ارسال به دیگران پرینت

محمد علی بهمنی

محمدعلی بهمنی صدای ماندگار شعر و پدر ترانه‌های نوین | وداع با محمدعلی بهمنی پدر الهام‌بخش نسل‌های جوان

محمدعلی بهمنی طی سال‌های اخیر همچنان در عرصه ترانه‌سرایی فعال بوده و برخی از محبوب‌ترین و شنیده‌شده‌ترین قطعات موسیقی با اشعار او و با صدای خوانندگانی همچون علیرضا قربانی، احسان خواجه‌امیری، همایون شجریان و... جاودانه شده‌اند. علاوه بر این، در دو دهه گذشته نقشی پدرانه در تربیت و معرفی نسل جدیدی از شاعران و ترانه‌سرایان ایران ایفا کرد. 

محمدعلی بهمنی صدای ماندگار شعر و پدر ترانه‌های نوین | وداع با محمدعلی بهمنی  پدر الهام‌بخش نسل‌های جوان

محمد علی بهمنی 

محمدعلی بهمنی طی سال‌های اخیر همچنان در عرصه ترانه‌سرایی فعال بوده و برخی از محبوب‌ترین و شنیده‌شده‌ترین قطعات موسیقی با اشعار او و با صدای خوانندگانی همچون علیرضا قربانی، احسان خواجه‌امیری، همایون شجریان و... جاودانه شده‌اند. علاوه بر این، در دو دهه گذشته نقشی پدرانه در تربیت و معرفی نسل جدیدی از شاعران و ترانه‌سرایان ایران ایفا کرد. ارتباط نزدیک او با شاعران جوان این فرصت را برای آنها فراهم کرد تا نه‌تنها از تجربیات شاعرانه‌اش درس بگیرند، بلکه از منش و شخصیت او نیز الگو‌برداری کنند. محمدعلی بهمنی تنها یک شاعر معمولی نبود؛ او یکی از جریان‌سازترین چهره‌های ادبی ایران در قرن بیست‌و‌یکم بود که بدون ادعا زندگی کرد اما دامنه تاثیراتش بسیار گسترده بود. اگر در روزهای اخیر به بیمارستان محل بستری‌اش رفته بودید و حال‌و‌هوای علاقه‌مندانش را از نزدیک می‌دیدید، به جایگاه و محبوبیتش در میان نسل جوان پی می‌بردید.یاسین نمکچیان در وصف او گفته است: «او فراز و نشیب‌های جامعه و حال روحی مردم را با دقت زیادی مشاهده کرد و با زبان گویا و روان شعر آنها را روایت کرد. شاید هیچ شاعری در سه دهه اخیر به اندازه محمدعلی بهمنی برای مردم خاطره‌سازی نکرده باشد.»

بهمنی علاوه بر سرودن غزل‌های عاشقانه و اجتماعی، پرچمدار شکل‌گیری ترانه نوین ایران نیز بود. نخستین ترانه‌های موسیقی پاپ در سال‌های پس از انقلاب با اشعار او به گوش مردم رسید، از جمله آلبوم‌هایی با صدای شادمهر عقیلی تا قطعاتی با صدای خوانندگانی همچون زنده‌یاد ناصر عبداللهی. در این روزها، گروه‌های مختلف مردم به بیمارستان می‌آمدند، دور هم گپ می‌زدند، از او می‌گفتند، اشعارش را می‌خواندند و با دل‌هایی غمگین به خانه برمی‌گشتند. پزشک معالج او در بخش مراقبت‌های ویژه گفته بود که امید زیادی به بهبودی او ندارند و بسیاری از مردم عاشقانه او را دوست دارند، بنابراین بهتر است این لحظات را صرف خداحافظی‌های عاشقانه کنند. پزشک معالج همچنین گفته بود که در دوران کاری‌اش هرگز چنین حال‌و‌هوایی با این کیفیت ندیده است.محمدعلی بهمنی خردادماه گذشته به دلیل سکته مغزی به بیمارستان منتقل شد و پس از طی دوران نقاهت به زندگی عادی بازگشت. در این دو ماه، همچون همیشه در جلسات شعر حضور پیدا می‌کرد. در نهایت، چهارشنبه ۳۱ مردادماه، دوباره دچار سکته شد و شامگاه جمعه از دنیا رفت. قرار است صبح امروز، ساعت ۹ صبح، پیکر محمدعلی بهمنی در تالار وحدت تشییع و سپس برای تدفین به بندرعباس منتقل شود.

بهمنی در خاطراتش درباره زندگی و شعر گفته بود: «من متولد بندرعباس هستم و بعد از تولدم به تهران آمدیم. اولین سفرم به بندرعباس با اجازه خانواده‌ام و همراه با فریدون مشیری بود. آن زمان مرحوم مشیری از مدیران مخابرات بود و وقتی برای سرکشی به بندر می‌رفت، من که ۱۴ سالم بود را نیز همراه خود برد. البته برادرم آن زمان ساکن بندرعباس بود. این سفر نقش زیادی در آینده من داشت. در همین سفر با مدیر فرهنگ بندرعباس آشنا شدم. ۱۵ روزی را مهمان بندر بودم و همان سفر باعث شد به بندرعباس علاقه‌مند شوم. سال ۵۲ به بندر رفتم و آنجا ماندگار شدم. مردم بندر آن‌قدر خونگرم و اصیل هستند که اگر مدت کوتاهی با آنها زندگی کنی، دیگر نمی‌توانی از ایشان جدا شوی.نخستین کتاب من که «باغ لال» نام داشت و مربوط به سال ۱۳۵۰ است، در شرایطی منتشر شد که بیش از دو یا سه غزل در خود نداشت. آن کتاب بیشتر روی کارهای نیمایی تمرکز داشت. کتاب دومم که در سال ۱۳۵۱ به چاپ رسید، اصلاً با توجه به نامش معلوم بود که چه شرایطی در نوع شعری داشت. نام آن کتاب «در بی‌وزنی» بود. مشخص بود که این کارها با غزل فاصله داشت و حتی کارهای نیمایی هم نبود. به آثاری که در آن کتاب آمده بود، در آن دوره اصطلاحاً «کارهای شاملویی» می‌گفتند. اما بعد از مدتی به تجربه‌ای رسیدم.

با اینکه برای همه اشکال شعری احترام قائلم و باورم این است که شعریت مهم است، نه شکل شعر. با این توضیح، به باور برخی که می‌گویند شاعر غزلسرا نمی‌تواند فرزند زمانه خودش باشد، مخالفم چون فکر می‌کنم شکل شعری غزل با وزنی که دارد، می‌تواند راحت‌تر در حافظه‌ها بنشیند. مهم این است که آیا شاعرش واقعاً فرزند روزگار خودش هست یا نه؟نخستین شعری که از من به چاپ رسید، مربوط به زمانی است که هشت ساله بودم. آن هم به اشاره جناب مشیری که به دلایلی با هم آشنایی پیدا کرده بودیم. من ایشان را نخستین‌بار در یک چاپخانه دیدم. چون همه اعضای خانواده ما به نوعی با چاپخانه ارتباط داشتند، در سه‌ ماه تعطیلی دانش‌آموزان، بزرگ‌ترها تصمیم گرفتند که من برای اینکه در خانه شیطانی نکنم، به چاپخانه بروم. در آنجا مجله‌ای منتشر می‌شد که آقای مشیری مسئول صفحه شعر آن بود. در خانواده ما نیز شعر مانند سفره‌ای بود که روزانه دو سه مرتبه برای تغذیه پهن می‌شد و اعضای خانواده ما با شعر ارتباط نزدیکی داشتند. ناگفته نماند که برخورد خانواده من با شعر بسیار جدی بود. به این معنا که وقتی در جمع خانوادگی شعری خوانده می‌شد و پس از آن از ما سوالی درباره آنچه خوانده شده بود، مطرح می‌شد و ما نمی‌توانستیم پاسخ دهیم، ممکن بود کتک بخوریم.من حدود ۱۰ سال سکوت کرده بودم. شعر می‌خواندم اما مدتی بود که دیگر به سراغم نمی‌آمد و می‌گویم از من قهر کرده بود. من در آن دوره در کرج زندگی می‌کردم. روزی در همان کرج به جایی دعوت شدیم. از خیابان دانشکده که عبور می‌کردیم، جایی بود که نوشته بود «انجمن شعر». وسوسه شدم بروم آنجا. خوشبختانه در ابتدا هیچ‌کس ما را نشناخت. من رفتم و در انتهای سالن نشستم تا اگر کسی هم بیاید، من را نبیند. یک وقت دیدم که منزوی هم آمد. آقای باباچاهی آمد. خدا بیامرز پدرام هم آمد. اینها از دوستان نزدیک من بودند و برایشان دلتنگ شده بودم. دیدم چه انجمن شعر خوبی است و چه شاعران خوبی می‌آیند.اما وقتی مجری روی صحنه رفت، ظاهراً مناسبتی بود و شعرهایی که خوانده می‌شد، همه پیرامون آن مناسبت خاص بود. آنقدر ضعیف بودند که وقتی خوانده می‌شدند، انگار به آن مناسبت آسیب می‌رساندند. مخاطبان کف می‌زدند اما دوستان من که در صف جلو نشسته بودند، هیچ انرژی نمی‌گذاشتند چون می‌دانستند شعرهایی که خوانده می‌شود، در چه سطحی است. نکته جالب دیگر این بود که هیچ‌کدام از آنها به روی صحنه دعوت نشدند. یا خودشان نخواستند بالا بروند یا مسأله دیگری بود. همانجا بعد از سال‌ها که غزل نگفته بودم، غزلی در وجود من جان گرفت. همان‌طور که به صحنه نگاه می‌کردم، آن غزل را هم می‌نوشتم:

اینک این طفل گریزان دبستان غزل

بازگشته‌ست غریبانه به دامان غزل.بعد از نیما، افرادی باید بودند که حرف‌های او درباره شعر و ذات آن را در شکل‌های مورد پسند خود به نمایش بگذارند. به باور من، هـ. ا. سایه (هوشنگ ابتهاج) پلی بین غزل دیروز و امروز می‌گذارد که خود از این پل نمی‌تواند عبور کند و در شعر او این عبور از پل را نمی‌بینیم؛ اما استواری این پل از سایه است. ولی نخستین کسی که بعد از او از این پل عبور می‌کند، منوچهر نیستانی است که عبور فاتحانه‌ای از این پل دارد. او ترس‌ها را می‌ریزد و این فکر را گسترش می‌دهد که لااقل می‌توان از این پل عبور کرد

ی

۱

در این زمانه بی‌های‌و‌هوی لال‌پرست

خوشا به حال کلاغان قیل‌و‌قال‌پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال‌پرست

به شب‌نشینی خرچنگ‌های مردابی

چگونه رقص کند ماهی زلال‌پرست

رسیده‌ها چه غریب و نچیده می‌افتند

به پای هرزه علف‌های باغ کال‌پرست

رسیده‌ام به کمالی که جز اناالحق نیست

کمال دارد برای من کمال‌پرست

هنوز زنده‌ام و زنده بودنم خاری است

به تنگ‌چشمی نا‌مردم زوال‌پرست۲

در گوشه‌ای از آسمان ابری شبیه سایه من بود

ابری که شاید مثل من آماده فریاد کردن بود

من رهسپار قله و او راهی دره تلاقی‌مان

پای اجاقی که هنوزش آتشی از پیش بر تن بود

«خسته مباشی» پاسخی پژواک سان از سنگ‌ها آمد

این ابتدای آشنایی‌مان در آن تاریک و روشن بود

بنشین!‌ نشستم گپ زدیم اما نه از حرفی که با ما بود

او نیز مثل من زبانش در بیان درد الکن بود

او منتظر تا من بگویم گفتنی‌های مگویم را

من منتظر تا او بگوید وقت اما وقت رفتن بود

گفتم که لب وا می‌کنم با خویشتن گفتم ولی بغضی

با دست‌های آشنا در من به کار قفل بستن بود

او خیره بر من من به او خیره اجاق نیمه‌جان دیگر

گرمایش از تن رفته و خاکسترش در حال مردن بود

گفتم : خداحافظ! کسی پاسخ نداد و آسمان یکسر

پوشیده از ابری شبیه آرزوهای سترون بود

تا قله شاید یک نفس باقی نبود اما غرور من

با چوبدست شرمگینی در مسیر بازگشتن بود

چون ریگی از قله به قعر دره افتادم هزاران بار

اما من آن مورم که همواره به دنبال رسیدن بودمن زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها تنها به‌جرم اینکه

او سرسپرده می خواست  من دل سپرده بودم

یک عمر می‌شد آری در ذره‌ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می‌شد

 گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می‌شد وقتی غروب می‌شد

کاش آن غروب‌ها را از یاد برده بودم  

۴

گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله‌ها را»

تا زودتر از واقعه گویم گِله‌ها را

چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی

در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را

پُر‌نقش‌تر از فرشِ دلم بافته‌ای نیست

از بس که گره زد به گره حوصله‌ها را

ما تلخیِ نه گفتنمان را که چشیدیم

وقت است بنوشیم از این پس بله‌ها را

بگذار ببینیم بر این جغد نشسته

یک بارِ دگر پر زدن چلچله‌ها را

یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش

بگذار که دل حل بکند مساله‌ها راگاهی چنان بدم که مبادا ببینی‌ام !

حتی اگر به دیده رؤیا ببینی‌ام

من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست

بر این گمان مباش که زیبا ببینی‌ام

شاعر شنیدنی‌ست...ولی میل، میل توست

آماده‌ای که بشنوی‌ام یا ببینی‌ام ؟

این واژه‌ها صراحت تنهایی من است

با این همه مخواه که تنها ببینی‌ام

مبهوت می‌شوی اگر از روزن شبی

بی خویش در سماع غزل‌ها ببینی‌ام

یک قطره‌ام و گاه چنان موج می‌زنم

درخود، که ناگزیری، دریا ببینی‌ام

شب‌های شعر خوانی من بی‌فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینی‌ام

۶

زخم آن چنان بزن که به رستم شغاد زد

زخمی که حیله بر جگر اعتماد زد

باور نمی‌کنم به من این زخم بسته را

باچشم باز،آن نگه خانه‌زاد زد

 بااینکه در زمانه‌ بیداد می‌توان،

سر را به چاه صبر فرو برد و داد زد،

یا می‌توان که سیلی فریاد خویش را

با کینه‌ای گداخته، بر گوش باد زد،

گاهی نمی‌توان به خدا حرف درد را

با خود نگاه داشت و روز معاد زد

منبع : همشهری آنلاین
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۱ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه