«حمورابی از شاهان سلسله نخست بابل و در قیاس با اسلاف و وارثانش، بزرگترینشان بود. در همان بابل متولد شد و به رسم و آیین شاهزادگان آموزش دید و بعد از کنارهگیری پدرش به فرمانروایی رسید.
خردمند و پرطاقت بود و کار حکومت را محکمتر از آن چه از یک شاه بابلی انتظار میرفت به دست گرفت. پیروزمندانه با دولتهای همجوارش - که بابل را لقمهای کوچک و آسان میپنداشتند - جنگید و مرزهای قلمرو خود را در هر چهار جهت گسترش داد و حتی ایلامیها را از چند شهر بینالنهرین که سالها در سیطره خود داشتند، بیرون کرد. سلطنتش دست کم بیشتر از چهار دهه دوام یافت و به دورانی از اوج و اعتلای پادشاهی بابل تبدیل شد. چهار هزار سال پیش از دنیا رفت اما هنوز هم از او به احترام و از قوانینی که برای حکومت بر کشور و اداره جامعهاش وضع کرد با تحسین یاد میشود.
نسخهای کامل از این قوانین اوایل قرن بیستم در حفاریهای باستانشناسی شوش پیدا شد و گویا اکنون در فرانسه، در گوشهای از موزه لوور جا خوش کرده است. حمورابی میخواست «عدالت بر زمین حاکم باشد» و هیچ زورمند و توانایی بر ضعیف و ناتوان ستم نکند و برخورداری از قدرت یا ثروت کسی را به یاغیگری و تبهکاری نکشاند؛ مردم در آرامش باشند و کسی امنیتشان را تهدید نکند. برای تحقق این هدف از پند و اندرزهای اخلاقی فراتر رفت و مجموعهای از قوانین صریح با مصادیق مشخص بر شالوده اصل قصاص تدوین کرد. مالکیت خصوصی را برای زنان به رسمیت شناخت و قوانین ازدواج و سرپرستی از کودکان را سر و سامان داد. برای جرایمی مثل دزدی و تجاوز و سوءاستفاده از قدرت و کمفروشی مجازات مرگ تعیین کرد و حتی خطاهایی مثل تهمت و افترا را جرم شناخت. مقرر کرد اگر اتهامزننده نتواند حرف خود را اثبات کند همه اموالش از او گرفته شود و به آن کسی که بیدلیل و بدون مدرک متهم شده برسد. بخشی از این قوانین پیش از بابل، در سومر و ایلام اجرا میشد اما حمورابی آنها را کاملتر کرد و حتی برای دستمزد مشاغلی مثل پزشکی و معماری، حد و حدود معینی گذاشت.
حمورابی بهار ۱۷۵۰ قبل از میلاد در چنین روزهایی از دنیا رفت و بعد از آن پنج شاه دیگر از نسل او، یکی پس از دیگری در بابل به تخت نشستند و قوانینی را که شاه بزرگ مدون کرده و برایشان به میراث گذاشته بود، پاس داشتند. اگر نه قدرت، که ثروت این پادشاهی نسل پشت نسل بیشتر شد تا این که هیتیها، به طمع همین ثروت افسانهای از شمال از راه رسیدند و مرزهای قلمروی بابل را زیر پا گذاشتند. گویا ابتدا برای غارت و تاخت و تاز آمده بودند اما چون با مقاومت محکم و بازدارندهای مواجه نشدند به پیشروی ادامه دادند و سرانجام خود شهر بابل را هم اشغال کردند.
به قول ویل دورانت و در چارچوب نگاه ابنخلدون: «این تقریبا قانون کلی تاریخ است که همان ثروتی که سبب پیدایش تمدنی میشود، بیمدهنده انحلال و انقراض آن تمدن هم باشد. این فرآیند از آن جهت است که ثروت همانگونه که هنر را پدید میآورد تنآسانی را نیز همراه دارد؛ جسم و طبیعت را لطیف و ظریف میکند و راه تجمل و خوشگذرانی را به روی مردمان میگشاید؛ جنگجویان خارجی را، که پنجه پولادین و شکم گرسنه دارند به هجوم بر چنان سرزمینهای پرثروت میخواند.»
دیدگاه تان را بنویسید