حسین گنجی
روزنامهنگار، پژوهشگر، منتقد هنرهای تجسمی و مدیر و مشاور ارتباطات و توسعه برند
حمیدرضا اندرز در سال 1349 در تهران متولد شد. اندرز در هنرستان هنرهای زیبای تهران درس خواند و در سال 1376 از مقطع کارشناسی نقاشی دانشگاه آزاد تهران فارغالتحصیل شد. حمیدرضا اندرز نخستین نمایشگاه انفرادی خود را در سال 1389 در گالری نار تهران برگزار کرد. او با گالریهای مختلفی نظیر شیرین، شکوه، فرشته و چوم همکاری داشته است. او همچنین در دومین بیینال نقاشی معاصر ایران که توسط موزه هنرهای معاصر برگزار شده حضور داشته است. مجموعه آثار اندرز در کتابی با عنوان «گزیده آثار حمیدرضا اندرز» توسط انتشارات خط و طرح به چاپ رسیده است. هلیا دارابی، پژوهشگر هنر درباره آثار حمیدرضا اندرز مینویسد: «نقاشی رسانه سکوت است. بیصداست و بیننده را نیز به سکوت و غرقشدن در شکافی بیانتها دعوت میکند. بااینحال کار حمیدرضا اندرز خود نقاشی ساکتی است: سکوت ترکیببندی به واسطه ساحتهای خلوت و تخت؛ سکوت سطح به واسطه عدم حضور مسلط عنصر خط و محوبودن فضا؛ سکوت رنگها به سبب پختگی و درهمنشستگیشان؛ و سکوت به واسطه سکوت مضامین: میوهها، ماهیها، نهنگ زیر دریا. سکوت زمان را به میان میآورد و زمان چیزی است که برای اندرز همواره به پای نقاشی فدا میشود. او کار را به مراقبه و نقاشیاش را به آوند زمان تبدیل کرده است؛ آوندی که در آن روزها و ساعتها شناورند؛ روزهای تنهایی و کار نقاشی». فرصتی دست داد تا با حمیدرضا اندرز از ریشههای سکوت همراه با وهم و خیال آثارش حرف بزنم.
مینیمالیسم برآمده از غرب است، اما ریشههای جدیای در شرق دارد. در عرفان ایرانی و فلسفه ذن ژاپنی به تفصیل از این دریچه به جهان نگاه شده است. در آثار شما هم اینگونه است؛ عناصر زیاد نیستند بلکه بسیار گزیده و خلوتاند، رنگها هم شارپ نیستند و از رنگهایی استفاده شده که تنیدگی زیادی حتی به بیرنگی دارند. در نتیجه به نظر میرسد شما با طراحی خروس، درختان و حتی گاهی اوقات یک تکدرخت قصد دارید معانیای را که به دنبال آن هستید، منتقل کنید. این شیوه از کار فضای شاعرانه و شرقیبودن را توأمان تداعی میکند.
این موضوع راجع به گروهی از نقاشها صدق میکند و من هم در این سالها بیشتر به این شیوه کار کردهام. مثلا خیلیها راجع به همین درختها میگویند که شاعرانه است، اما این هم موضوعی است که متعلق به خودم است، به دنیای من مربوط میشود، من طور دیگری نتوانستم نقاشی کنم وگرنه حتما این اتفاق میافتاد. شاید علت صحبت شما این است که نقاشی من یک مقدار شکل خاص پیدا کرده؛ علیرغم اینکه شکلهایی مانند درخت و میوهها وجود دارند که اتفاقا این درخت واقعی است و میوهها هم متعلق به همان درخت واقعیاند، اما انگار بین من و دنیای بیرون -که این عناصر را از آن انتخاب میکنم- پردهای وجود دارد. درواقع این پرده باعث میشود که آدم همیشه در حالتی بین خواب و واقعیت قرار بگیرد که در آن نه چیز بهدستآوردنی است و نه ازدستدادنی. شاید بتوان این تعبیر را به کار برد: «مانند این است که انسان خواب خود یا یک رؤیا را نقاشی میکند». به هر ترتیب این شکل از کار حتما دلایل خاص خود را دارد و به نظرم یک روانشناس یا روانکاو بهتر میتواند روی آن نقد روانشناسانه داشته باشد، در هر حال این نوع نقاشیکردن ذهن من را اغنا میکند و شاید همین امر سبب شده که تا به امروز چنین شیوهای را ادامه دهم
در آثار شما روز روشن یا شب تاریک نمیبینیم، همه چیز بین این بازه اتفاق میافتد. رنگهای شارپ زرد، سیاه یا سفید هم دیده نمیشود و انگار چیزی بین رنگها در حال رخدادن است. شما از وجود یک پرده حرف زدید و من با دیدن آثارتان ذهنم به سمت گرگومیش صبح یا غروب رفت. به نظرم نقاشیهای شما تداعیکننده جایی است که روز با شب تلفیق میشود، نه روزِ روز است نه شبِ شب و گویی آثار شما در چنین مرزی به وجود میآید.
درست است.
چقدر از این موضوع خودآگاه و چقدر ناخودآگاه است؟
خیلی انتخابی نیست؛ نهتنها در مورد شیوه عملکرد من بلکه در مورد تمام هنرمندان مهم هم میتوانم بگویم کسی چیزی را انتخاب نمیکند. نقاش معاصر نروژی به نام اود نردروم جملهای دارد با این مضمون: «من نور بعدازظهر پاییزی را دیدم که روی ساختمان و شاخه درختها میتابید و فکر میکنم که این نور مرا تمام عمر اسیر خود کرد و تمام تلاشم این بوده که این لحظه و چنین کیفیتی را نقاشی کنم».
من شاید نتوانم بهطور دقیق به چنین مقطعی اشاره کنم و بگویم فلان روز اتفاقی رخ داد که تمام عمر برای کشیدن آن تلاش کردم، اما زمانی در ذهن من هست که در عین مشخصبودن، یک نوع بیزمانی است؛ نور یا شرایطی جوی که آدم نمیداند صبح است یا عصر، غروب یا وقت دیگری. این یک کیفیت است که شما به درستی آن را تشخیص دادید. کیفیتی که برایم خیلی مبهم است که از کجا آمده و چرا اینطور شده آنهم بدون اینکه بخواهم تأکیدی روی آن داشته باشم، اما همیشه تقریبا با همین کیفیت در نقاشیهایم شکل میگیرد. مثلا ممکن است موضوعی از فضای داخلی انتخاب کنم که نور لامپ روی آن افتاده یا از نور پنجره رنگ گرفته است، اما زمان اجرا به سمت بیزمانشدن میرود آنهم حتی با وجود اینکه ممکن است چند میوه روی یک میز یا مکانی قابل تشخیص باشد، اما در نهایت مکانی از آب درمیآید که آن را نمیشناسیم.
شرایط اجتماعی، محیط یا جغرافیایی که در آن زندگی میکنید چقدر در خلق این آثار تأثیرگذار بودهاند؟
بهطور کلی به عنوان یک انسان و شهروند باید بگویم هیچ اتفاقی نیست که روی آدم تأثیر نداشته باشد.
دورهای بود که خیلی درگیر اتفاقات روز یا اجتماعی محیط اطراف بوده باشید؟
بله یکسری اتفاقات رخ میداد که آدم واقعا در هر لحظه فکر میکرد نزدیکش است و به او مربوط میشود، حال مستقیم یا غیرمستقیم، از جهات اقتصادی، اجتماعی یا هر چیز دیگری. به نظرم حزن و اندوهی که در خودم احساس میکنم خیلی عمیقتر از شرایط دورههای مختلف زمانی است که با اتفاقات متفاوت دستخوش تغییر میشوند. من این حزن و اندوه را همیشه ته وجودم حس میکنم، نمیدانم شاید ترس از نیستی و مرگ باشد.
موضوعاتی که بخشی از آن در کودکی شکل گرفته و تا به امروز وجود دارد. مسئله مهم این است که واقعا نمیخواهم نقاشی را حزنانگیز بکشم، بههیچوجه قصد ندارم غم و غصهام را از طریق نقاشی بیان کنم، اما بهطور ناخودآگاه اتفاق میافتد و دلیل مهمی دارد؛ به نظرم هر نقاشی، نقاشیاش را طوری شروع کرده و به اتمام میرساند که برایش یک اغنای روحی به وجود بیاید، وگرنه به صرف اینکه ما فن نقاشی را بلدیم و میتوانیم تابلویی بکشیم چیزی حل نمیشود. به همین دلیل است که اکثر آرتیستهای مهم در دورههایی به بیانی منحصربهفرد میرسند که این بیان حفظ شده و تبدیل به زبان میشود تا جایی که میتوان گفت این نقاش همیشه همینطور نقاشی میکند. البته این به معنای نرسیدن به تکامل یا عدم ایجاد تغییر و تحول در آن نقاش نیست، اما هر نقاش طوری نقاشی میکند که روح و ذهنش اغنا شود یا شاید حتی غریزیتر، بنابراین این دست من نیست و اگر عدهای به من خرده بگیرند که نقاشیهایت غمانگیز است، واقعا نمیتوانم تغییرش بدهم.
در نقاشیهای شما حضور طراحی بسیار پررنگ است و رنگ آنقدرها قدرت و غلبه ندارد.
بله. مثلا در نگاه به کارهای امپرسیونیستی، اکسپرسیونیستی و فوویستی بیان رنگی بسیار پرشدت است و من هیچگاه به این شکل سراغ رنگ نمیروم. کارهایم در نهایت تبدیل به گسترهای از خاکستری میشوند، اما خاکستریهایی که به هر حال منبعث از رنگها هستند، ولی اینکه رنگهای خالص و بسیار درخشان باشند، خیر اینطور نیست. در کنار آن قبل از رنگگذاری به اینکه عناصر تصویری نقاشی باید درست چیده شده باشند توجه دارم. به نظرم کار باید به لحاظ ترکیببندی فرم و شکل دقیق باشد و از این جهت طراحی در کارهایم حضور پررنگی دارد. میتوان بعضی آرتیستها را مثال زد که مرزی بین نقاشی و طراحی قائل نیستند و عنصر طراحی خیلی در کارشان غلبه دارد؛ در آنها رنگ به چشم میخورد و در عین حال که همدیگر را تقویت میکنند و با هم تقابل هم ایجاد میکنند. در هر صورت طراحی یک مسئله است و نقاشی مسئلهای دیگر.
من با دوستانی که تعبیر شاعرانه از آثار شما دارند موافق نیستم، هرچند عناصر شاعرانه در آثارتان وجود دارد، اما تعلیق از جنس داستان، روایت و قصه بیشتر است تا شعر. مثلا گلابی صرفا گلابی نیست و آدم را به فکر وامیدارد که این گلابی چه سرنوشتی داشته است. خروس پرپر شده، شمع فوتشده یا درخت هم به همین صورت. آیا حین کار به این موضوع فکر کردهاید یا ناخودآگاه به وجود آمده است؟
درست است، قصه دارد، اما فکرشده نیست.
یک قصه در آن وجود دارد که به داستان و ادبیات نزدیکترش میکند تا شعر.
بله. منتها من همیشه تفکیک قائل میشوم. به نظرم حتی در یک اثر رئالیستی شناختهشده هم موضعگیری وجود دارد؛ چون بدون موضعگیری تبدیل به کاری ناتورالیستی میشود. در حیطه رمان هم فرض کنید که اگر تاریخی، جناییـپلیسی یا هر چیز دیگری باشد، بالاخره یکسری وقایع وجود دارند که با هنرمندی کنار هم چیده شدهاند که خیلی جذاب و لذتبخش هستند.
نقاشی همچنان زبان بیان جدی است که میتواند از یک روایت، قصه یا برههای خاص حرف بزند. یعنی توانسته مانند انگلیسی، فارسی یا سینما و تئاتر و هر زبان دیگری زبان مستقل خود را داشته باشد.
آثار هنری بهطور کلی این خاصیت را دارند. امروزه وقتی سراغ گذشتهها میرویم درواقع چیزی جز آثار بهجامانده نداریم، حال بخشی از این آثار وسایل زندگی ما هستند، مثلا در دورههای تاریخی آثار باقیمانده معماری هستند و آثار هنریای مانند شعر، ادبیات و تصاویر از گذشتگان برای ما به جای ماندهاند. هنر، روایتگر عصر زیستهشده هر هنرمندی است. ممکن است در حین انجام کار به این فکر نکنیم که قرار است اثری از ما به جا بماند، من هم به نیت ثبت اثر و ایجاد روایتی خاص نقاشی نمیکنم، اما به نظرم این ذات هر اثر هنری است. یک جنبه هر هنری زیبایی و لذتبردن از زیبایی آن است، اما بهطور موازی هنر حاوی اطلاعات هم هست. گاهی اوقات این اطلاعات خیلی عیان هستند. مثلا نقاشیهای قرن نوزدهم عموما رویکردی واقعگرایانه داشتند که از طریق آنها تا حدود بسیار زیادی نسبت به نحوه پوشش، ساختمانها و وسایل نقلیه اطلاعات به دست میآورید، اما در هنرهای دیگری مانند شعر نمیتوان تا این حد، عیان اطلاعات را استخراج کرد و نیاز به رمزگشایی دارد.
در هنر و نقاشی دوران مدرن و معاصر همین اتفاق افتاد و این کشف جدیتر شد.
بله. دقیقا به همین دلیل وظیفه منتقد هنری سنگینتر شده است. امیدوارم در نسل بعدی، منتقدان هنر خوبی داشته باشیم.
شما تا مرز انتزاع رفتید اما انتزاعی نشدید، درصورتیکه خیلی از نقاشیها مدرن و خصوصا انتزاعی شدهاند، درحالیکه فهم این نوع نقاشی برای مخاطب سخت است و نمیتواند آن را کشف کند. نقاشانی مانند شما هم هستند که با حفظ واقعیت و نزدیکشدن به انتزاع همچنان زیباییشناسی را حفظ میکنند.
نقاشی در هر دورهای به شکلی خاص اتفاق میافتد و فهم آن نیاز به دانش مخصوص به خود دارد. حتی فراتر از نقاشی انتزاعی مثلا وقتی به تابلوی مونالیزا نگاه میکنیم مگر واقعا آن نقاشی را میفهمیم؟
ولی شاید تصویر زیبایی باشد.
قطعا زیباست، اما این هنر دیداری است و ما فقط آن را میبینیم و با روایت مونالیزا آشنا نیستیم و حتی نمیدانیم صخرهها متعلق به کدام منطقه است، درحالیکه روایت دقیقی دارد، اما باز هم از آن لذت میبریم. در مورد هنر مدرن هم همینطور است. هنر مدرن، هنری است که بهشدت میتوان از آن لذت برد؛ منتها به این شرط که به فراخور موقعیت، برای منِ نقاش، شمای کارشناس یا آدم عادی یا هر شخص دیگری، با میزان نزدیکیای که با این مسئله دارد مطرح میشود. به هر حال باید زحمتی کشیده شود و کلید فهم آن را به دست آوریم. درست است این پدیده برای ما ناآشناست، اما باید آن را گسترش داد. همین ناآشنایی نسبت به نقاشی دوره باروک هم وجود دارد، اما به صرف وجود پرتره و مهارت بیشتر در نقاشی، موضوع طور دیگری دیده میشود.
درواقع میتوان گفت آن حرف دیده نمیشود.
درواقع فکر میکنیم این نقاشی چقدر قشنگ است؛ زیرا میدانیم که پرتره یک آدم است، اما چون نمیتوانیم برای نقاشی مدرن مابازای بیرونی پیدا کنیم، مثلا بگوییم این مربع چیست، فهم آن سختتر میشود. اتفاقا ماجرای نقاشی مدرن از همینجا شروع میشود. همه آثار مدرن کلید فهم مخصوص به خود را دارند و وقتی با آن آشنا میشویم فهمش هم آسانتر خواهد بود. البته مقدار آشنایی در آدمها متفاوت است، اما میتوان به نقطهای رسید که از کار جکسون پولاک، دکونینگ و رافائل بهطور همزمان لذت برد.
دیدگاه تان را بنویسید