[امیرحسین احمدی] چهار ماهی میشود که پایش یارای آن ندارد که راست دامنه را بگیرد و بالا برود، تا چه رسد که به آن سوی زاگرس پا بگذارد، تا کولرگازی و سیگار و چای و جاروبرقی و تلویزیون بیاورد. «کولمان از ٣٠ کیلو شروع میشد و به ٧٠ کیلو، ٨٠ کیلو یا بیشتر هم میرسید.» مانع کولبریکردن قانع، نه آمدن مرض همهگیر کرونا بود و نه بستن گردنههای مرزی پاوه، بیرمقی جان او در ستون پاهایش، پهنای گردهاش و سر انگشتانش دیگر نمیگذاشت که برای لقمهای نان مرز را درنوردد.
کولبری که کار یک روز و دو روز نبود، قانع از همان روزهای نوجوانی به قول خودش از همان روزهایی که کلاس هشتم راهنمایی را میگذراند، همان روزی که پدرش سکته کرد و خانهنشین شد، سر از مرز درآورد. همان روزهایی که دلش میخواست جراح قهاری بشود، نرفت مدرسه و ماند خانه به بذار و بردار پدر و کار کردن برای درآمدن خرجی خانه. «اوایل، صبحها میرفتم مدرسه و بعد زنگ دوم را به هر زوری بود سروته میکردم به سمت مرز.»
کمکم قانع خیال جراحشدن را گذاشت برای موقعی که در بستر صدای تقوتوق استخوانهایش را میشنود. مدرسه تمام شد و صبحها هم جایی در پاوه مشغول کارگری شد. «تازه ١٧ سالم شده بود. صبح کارگری میکردم و شبها هم میرفتیم مرز برای کولبری. صاحب کار م صبحها به متلک میگفت معلوم نیست دیشب کجا بودی که کار کردنت آنقدر به دردنخور است.»
اگر تا همین سه ماه پیش دردهای استخوان مجال میداد، سرمای گردنههای پاوه تا مغزشان نمیرفت، کولبری دستکم پولی داشت که زندگی خودش، پدر و مادرش و سه خواهر و برادرش را جلو ببرد، اما سه ماه است که دیگر پای قانع توان بالا رفتن از کوه را ندارد. ٢٧ سالش است، شانههای پهن و افتادهاش روایت سالها زیر کوله بار قدم برداشتن است. با این همه که شانهاش افتاده است، قد بلندی دارد، این روزها کمتر حرف میزند و با چشمان خرمایی رنگش خیره میماند برای شنیدن سخن دیگری. گاه شلوار دمپاگشاد و پیراهن دوجیب میپوشد و گاهی هم لباسهای امروزیتر. پارسال که کولبری میکرد، هر ماه ٢٠ روزی تا لب مرز میرفت، از یکی از روستاهای آنسوی مرز بار را میگرفت و دوباره به پاوه برمیگشت. «یک ساعت و نیم طول میکشید تا برسیم به روستایی که بار میآید و بعد بار بزنیم و دوباره سه ساعت تو راه بودیم تا برگردیم پاوه.»
زیر بار قفایی خوردن
پارسال بود که به روستای پشت مرز رفت و مغز گردو و بادام روی کولهبارش گذاشت و راهی پاوه شد. «همانجا مأمورها گرفتند و تا میخوردم کتکم زدند، برای ٣٠ کیلو مغز گردو و بادام که آورده بودم.» همان روز میانه گردنهها پایش لغزید و افتاد و از دو جا شکست. از همان روز دیگر نتوانست کولبر باشد، قانع سراغ کار دیگری رفت، تعمیرکاری لوازم خانگی. «درآمد کولبری بیشتر بود. ماهی ٢٠ روز، کمتر یا بیشتر میرفتیم و بابت هر بار صد تومن، اگر وزن کوله بار بیشتر بود، ١٥٠ تومن میگرفتیم و در مجموع توی یک ماه ٢میلیون و ٧٠٠هزار تومن درآمدم بود، اما حالا که شاگرد تعمیراتی شدم، دستمزدم هم شده ماهی یکمیلیون و ٥٠٠هزار تومان و دیگر ماندم که چه کنم. نمیخواهم برادرم کار کند، دوست دارم او درس بخواند و کسی شود. نه زن گرفتم و نه ساز زندگی کردم، پولش را هم نداشتم.»
تازه دو ماه است که پایش از گچ درآمده، پستی و بلندیهای کوه درد را به یکایک مفصلها میپیچاند، اما سه روز پیش دوباره راه مرز را پیش گرفت. «بعدازظهر بود، خواهرم به مادرم گفت که کاش امشب برایمان قرمهسبزی بپزی. مادرم گفت گوشت نداریم و رفت نشست گوشهای گریه کرد.»
به خیال مادر قانع خواب بود، اما نمیدانست همانطور که او در بستر دراز کشیده است، صدای هقهقهای تودارش را میشنود. «قید درد پا و کمر و گرده را زدم. همان موقع شماره یکی از رفیقهام را گرفتم و گفتم من امشب میخواهم بیایم مرز اوضاع چطوره؟ گفت بیا.»
مرزها را بسته بودند، اما راههای دیگری از کوه بود که مقصدش مقداری پول باشد. قانع اوضاع را سنجید، برخاست و به دنبال رفیقش رفت. «رفتم و بار سیگار زدم. جایی که دیدم آنتن گوشی وصل شد به پسرعمویم که قصابی دارد، زنگ زدم و گفتم من امروز بار آوردم. چهار کیلو گوشت کنار بگذار تا برادرم بیاید و ببرد و خودم شب پولش را به تو میدهم.»
کمک نمیخواهیم، کاری دیگر کنید
میگوید که تنها عضو خانواده ٦ نفره است که میتواند درآمدی داشته باشد. «یک و نیممیلیون تومان خودم درمیآورم، ٢٧٠ هزار تومن هم که یارانه میگیریم. خرج این درمیآید که هر شب لقمه غذایی داشته باشیم تا بخوریم.»
صحبت کمک دولتی که به میان میآید، سگرمههایش را درهممیکشد، سرعت سخن گفتنش بیشتر و صدایش بلندتر میشود: «کدام کمک؟ یکمیلیون تومان دادند و آن هم ماهی ٣٥هزار تومان از یارانههایمان کم میکنند. یکمیلیون به کجای ما میخواهد برسد؟ یکمیلیون در چند روز دردی دوا نمیکند، اما ٣٥هزار تومانی که از درآمد ما کم میشود، زهر نداری را بیشتر به کاممان میریزد.»
کولبری در روزهای کرونازده
آن شب قانع توانسته بود بار را به مقصد برساند و پولی دریافت کند، اما میلاد که تازه پشت لبش سبز شده و چالاک از این دامنه به آن دامنه کوه میرود، دست آخر در تاریکی راه را گم کرد یا شاید هم بخت با او یار نبود که گیر مأموران مرزی افتاد. «آنقدر کتک خوردم که از دست و پا افتادم.» آن شب چهار پنج نفری به دل کوه زده بودند، اما میلاد کمی دیرتر از بقیه بار زده و خواسته بود تا سپیده صبح راه پاوه را پیش بگیرد. «نه باری آوردم، نه پولی حاصل شد.»
میلاد ١٩سال دارد، دیپلم گرفته، اما راهی به سوی دانشگاه ندیده است. نه میداند حقوق کار چیست و نه تصوری از بیمه دارد. «تن ما مثل یک قلک است، قلکی که پسانداز زندگی همه آدمهاست. تا آنجا که بشود از پساندازش برمیداریم و یک روز هم تمام میشود. کسی که دارد ٨٠سال هم که از این قلک بردارد باز هم توانش هست اما ما که زیر باریم و باید توی کوه دنبال نان بدویم، زودتر پساندازمان تمام میشود.»
سهسال پیش شیشه عمر پدرش شکست و او و مادر و خواهرش را تنها گذاشت. رفت و تنها میراثش برای میلاد کولبری بود. «از وقتی که کرونا آمد، رفتن به مرز ممنوع شد، ما هم بیکار شدیم. هیچجا هم کار دیگری گیر نمیاد. به خدا قسم تو این سه ماه، شبهایی هم بوده که سر گشنه روی بالشت گذاشتیم. میدانی گشنه یعنی چه؟ هیچچیز در خانه نبود که بخوریم.»
پاوه تنها نواری از مرز نبود که کرونا راههای آن را سد کرده باشد، گردنه گناو مسیر کولبری در اورامان هم در روزهای کرونازده بسته شد. کیوان که از آنسوی مرز گاه تلویزیون میآورد و گاه هم بارهای سبکتر یک مرتبه تا روستاهای آن سوی مرز رفت اما دستخالی برگشت. «زمستان راهی ساختیم و از آن کولبری میکردیم. این چند وقت که مرز بسته شد، چندبار دوباره روی کوه برف بارید، شد قوز بالای قوز، راه هم «بهفرین» (پوشیده از برف) شد.»
مسیر اصلی که بسته شد، کیوان و دیگر کولبرها زدند به بیراهههای کوه. بیراهههایی که نه وجود مین در آنها پیداست و نه پرسه جانورانی چون گرگ و نه احتمال بورانی که راه چشم را هم ببندد، معلوم.
کیوان این روزها مجبور شد برای تأمین معاش خودش و زن و تنها دخترش جنس نسیه از مغازه نزدیک خانهاش در سروآباد بگیرد. «نزدیک یکمیلیون و ٥٠٠هزار تومان در این چند وقته بدهکار شدم برای اینکه خرجی خانه را بدهم. از اینجا به بعدش هم نه راهی مانده که پول در بیارم و نه کسی هست که از او قرض بگیرم.»
خُلق میلاد از شنیدن اسم کمک دولتی تنگ میشود. کار اگر باشد، نه کارت پیلهوری میخواهیم نه بیمه کولبری نه اینکه حالا که مرز بسته شده یکمیلیون تومان به کاسهمان بریزند.»
میگوید این روزها که مرز بسته شده سراغ کارهای دیگری هم رفته. کارگری در کشتارگاه، گاوداری یا هر جای دیگری که پول به موقع بدهند. «پول را هم به موقع نمیدهند. اسفند تا عید برای کسی کار کردم اما هنوز پولم را نداده است. منم باید حداقل روزی ٢٠ تومان تو جیبم باشه که خوراکی بگیرم و به خانه ببرم.»
قصد داشت وسایل خانه را بفروشد اما نمیدانست آیا بعد از رفتن کرونا میتواند فرشی یا یخچالی برای خانهاش بگیرد یا نه. «اول خواستم تلویزیون را بفروشم اما دیدم دخترم دارد با تلویزیون درس میخواند و تلویزیون اگر برود دخترم هم از درسش میماند، پشیمان شدم. بقیه وسایل زندگی را هم اگر بفروشم چه موقع میشود جایشان را پر کنم؟»
هر چه نباشد کیوان در دامان کوه بزرگ شده و راههای آن را خوب میداند. از آن راههایی که میدانستیم کسی نیست، دو سه مرتبه رفتیم ولی خیلی نمیشود رفتوآمد کرد، چاره دیگری هم نمانده است.»
وقتی از کرونا، فاصله اجتماعی، ماسک و دستکش صحبت به میان میآید؛ پوزخند میزند: «ماسک دیگه چیه؟ وسط گردنه کوه همین طوری نمیشود نفس کشید وای به حال اینکه بخواهیم ماسک هم بزنیم. کرونا به ما سازگار نیست. جونمون را اونچه باید بگیره تا حالا گرفته، کرونا باشه یا نباشه فرقی نمیکنه.»
انگار که از کولبری رهایی نیست
تحسین، اما تا پیش از رسیدن کرونا از میان پیچ و خم گردنههای گناو میگذشت و بار میآورد. از آنجا که خرج یک خانه را نمیداد و میشد قدری پول برای خودش جمع کند، تا قبل از رسیدن کرونا پساندازی برای خود داشت تا بتواند ماشینی بگیرد و در جادههای مریوان سنندج مسافرکشی کند. «نزدیک ١٠تومن جمع کرده بودم، درآمد مسافرکشی اون قدری نیست که بگی میشه زندگی راحتی کرد ولی حداقل دست آدم برای لقمه نون جلو نامرد دراز نیست.»
اما کرونا رسید و دیگر نه کولبری برای خودش و برادرانش ممکن بود و نه ١٠ گوسفند پدرش زندگی را میگرداند.«میشد پیکانی یا پرایدی بخرم اما وقتی ناچاری رسید، درمان دیگری نمیماند. ١٠میلیون را گذاشتم و داریم این چند مدت از آن میخوریم. ماشین که میخریدم، حداقل زیر بار گران کولبری همه جانم نمیرفت اما حالا دیگر چارهای نیست که دوباره کولبری کنم آن هم اگر مرز باز شود.»
مگر ما از این خاک نیستیم؟
این روزها که کرونا آمد، دیگر نه میشد یخشکن به کتانیهای کفصافشان ببندند، نه کوله روی دوش بگذارند و نه باری را برای تأمین معاش به اورامان بیاورند. هژا همه این روزها را دیده. «نمیدانم بدتر از این را هم میشود دید یا نه؟ بدتر از اینکه خودت و زن و بچهات را با نان خشک سیر کنی. نان خالی بخوری، بچهات سرما بخورد و یک قرص نتوانی بگیری، هیچ کاری هم از دستت برنیاید.»
«یک کارخانه اگر در این شهر«سروآباد» باشد، اگر کشاورزی داشتیم، اگر صنعت و پیشهای دم دستمان بود، حالا نباید هر روز که آفتاب سر میزند غم این داشته باشیم که بچههایمان چه میخورند؟ پول زندگی را چطور باید بدهیم؟» اینها را هژا میگوید، ٥٠ سالش است و در روزگار کرونا نمیتواند باری از مرز بیاورد و از یافتن کاری دیگر هم وا مانده است: «نمیدانم از خدا مرگ بخواهم؟ یا چه کنم. بمیرم زن و بچهام چه کنند. زنده بودن هم دردی ازشان دوا نمیکند.»
دیدگاه تان را بنویسید