معرفی کتاب یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن
اگر از خواندن ادبیات روسی لذت میبرید، بدون شک آثار فئودور داستایوفسکی که یکی از نوابغ برجسته ادبیات روسیه است، میتواند گزینۀ بسیار جذابی برای مطالعه باشد.
کتاب یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن دربردارندهی دو داستان به یاد ماندنی از فئودور داستایوفسکی است که شخصیتهای آن از انزوا و آشفتگی درونی در عذاباند و درگیر مسائل فلسفی و عاشقانه هستند.
درباره کتاب یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن:
نخستین نکتهای که میتوان در مورد این اثر اشاره کرد، ترکیب هوشمندانۀ دو رمان کوتاه فئودور داستایوفسکی (Fyodor Dostoyevsky) است. بدون شک او یکی از نوابغ ادبی قرن نوزدهم میباشد که بر بسیاری از متفکران و داستاننویسان همعصر و پس از خودش اثر گذاشته. این دو رمان با فاصلۀ زمانی حدودا 20 ساله در دو دورهی متفاوت زندگی داستایوفسکی نوشته شدهاند. او داستان شبهای روشن را در 26 سالگیاش منتشر کرد. رد پای شور و کنجکاوی جوانی فئودور کاملا در این اثر و شخصیت اصلی آن نمایان است. اما داستان یادداشتهای زیرزمینی که در سال 1864 تالیف شد، نمایندۀ دوران پختگی داستایوفسکی و رنجهایی است که در زندگی کشیده؛ بیشک روزگار تنگدستی و روزهای زندانی و تبعید شدنش در رنگ و بوی آثار متاخر وی تاثیرگذار بودهاند.
در بخش نخست این کتاب، رمان کوتاه و فلسفی یادداشتهای زیرزمین (Notes from Underground) آورده شده است که به تعبیر بسیاری از داستایوفسکیپژوهان، کلید فهم تمام آثار وی است. در حقیقت این رمان را میتوان نقطۀ عطفی در آثار این نویسندۀ بزرگ قلمداد کرد. یادداشتهای زیرزمین، به نوعی پایهی آثار بزرگ بعدی داستایوفسکی است. قهرمان اصلی کتاب، شخصیتی موسوم به مرد زیرزمینیست که میان خود و جامعه شکافی عمیق احساس میکند. همین امر او را به سوی تنهایی ویرانگری سوق داده و منجر به شکل گرفتن اندیشههایی تاریک در ذهنش میگردد.
قسمت دوم کتاب حاضر به داستان شبهای روشن اختصاص دارد. در داستان شبهای روشن (White Nights) شاهد نمودی از شخصیت حقیقی فئودور در جوانی هستیم؛ شخصیتی که او آن را به دقت روانکاوی میکند و زوایای روحیاش را برای ما میشکافد. جوانی بینام و نشان که داستان از زبان او روایت میشود، به طرز غیرقابل باوری خیالپرداز و درونگراست. مفهوم امید، بارزترین درونمایه این داستان است؛ راوی شبهای روشن مردی جوان و بسیار منزوی است که هیچگونه ارتباط دوستانهای را تجربه نکرده و بر اثر یک ملاقات اتفاقی با دختری آشنا و دلباختهی او میشود.
خواندن کتاب یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
اگر از خواندن ادبیات روسی لذت میبرید، بدون شک آثار فئودور داستایوفسکی که یکی از نوابغ برجسته ادبیات روسیه است، میتواند گزینۀ بسیار جذابی برای مطالعه باشد. علاقمندان آثار کلاسیک روسی و دوستداران رمانهای عاشقانه و فلسفی از خواندن این کتاب لذت خواهند برد.
با فئودور داستایوفسکی بیشتر آشنا شویم:
این نویسنده برجسته روس در سال 1821 میلادی به دنیا آمد. او علاوهبر داستاننویسی در حوزههای دیگری همچون روانشناسی، فلسفه و ترجمه نیز فعالیت داشت. فئودور داستایفسکی (Fyodor Dostoyevsky) به عنوان یکی از پیشگامان ادبیات روانشناسانه شناخته شده و نقدهای ادبی، فلسفی و روانشناسانه زیادی درباره آثارش وجود دارد.
اولین اثر وی «بیچارگان» بود که با سبک ساختارشکنانه خود، داستایوفسکی را به جامعه نویسندگان شناساند. رمان «یادداشتهای زیرزمینی» مدتی بعد از انتشار اولین رمانش منتشر شد که باعث شهرت این نویسنده در بین جهانیان شد. کالبدشکافی روح شخصیتهای داستان، امضای این نویسنده برجسته روس است و او توانسته به خوبی با این کار، جذابیت رمانهایش را چند برابر کند.
داستایوفسکی بیش از سی رمان و داستان کوتاه نوشته که از بین آنها میتوان به «برادران کارامازوف»، «شبهای روشن»، «ابله»، «قمارباز»، «همیشه شوهر» و «تسخیرشدگان» اشاره کرد.
در بخشی از کتاب یادداشتهای زیرزمین و شبهای روشن میخوانیم:
اواخر دوران تحصیل خودم بیشتر از آن طاقت نیاوردم: با گذشت سالها احساس مىکردم نیاز دارم به آدمها رو بیاورم و دوستانى داشته باشم. بنابراین کوشیدم با بعضى از رفقا روابط دوستانهاى برقرار کنم، اما در روابطمان همواره پدیدهاى ساختگى و نادرست وجود
داشت که خیلى زود به آنها پایان مىداد. با این همه، یکبار با یک نفر دوست شدم. اما حالا دیگر از نظر روحى آدم مستبدى شده بودم؛ وانمود مىکردم بهطور کامل به روح او مسلطم، مىخواستم انزجار نسبت به دیگران را در او القا کنم، از او مىخواستم براى همیشه و مغرورانه ارتباطش را با اطرافیانش قطع کند. دوستى پرشور و سودایى من او را وحشتزده کرد؛ تا سرحد تشنج و به گریه افتادن منقلبش مىکردم. آدمى سادهدل و پاکباز بود. اما بهمحض اینکه دربست خودش را در اختیار من گذاشت، از او بدم آمد و از خود راندمش. انگار فقط احتیاج داشتم پیروزى بهدست آورم و اربابش شوم. اما دیگران را نمىتوانستم متقاعد کنم، دوستم نیز شبیه هیچیک از آنها نبود، یک مورد استثنایى بود.
بهمحض اینکه تحصیلاتم به پایان رسید، تنها هدفم این بود شغلى را که قرار بود در آینده پیش بگیرم رها کنم، همهى ارتباطها را قطع کنم تا بتوانم به گذشته لعنت بفرستم و آن را زیر پوششى از خاکستر پنهان کنم... پس از همهى این حرفها، فقط شیطان مىداند چرا باز هم به دیدن سیمونف مىرفتم.
فرداى آن روز صبح زود از خواب برخاستم. خیلى آشفته و هیجانزده بودم، انگار قرارمان براى شام خوردن در همان لحظه باید صورت مىگرفت. اما یقین داشتم که همین امروز باید تغییرى اساسى در زندگىام پدید بیاید، پدید هم آمد. احتمالاً شاید بهعلت عادت نداشتن به شرکت در چنین برنامههایى بود، به هرصورت در تمام عمرم و با هر رویدادى، هرقدر هم ناچیز، انتظار داشتم تغییرى اساسى در زندگىام به وجود بیاید. مطابق معمول همه روزه به اداره رفتم، اما دو ساعت زودتر از ساعت مقرر آنجا را ترک کردم تا خودم را آماده کنم. به خودم مىگفتم: «بهخصوص نباید نفر اولى باشم که در آنجا حاضر مىشوم تا فکر نکنند براى حضور در گردهمآیى عجله داشتهام.» اما بهجز این موضوع دلنگرانى دیگرى هم داشتم و این دلنگرانى چنان آشفتهام مىکرد که احساس ضعف مىکردم.
دیدگاه تان را بنویسید