. از سال ۹۷ پس از وقفهای ۱۰ ساله، سرانجام «طریق بسملشدن» او مجوز گرفت و با تیراژ ۳۰ هزار نسخه از سوی نشر چشمه منتشر شد؛ پس از آن، «عبور از خود، از سرگذشت» بود که این کتاب هم پس از سالها اجازه نشر یافت. و حالا در سالهای ۹۸ و ۹۹ دو رمان کوتاه از او منتشر شده است: «بیرونِ در» و «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر».
با اینحال هنوز آثاری هست از او که بهرغم انتشار به زبانهای دیگر، اما اجازه نشر در ایران نیافتهاند، از جمله «زوال کلنل». آنچه میخوانید بازخوانی «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» است که بهنوعی قدمزدن او در دوران کهنسالی است؛ دورانی که همه ما روزی به آن گام میگذاریم، اما دولتآبادی در این اثر، پیشاپیش ما را به این ضیافت -اگر بتوان نامش را ضیافت گذاشت- دعوت میکند برای بازخوانی دورانی که یادها و گمکردهها و گمگشتهها در آن ما را به بازخوانی دیگربار گذشته فرامیخواند.
«وقتی پیر میشوم روی شیشههای شکسته راه میروم. پاهایم را زخم میکنند هر ریزهشان. به هم ریختهاند. احساس میکنی از میان دیوارهای تنگی میگذری که تیزیشان از بدنهها بیرون میزنند، زخم میزنند و پنهان هم نمیشوند و خیره به چشمهای آدم نگاه میکنند تا تو سرت را از شرم وقاحت ایشان پایین بیندازی، شرم از بیشرمی ایشان. این عجیب نیست؟! آدمها، آدمها... چقدر مهیای پذیرفتن فرومایگی هستیم ما مردم! کسی نیست، هیچ. من هستم که مجنون مینمایم از سادهباوریهایم و دیگران با عقل تمام مسخ ناباوریهایشان. مسخ و شکسته و سربلند!»
محمود دولتآبادی، آقای نویسنده، در آخرین رمان خود «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» مخاطب را به قدمزدن زودهنگام در دنیای کهنسالی دعوت میکند. عبور از کوچه پسکوچههایی که دیر یا زود هر کسی باید بگذرد و چهبسا که در جوانی بگذری. کوچههایی با دیوارهایی بلند اما باریک و نفسگیر که «بیش از دو تن نمیشود بر آن رفتشانه به شانه هم». مجبوری سینه به سینه دیوار بدهی و فکر کنی در کدام بازه از عمر از اینجا گذشتهای.
کودکی؟ جوانی؟ کدام خاطره خوش یا بد دوباره تو را به این کوچه آورده؟ اصلا خاطره بوده یا خواب و خیال؟ این زن یا مرد که سایهاش بیش از خودش حس میشود کیست؟ دوستانت کجا هستند؟ نمیدانی این دلتنگی است، کنجکاوی یا فشار حس بیگانگی. بعضی آدمها در ذهن باقی میمانند، نقش ذهن میشوند و آدم دلش میخواهد بعد از مدتی بار دیگر ببیندشان. اصلا تو بگو ذهن. گمان. یاد. همین «یادها به شخص میگویند چه کسی بوده».
انسان، دوستانی در ذهن میتواند داشته باشد که گمشان کرده باشد یا گمشان کند. همین دلایل موجب میشود که همراه نویسنده شوی تا شاید حرف دلت را شخصیتهای خلقکرده آقای نویسنده بگویند. مگر غیر از این است که تجربههای کودکیمان شبیه هم بوده. حتی جوانی. جوانی که حرفمان کشور بوده و مردمان، رفیق نازنین. پس دور نیست تجربه پیری یکسانی را هم داشته باشیم. دیوانگی نیست. از عجایب مغز است. لذت دارد خواندن زودهنگام تجربهای که تجربه خواهی کرد یا کردهای. وقتی میخوانی: «اما این دوره اتفاق دیگری افتاد، اتفاقهای دیگری. آدمهایی را که تاسیانسالی میشناختی دیگر نمیشناسی. دیگر شدهاند. بیشرم، بیهوده یا رویگردان!»
این پیرانهسری تجربهای است که شاید در جوانی هم تجربه کرده باشیم. زیاد شنیدهایم که ذهنم درگیر است. درست همین غوطهوری در چالههای ذهن است که آقای نویسنده دست رویش گذاشته. دنبال گمشدهای که شاید پُر کند تنهایی را. تنهایی ترسناک را. «وهم از ترس حاصل میشود. تنهایی میترسی. یا دیگران از تو بیم دارند و تنهایت میگذارند و ترس تو هم از دیگران به تنهایی میگریزاندت.»
در این رمان همراه با کریما شخصیت اصلی رمان، شدهایم؛ پیری که کودک شده، کودکی که جوانی به سرش زده، جوانی که پیر شده و نمیتواند در عمر و زمان خودش در همان سال و ماهی که به سر میبرد زندگی کند و خودش را گم کرده و پی خودش میگردد. سرگشتهای در پی گمشدهای، راه افتادهایم در ویرانهها: «کریما هم نه به نیت پرسوجو که بیش از دلتنگی سر از آن مکان درآورده بود، پی یک یاد گنگ و گم.»
کریما پیرشدهای است که پالتوی قدیمی پشتوروشدهاش را روی شانههای استخوانی انداخته و نیمخمیده بیخ دیوار در آفتاب نیمروزی زمستان مینشیند تا بتواند تن تکیدهاش را اندکی گرم کند. «سر توی یقه فرو بُرد، تن به آفتاب سپرد که اُریب میتابید و آرام گرفت.
گم شده بود درون پالتویی که حالا گشاد مینمود به تن، چنان جمعوجور که او نشسته بود.» داستان از جایی شروع میشود که او با دیدن یک چرخ گاری شکسته به خاطرهای برمیگردد که دلتنگ یا کنجکاو سرنوشت آدمهای آن خاطره است. با دیدن چرخ گاری درون دخمهای بیاختیار به آنجا وارد میشود. دخمهای که درش رو به کسی بسته نیست. درست شبیه خانه رمان «بیرونِ در»؛ رمان پیشین او. خانهای که یک لنگه درش همیشه باز بود. «درِ آدم روِ سرا کنده شده یا باز مانده بود، زوارِ درِ اصلی هم دررفته انگار و کج مانده.»
فضای ساختهشده، دخمه پیش چشم خواننده است. کاملا ملموس و قابل حس و درک. گویی که خود در این سرمای زمستان خاکستری پا به این دخمه گذاشته وقتی میخواند: «همین نور اندک از شکاف گشوده این اتاق نشانه دم آدم بود.» اشاره به جزئیات کمک میکند خواننده با قصه و آدمهایش رابطه برقرار کند و دلش بخواهد از گذشته آنها خبر داشته باشد. «چراغ بخاری دود میزند و دور کتری نهاده بر دهانه آن یکسر سیاه شده و بخاری لوله کتری گم است در دود بخاری.» مثلا بفهمد ملکپروان که در این دخمه زندگی میکند چرا با کسی حرف نمیزند؟ چرا قصد کشتن خودش را دارد یا «مردی» کیست و چرا نگران ملکپروان است.
ملکپروان که زیاد اهل سخن نیست از دیگر کاراکترهای رمان است که به نقطه مشترکی در گفتوگو با کریما میرسد. کریما گمشدهای در یک خیال است. پیرمردی است که هنوز در پنجششسالگی دنبال پدرش میگردد. دنبال رفیقهایی که سالهاست گمشان کرده. انگار هرکس قسمتی از وجود او را با خود برده و حالا وقتش رسیده که آنها را پیدا کند تا شاید این خیال مبهم و گنگ دست از سرش بردارد.
هرچند «خیال همیشه نقشپذیر نیست. شاید هیچوقت نقشپذیر نبوده است، مگر نشانههایی از آن گمان در گمان. مثل شب و روز، آفتاب و سایه. آفتاب که شدید است بهنگام و ضعیف است هم بهنگام، کمرنگ است و کمرنگتر و تصویر رنگپریدگیاش از توان کدام قلم ساخته است؛ کدام نقاش» یادها به شخص میگویند چه کسی بوده.
بیپایانی است که دست از سرش برنمیدارد. نه میتواند رهایش کند نه رهایش میکنند. انگار زندهبودنش را مدیون همین خیالات است که نگران است اگر تمام شود چطور زندگی کند. این همان نقطه مشترکش با ملکپروان است. پیری که پیر زمانه شده و نه پیر سال و ماه همان که در شاهنامه گفتهاند پیرِ خردمند. که او هم گمشدهای دارد که تا پیدایش نکند آرام نیست برای رفتن به باقی.
و این درک متقابل این دو پیرمرد از یکدیگر است. هر دو مجنون در پی گمشده که در این دخمه سرنوشتشان به هم گره میخورد. و کاراکتر سومی به نام «مردی»، که تا قبل از کریما فقط دنبال گمشده ملک بوده، حالا ذوالقدر گمشده کریمان هم به آن اضافه میشود. رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» حرف دل پدران و مادرانی است که شاید زیاد شنیدهایم، ولی نه با این نثر فاخر و لذتبخش.
بُعد دیگر این رمان اشاره به سرنوشت است. آدمهایی که دست سرنوشت در دخمهای سر راه هم قرارشان میدهد. آدمهایی که دنبال خودشان در سرنوتشان میگردنند. محمود دولتآبادی در رمان قبلیاش «بیرونِ در»، برشی از زندگی آدمهای سیاسی را نشان داد؛ اینکه انتخاب سیاست چه سایهای روی سرنوشت سایر افراد یک خانواده که سیاسی نیستند میاندازد و چطور سرنوشتشان بسته به یک انتخاب است
. آنجا هم سرنوشت درون یک خانه بود که یک لنگه درش همیشه باز بود. درست شبیه دخمه سرنوشت ملکپروان؛ شبیه همان پیرمردی که دم در در انتظار نشسته بود و سکوت را مزه میکرد. کسی که در پژمردگیهایش شبرَوی در پیش گرفته بود یاد گمشدههایی که هر یک را در برشی از عمر دیده، «آشناشده- ناشده بسا به درنگی از کنارشان گذشته بود.»
رمان «اسبها، اسبها از کنار یکدیگر» اگر چه کوتاه است، اما به دلیل نثر دلنشین و فرم روایت باید آرام و با حوصله خوانده شود؛ زیرا در پس هر جمله یک عمر زندگی نهفته است. لذتی که در پس استعارهها و تشبیههاتش است شاید در پس قصه نباشد. دوستی با شخصیتهایی که به لنگه چرخ گاری شکسته تشبیه شدهاند که در میان خاک و خاکستر گیر کردهاند؛ خستهاند و رمقی ندارند جز چنگزدن به یادی از گذشته؛ ورقهای پاره پرچشده عمر.
دیدگاه تان را بنویسید