1. همگرایی منابع
آنچه در نهایت اهمیت دارد و از دلِ کلیتِ منابعِ اشارهشده و نیز منابعِ پسینی (رومی ــ اسلامی) برمیآید بسیار همگراست. «کورش سومین شاه پارسی انشان بود که در ۵۵۹ ـ. ۵۶۰ پ. م. بر تخت نشست و در ۵۳۰ پ. م. درگذشت. دوران حکومتش را میتوان به دو بخش تقسیم کرد، یعنی پانزده سال در میانه این دوران را به جنگ گذراند و حدود ده سال اول و حدود هشت سال آخر را به ساماندهی قلمروی خویش پرداخت و از کشورگشایی بیشتر پرهیز کرد (درباره روایتِ مربوط به مرگِ وی جلوتر اشاره خواهم کرد). سیمای پادشاهیِ او در تاریخهای گوناگون همگراییِ شگفتی دارد و با شواهد باستانشناختی یکسره سازگار است. یعنی دوست و دشمن و خودی و بیگانه دربارهاش یک گزارش دادهاند و شواهد عینی نیز همان را تأیید میکند. کسانی که با اهدافی سیاسی یا با استناد به یک تکگزارش از او در یک منبع، که توسط دیگر منابع پشتیبانی نمیشود، تصویری خیالی از کورش برمیسازند و به نکوهش یا ستایش بیاساس وی سرگرم میشوند، به سادگی از موضعِ نادانی به موضوع مینگرند و بیتوجهی و نادانیشان درباره منابع و اسناد تاریخی را نمایان میسازند».
«کورش شخصیتی تاریخی است که با تکیه بر اسناد و شواهد موجود میتوان تصویری به نسبت دقیق از سیمایش ترسیم کرد و ردپایش در تاریخ را و اثرگذاریهایش را سنجید و ارزیابی کرد. بدیهی است که تصویر کورش مانند تصویر هر شخصیت تاریخی دیگری باید در بافتی علمی و عینی مشاهده و ارزیابی شود و هم آن تصویر و هم این ارزیابی ممکن است با یافته شدن شواهد تازه دگرگون شوند. این بدان معناست که تکرار کردنِ ستایشهایی که مورخان پیشین از کورش کردهاند، شاید مستند و راست باشد، اما تحلیلی و علمی و نقادانه نیست و امروزه به کارمان نمیآید. همچنان که واژگونسازی گواهان تاریخی و دروغ پنداشتنشان هم، در غیاب شواهد نیرومندتر یا نظریهی جایگزین، سادهلوحانه و نابخردانه مینماید».
پیش از ادامه بحث این را بیفزایم که روایتهای مربوط به کودکیِ وی، و اصولاً کودکیِ همه شخصیتهای برجسته در جهانِ باستان که امکان ثبتِ تاریخشان وجود نداشته است، روایتهایی پسینی و برساختهاند که بعدها برای شخصی بزرگ و مقتدر و تأثیرگذار، با رنگولعاب و اغراقِ بسیار، میسازند و این امکان وجود نداشته که در پایان عمرشان با آنها گفتگو شده و «تاریخ شفاهیِ» دوران کودکی و نوجوانیشان گرفته شود یا از خانوادهشان پرسوجو شود. با این حال، این گذشته با آنچه درباره کودکی کیخسرو در شاهنامه میخوانیم بسیار برهمافتادگی دارد (مادرِ هر دو از اقوام دیگر هستند؛ هر دو دور از سرزمین پدری میبالند؛ هر دو در برابر پدرِ مادرشان قرار میگیرند که دیدی منفی، بر پایه یک خواب یا یک پیشبینی، نسبت به آنان داشته و در نتیجه قصد نابود کردنشان را دارند؛ و سرانجام این دو شاهِ آینده هستند که حکومت را از پدربزرگهایشان میگیرند) و نیز جدای از آنکه سیمای پادشاهیِ آرمانیِ آن دو بسیار همگرایی دارد ــــ به گونهای که پژوهشگر و دانشمند بزرگِ ایرانی، ابوریحان بیرونی، نیز در اثر بسیار ارزشمندش، «آثار الباقیه عن القرون الخالیه»، از یکی بودن کورش و کیخسرو میگوید ــــ مرگشان هم مانند هم است (اندرزهای پیش از مرگ کورش در کورشنامه گزنفون شباهت عجیبی به اندرزهای کیخسرو در شاهنامه دارد که منابعش خداینامههای دوران ساسانیان بودهاند).
از این رو، آنچه درباره زایش این شخصیت تاریخی میخوانیم، به ویژه در جزئیات، ساخته و پرداخته نویسندگان است، و در کلیات هم تابع الگویی اسطورهای است که از شروکین آغاز شده و تا رومولوس ادامه دارد و پیامبرانی، چون موسی و عیسی را نیز در بر دارد؛ هر چند میتوان شناختی از فضای آن دوران را، با تحلیلِ آن منابع، به دست آورد؛ و فراموش نکنیم اصولاً کودکیِ این شخصیتها فقط جنبه شناختی یا گاهی آموزشی دارد وگرنه در داوریِ ما درباره آنها تأثیری ندارد. قطعاً بزرگیِ یک شخصیت به کارهای روشن و مشخصی است که انجام داده و پیامدهایی که آن کارهایش، در زندگی مردم، بر جای گذاشته و نه روایتِ بخشهایی از زندگیاش که ارتباطی با دیگران ندارد.
گفتنی است درباره مرگ این شخصیت تاریخی روایتهای چندی وجود دارد که اگر از وجههای داستانگونه متنها بگذریم ــــ مانند روایتِ هرودوت که گفتگوهای میان اشخاص در جنگ را آورده و حتی نیتهای درونیشان را هم خوانده است که گاه این گفتههای کودکانه بر دستِ مخالفان برجسته میشود ــــ برخی بر کشته شدنِ او در جنگ اشاره دارند و برخی بر مرگِ در بستر. از آنجایی که روایتهای تاریخنویسانِ همراه با اسکندر یا دیگران (همچون آریان، استرابون و پلوتارک) این اطلاعات را به ما میدهد که جنازه مومیاییشدهی او در پاسارگاد توسط اسکندر دیده میشود و همانطور که میدانیم انتقال یک جسد از میدانِ جنگ در آسیای میانه به آنجا در آن زمان کاری ممکن نبوده به جای آنکه وجود جنازه و توصیفِ پاسارگاد را نادیده بگیریم، منطقیتر است که روایت هرودوت مورد تردید قرار بگیرد.
فقط باز تأکید کنم که، مرگ کورش، به هر گونهای که باشد، همچون روایتهای مربوط به دوران کودکیِ او (مثلاً بزرگ شدنِ او به دستِ اسپاکو، که مسخرهکنندگانِ کورش او را سگ میدانند در حالی که به سادگی این نام نشاندهنده ارزشِ سگ در آن جامعه است همچنان که در متنهای ایرانِ شرقی و اوستایی نامهای بسیاری با ترکیبِ اسب ساخته میشوند و در دورهای در ایران نام شیر یا گراز مورد استفاده قرار میگیرد و اصولاً ساخته شدنِ نام بر پایه جانورانِ سودمند در جوامع مختلف امری رایج است) ربطی به داوریِ تاریخیِ ما دربارهی او نمیتواند داشته باشد، چرا که ارزش و قدری که برای کورش بزرگ قائل هستیم به خاطر اعمالی است که آگاهانه انجام میدهد و تغییری که در زندگی مردمان به جا میگذارد، مصداقِ آن حکایت معروف از شیخ ابوسعید ابوالخیر (شیخ را گفتند: فلان کس بر روی آب میرود! گفت: «سهل است! وزغی و صعوهای (پرنده کوچک آوازخوان) نیز بر روی آب میرود». گفتند که: فلان کس در هوا میپرد! گفت: «زغنی (نوعی پرنده از راسته بازها) و مگسی در هوا بپرد». گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری میرود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یکنفس از مشرق به مغرب میشود، این چنین چیزها را بس قیمتی (ارزش) نیست. مرد (انسان واقعی) آن بُوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد»).
اما این تصویرِ یکدست چیست تا آن را بررسی کنیم و دریابیم که او هم از شاهان معمولی در تاریخ ایران بوده که کارنامهای [لابد]آکنده از صواب و خطا و خونریزی و سازندگی داشتهاند؟ یا دستآوردهایی داشت که عنوانِ «بزرگ» را، چه بخواهیم و دوست داشته باشیم و چه نخواهیم و نپسندیم، برایش به ارمغان میآورد؟! اگر بود، آن دستاوردها چه بودند؟
برای بهتر دریافتنِ موضوع، ابعاد تأثیرگذاری کورش را میتوان در دو سطح ملی و جهانی ارزیابی کرد:
2- دستآوردهای ملّیِ کورش
در سطح ملی، مهمتر از همه، آن که کورش بنیانگذار کشور ایرانزمین است. یعنی اوست که برای نخستین بار یک دولتِ یگانه را بر سراسر قلمروی مکانیِ ایرانزمین حاکم میسازد و به این ترتیب، ساز و کارهای سیاست ایرانشهری را ابداع میکند (موضوعی که جلوتر به آن خواهم پرداخت).
کورش بزرگ با فتح بابل توانست برای نخستین بار تمام قومها و تمدنهای ساکن ایرانزمین را در یک کشور یگانه گرد آورد. روزِ ورود کورش به بابل همان مقطعی از تاریخ بود که کشور «ایرانزمین» برپا شد؛ سرزمین و کشوری که میانه دره سند و کوههای هندوکوش در شرق تا سیردریا و دریای مازندران (کاسپین/ خزر) و کوههای قفقاز در شمال و رود فرات در غرب و حاشیه جنوبی خلیج فارس در جنوب است. به سخن دیگر، فلات ایران و سرزمینهای اطرافش؛ قلمرویی جغرافیایی که شبکهای انبوه از قومها و تمدنها از ابتدای هزاره سوم پ. م. در آن پدید آمدند و در ارتباط و اندرکنشی متراکم با هم، تاریخ درهمپیوسته و یگانهای را شکل دادند، و بعدتر که کشوری یگانه در این قلمرو تکامل یافت «ایران» خوانده شد، اما، چون امروزه واژه ایران دلالتِ سیاسیِ مشخصی دارد و به ایران کنونی اطلاق میشود این حوزه را، در لفظی دقیقتر، ایرانزمین مینامیم که به تعبیرِ دوره ساسانی «ایرانشهر» هم خوانده میشود و دوستانِ کنشگرِ فرهنگی نیز آن را «حوزه فرهنگی ایران» میدانند که طبیعتاً بزرگتر از حوزه سیاسی ایران است.
اما چرا واژهی «کشور» را برای آن به کار بردم که واژهای با دلالت سیاسی و ظاهراً امروزی و وابسته به ادبیاتِ سیاسیِ مدرن است؟ چون آن تعریفی که در علم سیاست برای تعریفِ کشور وجود دارد در شکلگیریِ ایرانزمین دیده میشود؛ سرزمینی با مرزهایی مشخص، دولتی یگانه و مردمانی که به سرعت تبدیل به یک «ملت» میشوند: دولت ـ. ملت. در تأییدِ این سخن، که جلوتر آن را بیشتر توضیح خواهم داد، همین بس که همه فرمانرواییهای پسینِ این گستره (اشکانی ـ. ساسانی) کوشیدند که این مرزها را نگاه دارند و ایرانزمین در گذرِ زمانِ بسیارِ درازِ هزار و صد سال، جز در بخشهایی از غربش که مورد تجاورزهای پیاپیِ امپراتورانِ رومی قرار گرفت، کموبیش همین مرزها را داشت؛ موضوعی که پس از برآمدنِ اسلام هم در شکل عباسی و سلجوقی بازتولید شد تا سرانجام سه دولتِ گورکانی هند، صفوی و عثمانی بر پهنهاش شکل گرفت که آبشخورِ فرهنگی هر سه یکی بود و پیوندهای فرهنگی و درهمتنیدگیشان هنوز هم آشکار است و جالب است که ما امروزه حتی با همان بخشهایی از ایرانزمین که روزگاری در اشغالِ رومیان بود (لبنان و سوریه و اسرائیل ـ. فلسطین) پیوندهای نزدیکی داریم که البته ناآگاهان با تاریخ (دقیقاً همان نقدی که ما به نظامِ آموزشی کشورمان داریم و شوربختانه بخشهایی از نظام هم ناآگاهانه این پیوندهای تاریخی را مورد تازش قرار میدهند و نابخردانه در برابرِ ایدئولوژیِ خود میبینند) آنها را برنمیتابند و به آن خُرده میگیرند.
آری، «ایرانزمین برای مدتی بسیار طولانی عرصه نبرد قومهایی همسایه بود. قومهایی که با هم پیوندهای تجاری فراوان داشتند، خط و زبان و دینِ یکدیگر را وامگیری میکردند و تحرّکهای جمعیتی زیادی را تجربه مینمودند و در نتیجه به صورت یک قلمروی جغرافیایی ـ. جمعیتی و فرهنگیِ پیوسته عمل میکردند، اما از وحدت سیاسی بیبهره بودند. اندرکنشِ این جامعهها با هم به قدری انبوه و سرنوشت ایشان به قدری در هم تنیده بود، که پرداختن به تاریخ هر یک از قومهای ساکن این قلمرو، بدون توجه و ارجاع به سرگذشت سایر قومها، کاری نارسا و ناقص است. شاید بزرگترین نقص روششناسانه علم تاریخ کلاسیک همین بیتوجهی به روابط انداموار اقوامِ مقیم این قلمرو باشد».
«کورش احتمالاً بر اهمیت مرزهای ایرانزمین آگاه بوده است. چون حدود استانهای مرکزی قلمروی خود را در این ناحیه با معیارهایی ترسیم کرده که با دادههای جغرافیایی و شاخصهای جمعیتشناختی امروزین ما همخوانی دارد. او با ساختن دژهایی در کرانه سیردریا، این رود را به عنوان مرز شمال شرقی قلمرویش نشانهگذاری کرد. به همین ترتیب، احتمالاً نخستین استحکامات دفاعی در گذرگاه قفقاز را هم او ساخته و به این ترتیب شمال غربی ایرانزمین را نیز با دشتهای شمالی و قلمروی روسیه متمایز ساخته است. این خطوط دفاعی برای سدهها در مقام مرز شمال شرقی ایرانزمین باقی ماند و ایرانیان کشاورز و سکاهای رمهدار را در دو سوی این مرز از هم جدا کرد».
دومین ویژگی مهم کورش آن است که سامانِ تمدن ایرانی و بافت فرهنگی ویژه ایرانی را پیریزی میکند یا شرایطی را میچیند که به آن میانجامد. «این روزها تبلیغات رسانههای عمومی به قدری با اشتباه یا فریب درآمیخته که این حقیقت را به کلی پنهان کرده که تمدن ایرانی در سراسر تاریخ بسیار طولانیاش، نسبت به تمدنهای همزمانِ دیگر، بسیار بسیار آرام و باثبات و فارغ از خشونت بوده است. دودمانهای ایرانیِ فراوانی (اشکانی، ساسانی، سلجوقی، صفوی) داریم که چهار پنج قرن بر سراسر ایرانزمین حکم رانده باشند و این در حالی است که درازای دودمانهای چینی و رومی، که تنها دولتهای همارز با ایران بودهاند، معمولا کمتر از یک قرن بوده و به ندرت به دویست سال میرسد. شمار جنگهای داخلی، ناآرامیهای خشونتآمیز، کشتارها، و همچنین حمله به سرزمینهای همسایه و تجاوز به قلمروهای جغرافیایی دیگر در تاریخ ایرانزمین بسیار اندک است و بر خلاف تمدن روم و مصر باستان، نشانی از ارتشهایی که اقتصادشان بر غارت استوار باشد در ایرانزمین نمیبینیم. این فراغت از خشونت و استواری سیاسی، قطعاً دستاوردِ چهارچوب و نظریهای سیاسی است که کورش بنیانگذار آن است و رونق بازرگانی و امنیت تبادل اقتصادی را مبنای اصلی ثروت میگیرد». این نظریه را سیاستِ ایرانشهری مینامیم.
به سخن دیگر، کورش سامانی را برای اداره این حوزه بزرگ، که پیش از آن ساخت و اداره چنین حد از بزرگیای تجربه نشده بود، پی ریخت که بر پایه غارت که تا پیش از آن وجود داشت نبود و در برداشتی امروزین بازیای بُرد ــ بُرد را نشانه گرفته بود. این شیوه از حکومتداری است که اگر سازوکارهایش را که در متنهای مختلفِ پسینی، از جمله اندرزنامهها و سیاستنامهها، بازمانده است (حق و وظیفه، خویشکاریِ پادشاه و رابطه او با مردم که در شعارهای هخامنشی آشکارا به چشم میخورد و آن تأکیدی است که بر «شادی» میشود، چگونگیِ از دست دادنِ مشروعیتِ پادشاه، مالیاتگیریِ منصفانه، امنیت، گسترش راهها، آسان کردن مبادلههای اقتصادی با یکسانسازیِ یکاها و واحدها و نیز ایجاد سازوکار پولی، و بسیاری موضوعهای ریز و درشت دیگر) استخراج کنیم میتوانیم سیاستی را صورتبندی کنیم که آن را «سیاستِ ایرانشهری» مینامیم و با نوعِ فرمانروایی و حکومتِ رومیان و نیز چینیان متفاوت است.
در این معنا دومین اهمیت کورش در آن است که شاخص اصلی تمدن ایرانی را، که سوداگریِ بازرگانانه و مسالمتجو [و به نوعی مادرِ سیاستی که اشاره کردیم است]، صورتبندی و مستقر کرده است.
سومین ویژگی مهم کورش آن است که «شکل خاصی از اخلاق مدنی را در ایرانزمین تأسیس کرده، و این همان است که نوادگانش تا دویست سال پس از او در تثبیت آن کوشیدند و پس از آن همه دودمانها و دولتهای موفق ایرانی به همان بازگشت کردهاند. کورش از این رو یگانه و ویژه است که تا قرنها پس از انقراض دودمان هخامنشی در منابع اقوامی که زمانی از او شکست خورده و تابعش شده بودند ستوده شده است و نامش در همه کتابهای دینی زمانهاش همچون شخصیتی مقدس ورود کرده است. سیمای کورش به مثابه شاهی آرمانی که در سرزمینهایی بسیار دوردست تا هزاران سال پس از مرگش دوام آورد، تا حدودی از واقعیت تاریخی برخوردار است و این به شیوه تازه نگاه او به قدرت سیاسی و مدیریت رضایتِ اتباع در الگوی حکمرانیاش باز میگردد. این شیوه کشورداری که یکسره نو بود و باید کورش را بیشک بنیانگذار آن دانست، همان است که داریوش بزرگ و شاهان پس از او در قالبِ «بوم و مردم و شادی» در کتیبههای پارسی باستان صورتبندی کردهاند. این تعبیر که خداوند این زمین (بوم) را آفرید و در آن مردم را آفرید و برای مردم شادی را آفرید، شکلی تازه از نگاه به انسان و پیوند خوردناش با نهادهای اجتماعی را نشان میدهد که کلید پایداریِ دولتها و نظامهای اجتماعی ایرانی بوده و در ضمن ماهیتی اخلاقی بدان بخشیده است [جالب است که این واژههای کلید در پیِ ۲۵۰۰ سال کموبیش در همان شکل بازماندهاند]. یعنی مفاهیمی مانند فرهمندی و دادگری را، که ماهیتی اخلاقی دارند، در قلب نظریه سیاست ایرانشهری قرار داده است. از این روست که اگر نقطه مرجع اخلاق و خردمندی را در شاهان جهان باستان دنبال کنیم در نهایت به کورش میرسیم. شاهنشاهان هخامنشی همه وارث وی بودند و اشکانیان و ساسانیان به صراحت به دودمان و فرمانرواییاش ارجاع میدادند و فرمانروایان دوران اسلامی هم با مرجع دانستن خسروان، با واسطه ساسانیان، چنین میکردند».
جهانداری در پیِ جهانگشایی
«آنچه بقا و دوام دولت هخامنشی را ممکن ساخت و دستاوردهای کورش را در تاریخ جهان تثبیت کرد، تنها ساماندهی اقتصادی این قلمرو بزرگ نبود، که تدوین زیربنای منطقیای بود که سازماندهی دولتی چنین غولآسا را ممکن میساخت. ابعاد و پیچیدگی دولتی که کورش مدیریتش را بر عهده داشت، به کلی با هر آنچه پیش از آن تجربه شده بود، متفاوت بود. راه حل این مسأله، پیکربندی این کشور نوظهور در قالب سرزمینها و استانهایی با نام و نشان و مرزبندی معلوم بود، و تأسیس مراکزی در شهرهای بزرگ که رونوشتی از دربار کورش و نمایندهای برای اقتدار هخامنشیان باشند.
در این گسترهی عظیم، قومها و مردمی بسیار متنوع با آداب و رسوم و زبانها و دینهای گوناگون میزیستند. مهمترین چالش پیشاروی کورش آن بود که سازمانی حقوقی و قالبی یکنواخت برای هماهنگ کردن روابط میان این قومها بیابد. در غیابِ چنین چسبِ حقوقی و نظام دیوانسالارانه محکمی، سرزمینهای تابع به کانونهایی برای مقاومت و استقلالطلبی تبدیل میشدند. چنانکه در زمان سیطره آشوریان بر بخشی بسیار کوچک از این شاهنشاهی عظیم چنین اتفاقی بارها رخ داد و آنها را در نهایت از میان برد و چنین الگویی بعدها در امپراتوری روم و عثمانی و اتریش نیز تکرار شد.
در واقع، مهمترین و شگفتترین دستاورد کورش، نه فتح قلمرویی چنین گسترده و بزرگ، که بنا نهادن نظم سیاسی نوینی بود که به هم پیوستن و تداوم دولتِ مستقر بر این قلمرو را تضمین کند. شاهان زیادی بودهاند که در مدت عمرِ یک انسان قلمروی بزرگی را با تاختوتاز خود ویران کرده و دولتهای مقتدری را نابود کرده باشند، اما هیچ کدام از آنها نتوانستند این قلمرو را برای خاندان خویش نگه دارند و همهشان با اهرم ویرانی و کشتار و خشونت در انجام این کار موفق شدند. کورش نخستین و برجستهترین کسی بود که با ابزارهایی متفاوت به این عرصهی قدیمی گام نهاد و نتیجهای متفاوت را نیز به دست آورد».
کوتاه سخن آنکه در سطح ملی، کورش بزرگ نخستین بار سرزمینهایی را به هم پیوند داد که از دلِ آن ایرانزمین، یا کشور ایران، شکل گرفت (همچنان که هگل، در عقل در تاریخ، تعبیر نخستین دولت را به کار میبرد) و برای آن سختافزارها (زیرساختها) و نرمافزارها (فرهنگ و اخلاقِ مدنی) اداره این کشور پهناور را پی میریزد که منش ایرانی و نیز سیاست ایرانشهری نتیجه آن هستند.
آری، کشوری که آغازش با نام کورش برچسب خورده است سرآغازِ پیوندهای فرهنگیِ بیشتری، تحتِ سیاستی غیردینی (نمونههایی از کمکهای دولتی به برپایی مراسم ادیان مختلف، از جمله ایزد هومبان در ایلام، در الواح تختجمشید به دست آمده است که واقعاً بینظیر هستند و نیز در یاد داشته باشیم این سیاستِ آزادی ادیان ــــ به ویژه نسبت به دیگر سرزمینها ــــ چنان در ایران نهادینه شد که حتی در دورانِ ساسانیان نیز ــــ بر خلافِ تبلیغاتِ سیاسیِ بسیاری که میشود ــــ این آزادی وجود داشته است و سندهای بسیاری از پناهگاه بودنِ ایران برای مسیحیانِ گریزان از آزارها و کشتارِ رومیان وجود دارد و به ویژه آنکه ایران بزرگترین کشور بودایی و نیز یهودیِ وقتِ جهان نیز بوده است) و خواهانِ «شادی برای مردم»، بوده است که به «ملت» شدن ایرانیان میانجامد که بر همین پایه است که گاهی برخی آن را «ملت طبیعی» مینامند که در پیِ کشورسازیهای دوران مدرن شکل نگرفت.
آشکار است اگر وجهِ تاریخی این همزیستی و همفرهنگی دیده شود مردمانِ سرزمینهای جداشده از ایران نیز در این ملت بودن سهیم هستند، همچنان که در میراث معنوی سهیم هستیم (شخصیتهای بازماندهی برجسته این حوزه، شیوه زیست و خوراک و پوشاک، و رسمها و سنتها که نوروز برجستهترینِ آنها است).
کشور ایرانی و تمدن ایرانی
در همینجا خوب است اشاره و تأکید شود که کشور ایرانی و تمدن ایرانی دو چیز جدا هستند. تمدن ایرانی دستکم تاریخی پنج هزار ساله دارد (از آغاز نویسایی) و تاریخ همه اقوام این محدوده را که در نهایت تبدیل به ایرانزمین میشوند در بر میگیرد. بدیهی است که نخست تمدن شکل میگیرد؛ اقوام در آن میبالند و دولتهای قومی را شکل میدهند؛ و سپس در دورهای دولتی ملی بر فرازِ آنان قرار میگیرد. از این رو، آنان که خرده میگیرند تاریخ ما ۲۵۰۰ سال نیست و بزرگ کردنِ هخامنشیان را به معنای نادیده گرفتن ایلامیها و مادها میبینند توجه ندارند که سخن از «کشور ایران» است و نه «تمدن ایران»، که صد البته قدمت آن بسیار بیشتر از شکلگیریِ این دولت است و تأکید بر این دولت، هیچ به معنای نادیده گرفتنِ آن پیشینه نیست که اتفاقاً توجه به داشتههای فرهنگی و تجربههای مدیریتی آنها (به ویژه دو فرمانرواییِ اشارهشده) و گاه بازنگری انتقادی آن است که سببِ پیداییِ چنین جهشِ عظیمی در تاریخ میشود.
آری، جهانگشایی جنگ هم دارد!
نکته و نقدی که در اینجا به کورش وارد میشود این است که «جهانگشایی» کرد، که طبیعتاً خونریزیهایی را در پی دارد. از این رو، میتوان او را همچون اسکندر و چنگیز و آتیلا و پتر و ناپلئون و هیتلر دانست. آری، این سخن درست است که او جهانگشایی کرد و طبیعتاً برای این کار دست به جنگ زد و خونهایی ریخته شد، و فراموش نکنیم که میل به گسترشِ قلمرو تا همین سده پیش در جهان وجود داشته است هر چند هنوز هم کسانی، همچون فرمانروای روسیه، چنین میکنند و صد البته از نظر دور نداریم آنها هم که بهگونهای کلاسیک دست به گسترشِ قلمرو نمیزنند راهِ اصطلاحاً «استعمار نوین» را دنبال میکنند که آن در اختیار گرفتنِ بازارهای مصرفِ جدید برای کالاهایشان و نیز جلوگیری از رشد سرزمینهایی است که احتمال میدهند با سیاستهای آنان مخالف باشند.
اما نقطهی تفاوتِ کورش با دیگر جهانگشایان در «جهانداریِ» اوست و بر همین پایه است که پس از مرگِ بسیاری از این جهانگشایان، و یا حتی در هنگامِ زنده بودنشان، قلمرویی را که گرفتهاند فرو میپاشد، اما قلمرویی که کورش گرفته بود دویست سال پس از مرگش همچنان در دستِ خاندانِ او میماند و مهمتر آنکه به خاطر شیوه فرمانرواییِ آن خاندان این قلمرو چنان بههم پیوسته شد که این تمایل به یکپارچگی همیشه در ذهنِ ناخودآگاهِ مردمانِ این سرزمینها ماندگار میشود تا آنجا که بعدها هم بارها یکپارچه میگردند؛ و این همان قلمرویی است که تمام شاهانِ سرزمینهای کوچکِ ایرانی، در دورههای پراکندگی، قصدِ به هم چسباندنِ آنها و تشکیل دوباره آن «وحدت» را داشتهاند و اینگونه است که حتی تا هنگامِ نادرشاه نیز، او که به هند میرود حاکمِ آن دیار را تغییر نمیدهد، اما حاکمِ کشمیر را تغییر میدهد و گفته میشود شیوه آزادسازیِ سرزمینهای ایرانی به دستِ او، همچون مسیرِ جنگیِ شاه اسماعیلِ صفوی، نزدیک به کاری بود که کورش در گذشتهای بسیار دور انجام داده بود و این شاهان و حتی آقامحمدخان قاجار همگی همین قلمروی ایرانزمین را میگشودند تا ایرانیان زیر یک فرمانروایی بتوانند آزادانه با یکدیگر ارتباط داشته باشند و اگر دقیق نگاه کنیم تجاوز به قلمروهای دیگران را به ندرت خواهیم دید؛ دقیقاً مانند کاری که ما برای آزادسازیِ خرمشهر انجام دادیم، اما چون این اتفاق بسیار نزدیک به زمانِ ما، و به ویژه پس از کشورسازیهای صد سالِ اخیر و پذیرشِ مرزهای استعمارساخته پس از تجزیه ایران، بوده، برای ما ملموستر و قابل درکتر است.
با وجودِ این، خودِ جهانگشاییهای کورشی هم، با راهکارهایی خردمندانه، کمترین خشونت را به همراه داشت: نخست آنکه، احتمالاً با تبلیغاتی، مردمِ سرزمینهای گشودهشده آمادگیِ پذیرش او را، در قامت یک مُنجی، داشتند. این پذیرش و تبلیغ را در میانِ کاهنانِ دینی سرزمینهای مختلف میبینیم (لیدی و بابل) که نشان میدهد سیاستی در اینباره به کار گرفته شده است و یا در میان سردارانِ اصلیِ جبهه مقابل (هارپاگ مادی و یا وجوهارسنه مصری، که البته این فرد اخیر در مقابل کمبوجیه، پسر کورش، همان وضعیت را تکرار کرد)؛ دوم، جنگاوری و روشهای جنگیِ نوآورانه اوست که به ختمِ سریعتر نبرد میانجامد (استفاده از شتر در جنگ با لیدی و تعقیبِ سپاهِ کرزوس در آغاز فصلِ سرد یا برگرداندنِ مسیر فرات برای ورود به بابل)؛ و سوم و مهمتر از همه، شیوهای که در سرزمینهای مغلوب پی گذاشت و این مهمترین و متفاوتترین کاری بود که نسبت به جهانگشایان پیشین و پسین، حتی تا هزارهها پس از خود، انجام داد؛ با عفو عمومی، نیازردن مردم، کمکرسانی به مردم و حتی به شیوهای شگفتانگیز بخششِ شاهان مغلوب! کسی اندکی تاریخِ باستان را خوانده باشد از شیوههای آشوری و حتی ایلامی و بابلی در برخورد با سرزمینهای فتحشده آگاه است و آن موضوعها را تکرار نمیکنم، فقط یک مورد را اشاره کنم که همان زمان در بابل، در پیِ جهانگشاییهای شاه قدرتمندِ پیشین، نبوکدنصر، چند ده هزار تن تبعیدی یا برده در شهر وجود داشت که کورش آنان را آزاد میکند و دستور میدهد که برای بازگشتن به سرزمینشان به آنها یاری شود.
چنین رفتارهایی است که بهگونهای مکمل تبلیغاتِ پیشین درباره ناجی بودنِ وی میشود و شهرتِ نیکِ او را بیش از پیش میگسترد؛ اگر این رفتارها، به تعبیرِ شماری، خدعه و نیرنگ بود و با کشتارِ مردم همراه بود که سبب میشد سرزمینِ بعدی در برابرش ایستادگیِ بیشتری نماید، همچنان که در برابرِ مغولان مردمانِ شماری از شهرهای ایرانزمین، به خاطر ایستادگیهایشان، کشتارِ مطلق شدند؛ و البته فراموش نکنیم که احترام به مردمِ سرزمینِ مغلوب و نکشتنِ شاهِ آنان سیاستی مرسوم و عُرف نبوده است که بیانیه کورش، در لوح معروفش، بیانیهای سیاسی و فریب تعبیر شود.
قابل ذکر است، «تنها» نقطه ابهام و منفیِ علمی و مستندی که تا چندی پیش در این جهانگشایی بزرگ وجود داشت و مورد بحث بود کشتار سپاه اکد، و یا به شکل درستتر واقعه شهر اوپیس، بود. البته پرفسور لمبرت که بر پایه ترجمهای از سالنامه نبونئید این سخن را نخستینبار گفته بود در گفتوگویی با دکتر شاهرخ رزمجو، استاد باستانشناسی و تاریخ دانشگاه تهران، اشتباهش در ترجمه آن بخش از لوح را پذیرفته، که در اینترنت در دسترس است، و در پژوهشهای امروزین نیز آن کشتار مستنداً به سپاه نبونئید منتسب میشود که تا پیش از این به خاطر شکستگی آن بخش از سالنامه و تنها ثبت ضمیر و نه نام فاعل، حدس زده میشد به دست کورش انجام شده که حتی ادامه متن و اشاره به بُرده شدن تندیسهای خدایان مردم محلی و از جمله اوپیس به «بابل»، که اصولاً به نشانه تحتِ اختیار گرفتنِ آن مردم است، به درستی مینمایاند که شورشهایی به جانبداری از کورش بزرگ در شهرهای منطقه رخ داده که سپاه مرکز در جاهایی ناگزیر از کشتار مردمان شهرهای میانه خود و کورش شده و برای به اطاعت درآوردن آنان خدایانشان را هم به مرکز برده است؛ همانها که کورش دستور میدهد به معابد اصلیشان بازگردانده شوند.
سرجمع، آنچه بیان شد، نشان میدهد که تلاشهای مؤثری برای کاستن از شدت خشونت انجام شد که این، جهانگشایی کورش را با دیگر جهانگشایان متفاوت میکند و البته در نظر داشته باشیم که در مواردی کورش آغازکننده جنگ نبود (جنگ با مادها و جنگ با لیدی)؛ از او برای نجات مردمان دعوت شد (گشایشِ بابل)؛ و مهمتر از همه وضعیت منطقه تا پیش از جهانگیریِ او چنین بود که اگر شاهی جنگاور در یکی از دولتهای منطقه روی کار میآمد (ماد، ایلام، بابل، لیدی و مصر) به دیگر دولتها یورش میآورد و صحنه منطقه هم در بازه زمانی پیش و پس از شکلگیریِ هخامنشیان شاهدِ این واقعیت است که تنها در آن دو سده به آرامش رسید و در قبل و بعد، منطقه پر از خونریزی و خشونت و کشتار و غارت بود، تا بعد دوباره، آنچه را که تاریخنویسان از آن به درستی به نام «صلح هخامنشی» یاد میکنند، به دست اشکانیان احیا شد هر چند تجاوزهای بعدیِ رومیان آن را شکننده ساخت.
درود بر کوروش بزرگ وکسانی که از حق طرفداری وآنرابازگو میکنن خیلیها ازاسم ومقبره کوروش میهراسن بیایدازکرداروپندارش یادبگیریم قطعا مملکت بهتری خواهیم داشت لعنت به کسانی که مردم را از شادی دوروبه عزا ماتم نزدیک میکنن شادی آورتاشادشوی سعادت مادرگرو سعادت و خوشبختی دیگران است نیک اندیشان پاینده باد