواهند اختیارش دست خودشان باشد. آنها جماعتی هستند که از مشخص نبودن مبلغی که قرار است برایشان واریز شود و از اینکه حتی زمان واریز هم مشخص نیست گلایه دارند اما با این حال ترجیح میدهند اختیار دست خودشان باشد یا بخشی از آن را بفروشند چون نمیدانند شب که میخوابند و صبح که بیدار میشوند، اوضاع چه شده است. البته که فضای ابهام دوطرفه است و هستند افرادی که میگویند ترجیح میدهند سهام دست دولت باشد، مثل سالهایی که بر آنها گذشته تا بعدا ببینند چه میشود.
نمیدانم چرا، پسرم گفته بفروشم
زن میانسالی است که گرمای هوا، عرق را روی پیشانی و گونههایش نشانده است. لپهایش گل انداخته و به درختی در نزدیکی بانک تکیه داده است. در دستان چروک و پر از انگشترش پوشهای را نگه داشته و هر از چندگاهی با آن خودش را باد میزند. سرتاپایم را با چشمهایش ورانداز میکند و میگوید «اینم سرگرمی جدید مردم شده دیگه. هر از چندگاهی باید آدما یه جوری سرگرم بشن.» هنوز نوبتش نشده تا به داخل بانک برود. بچههایش با او اتمام حجت کردهاند که هرکاری میخواهد بکند، بکند اما کرونا نگیرد برای همین هم قید خنکی داخل بانک را زده و آمده تا دم در منتظر باشد. با نگهبان بانک هم طی کرده است که شماره ۸۷ را که خواندند بیاید و صدایش کند.» میخواهد سهامعدالتش را بفروشد. چرایش را نمیداند اما پسرش گفته اینطور بهتر است؛ «بچههای این دوره و زمونه بهتر از ماها میفهمن. میدونن چیو باید الان بخریم و چیو باید بفروشیم.»
زمانی سهامعدالت برایم افت داشت اما حالا میخواهمش
صدای محکم و حافظه شفافش اصلا با تیپ و قیافهاش نمیخواند. خمیده، کم و بیش تاس و جایجای پوست سرش از زیر موی تنک و سفیدش بیرون زده است. صورتش پوشیده از چین و چروک است و دندانش هم معلوم است در دهانش لق میخورد. میگوید از بد روزگار به این روز افتاده است. معلمی میکرده، در استانی که قسمم میدهد اسمش را ننویسم؛ « حالا امروز آمده بانک تا سوال کند آیا میتواند برای خرید سهامعدالت ثبت نام کند یا نه. مرد آب رفته و کم و بیش گمشدهای است. میگوید آن زمان سهامعدالت را قبول نداشته است؛ «آخه برام افت داشت که بخوام از همچین چیزی در زندگیم استفاده کنم. اما حالا بدم نمیآید باشد. بالاخره پوله و سرمایه برای بچهها.»
وقتی همه میفروشند، من چرا نفروشم؟
موهایی تقریبا پسرانه دارد و رنگپریده است. میگوید کارمند است و مرخصی ساعتی گرفته تا بیاید بانک و تکلیف سهامعدالت پدر و مادرش را مشخص کند. تعریف میکند یکی از فامیلهایشان سهامعدالتشان را ۳۲ میلیون تومان فروخته است، بعد هم اضافه میکند «راست و دروغش پای خودشان اما خب ما چرا نفروشیم وقتی انقدر پول میدهند.» زن ۳۵-۳۳ سالهای است که سالهاست تنها در تهران زندگی میکند. تعریف میکند هفته پیش برای ثبتنام کد بورسی یکی از خواهرهایش رفته بودند دفتر پیشخوان که آنجا پر از پیرمرد و پیرزنهایی بوده که برای سهامعدالت آمده بودند.
در صندلی بانک جابهجا میشود و میگوید؛ «میدونی اما چه چیزی برام جالب بود اونجا؟ دیدم یه پسر کم سن و سال با لکسوس شاسی بلند اومد پارک کرد و گفت برای ثبت نام سهامعدالت باید چطوری نوبت بگیرم؟» اونجا بود که به خودم گفتم وقتی این آدم با این ماشین و تیپ و قیافه دنبال سهامعدالت است، خب ما چرا دنبالش نباشیم؛ «حالا هم میخواهم سهامعدالت پدر و مادرم را بفروشم. حتما یه داستانی هست که همه میخوان بفروشنش. والا ما که همیشه سرمون کلاه رفته ولی حداقل تلاشمون رو بکنیم.»
میفروشم، چون از قدیم گفتهاند نقد را بچسب
از بانک با چهرهای عبوس و چشمهای ورقلمبیده بیرون میآید. آمده بوده سهامعدالتش را بفروشد ولی تازه فهمیده هر بانکی این کار را انجام نمیدهد؛ «هر روز یه بازی جدید داریم اینجا. همه کارا هم داره هی پیچیدهتر میشه. خب اونی که بلد نیست چیکار باید بکنه؟» فرزندانش در ایران نیستند و خودش تنها زندگی میکند و هر ازگاهی سری میزند به خانه خواهر و برادر اما آنها هم اهل اخبار و اینترنت نبوده و نیستند تا خبرش کنند که کدام بانک باید برود یا در کدام سایت باید ثبتنام کند. میخواهد سهامعدالتش را به هر قیمتی که آن را میخرند، بفروشد؛ «آخه به این اوضاع و احوال نمیشه اعتماد کرد. هر روز یه قانون و یه اتفاق جدید میافته.» بعد هم اضافه میکند که از قدیم گفتهاند نقد را بچسب و نسیه را ول کن. کتوشلوار تمیز و مرتبی پوشیده و ریشهایش آنکادر شده و مرتب است. میگوید «من به این پولها احتیاجی ندارم. آن زمان سهام میدادند، من هم گرفتم. حالا وقتی میبینم وضعیت طوری شده که آدم از فرداش هم خبر نداره، خب اینا رو یادگاری نگه دارم برای کی؟ بفروشم بره راحت بشم. سهامی که انقدر ابهام داره و معلوم نیست تهش چیه، بهتره دست خودم باشه.»
میخواهم اختیارش دست خودم باشد
کتانی رنگی و شلوار شش جیب خاکیاش را که در نظر نگیریم، با آن هیکل ورزیده و استخوانهای درشت میتواند جای محافظان شخصیتها باشد. کافی است در لباس دیگری تصورش کنید تا آدم دیگری بشود. اما حالا کارگری در میدان میوهوترهبار است و امروز پدرش را ترک موتورش سوار کرده و به بانک آورده تا بخشی از سهامعدالتشان را بفروشند. دلیل این کار را هم نیاز مالی بیان میکند اما پدرش با پیراهن آبیرنگی که زیر بغلهایش با وجود اینکه پشت موتور بوده، خیس عرق است وسط حرف میآید و میگوید خیلی هم نیاز مالی نیست. به خاطر بی اعتمادی به آینده است؛ «حالا میخواهم اختیار این داستان دست خودم باشد.» پیرمرد سرحالی است و میگوید در میدان میوه و ترهبار حجره دارد و پسرش هم ور دست خودش است. حرف سود سهام که میشود، با من و من کردن میگوید: «راستش یکی دوباری برامون سود واریز شد اما حالا دیگه میخوام هر بلایی که سرش میارم با دست خودم باشه.» پسر با لحن داشمشتی همانطور که در صف طول و دراز بانک ایستاده است میگوید «فعلا هم که چیزی دستمون رو نمیگیره. نه مبلغی معلومه و نه تاریخ واریز. شما چرا انقدر حرص میزنین که ما نفروشیمش؟»
دیدگاه تان را بنویسید