ارسال به دیگران پرینت

شعرهای حافظ | گزیده‌ای از شعرهای حافظ

گزیده‌ای از شعرهای حافظ درباره عشق | تعبیراتی از خدا از زبان حافظ

این مطلب درباره گزیده‌ای از شعرهای حافظ درباره عشق و تعبیراتی از خداست در ادامه برای اطلاع از گزیده‌ای از شعرهای حافظ در این مطلب با ما همراه باشید.

گزیده‌ای از شعرهای حافظ درباره عشق |  تعبیراتی از خدا از زبان حافظ

گزیده‌ای از شعرهای حافظ درباره عشق 

این مطلب درباره گزیده‌ای از شعرهای حافظ درباره عشق و  تعبیراتی از خداست در ادامه برای اطلاع از گزیده‌ای از شعرهای حافظ در این مطلب با ما همراه باشید.

شعر حافظ درباره خدا، یکی از مهمترین و معروف‌ترین اشعار حافظ است. حافظ در این شعر با کلماتی بسیار شیرین و زیبا به تمجید از خدا می‌پردازد.

جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد

هر کس که این ندارد حقّا که آن ندارد

با هیچ کس نشانی زان دِلْسِتان ندیدم

یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد

هر شبنمی در این ره صد بحرِ آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزلِ فراغت نَتْوان ز دست دادن

ای ساروان فروکَش کاین ره کران ندارد

چنگِ خمیده قامت می‌خوانَدَت به عشرت

بشنو که پندِ پیران هیچت زیان ندارد

ای دل طریقِ رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حقِ او کس این گمان ندارد

احوالِ گنجِ قارون کَایّام داد بر باد

در گوشِ دل فروخوان تا زر نهان ندارد

گر خود رقیبِ شمع است اسرار از او بپوشان

کان شوخِ سربریده بندِ زبان ندارد

کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد

شعر در مورد خدا از حافظ

شیدا خلیق کیست؟ | دختر ناهید مسلمی را بشناسید

هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد

خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان

نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی

ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت

ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری

که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راهگذارت کجاست تا حافظ

به یادگار نسیم صبا نگه دارد

در خرابات مغان نور خدا می بینم

این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می بینی و من خانه خدا می بینم

خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن

فکر دور است همانا که خطا می بینم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب

این همه از نظر لطف شما می بینم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که در این پرده چه ها می بینم

کس ندیده ست ز مشک ختن و نافه چین

آن چه من هر سحر از باد صبا می بینم

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید

که من او را ز محبان شما می بینم

شعر در وصف خدا از حافظ

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهر ورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

شعر در مورد لطف خدا از حافظ

 هاتفی از گوشه میخانه دوش

گفت ببخشند گنه، می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش

مژده رحمت برساند سروش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند

هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست

نکته سربسته چه دانی، خموش

رندی حافظ نه گناهیست صعب

با کرم پادشه عیب پوش

سرِ ارادتِ ما و آستانِ حضرت دوست

که هر چه بر سرِ ما می‌رود ارادتِ اوست

نظیرِ دوست ندیدم اگر چه از مَه و مِهر

نهادم آینه‌ها در مقابلِ رخِ دوست

صبا ز حالِ دلِ تنگِ ما چه شرح دهد؟

که چون شِکَنجِ ورق‌هایِ غنچه تو بر توست

نه من سَبوکش این دیرِ رندسوزم و بس

بسا سَرا که در این کارخانه سنگ و سبوست

مگر تو شانه زدی زلفِ عنبرافشان را؟

که باد غالیه سا گشت و خاک عنبربوست

نثارِ رویِ تو هر برگِ گل که در چمن است

فدای قَدِّ تو هر سروبُن که بر لبِ جوست

زبانِ ناطقه در وصفِ شوق نالان است

چه جای کِلکِ بریده زبانِ بیهُده گوست؟

رخِ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت

چرا که حالِ نکو در قَفایِ فالِ نکوست

نه این زمان دلِ حافظ در آتشِ هوس است

که داغدار ازل همچو لالهٔ خودروست

شعر حافظ درباره پروردگار

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من

بر امید دانه ای افتاده ام در دام دوست

سر ز مستی برنگیرد تا به صبح روز حشر

هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست

بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک

دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دهد دستم کشم در دیده همچون توتیا

خاک راهی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست

حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز

زان که درمانی ندارد درد بی آرام دوست

منبع : بیتوته
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه