ارسال به دیگران پرینت

شاهنامه فردوسی | داستان کوتاه از شاهنامه فردوسی

5 داستان شیرین و کهن از شاهنامه فردوسی

شاهنامه حماسه‌ای عظیم از فرودسی و از شاهکارهای ادبی ایران و جهان است. خواندن داستان‌های کوتاه با هر موضوعی دلنشین خواهد بود و وقتی این داستان‌ها، داستان شاهنامه باشد، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا می‌کند

5 داستان شیرین و کهن از شاهنامه فردوسی

داستان کوتاه از شاهنامه فردوسی

شاهنامه حماسه‌ای عظیم از فرودسی و از شاهکارهای ادبی ایران و جهان است. خواندن داستان‌های کوتاه با هر موضوعی دلنشین خواهد بود و وقتی این داستان‌ها، داستان شاهنامه باشد، خواننده را با فرهنگ پهلوانی و پیشینه پرافتخار ایران آشنا می‌کند. از داستان های کوتاه شاهنامه در کنار  اشعار فردوسی  می‌توان برای  نقالی و نقالی خوانی  استفاده کرد. آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند گلچینی از  زیباترین داستان های شاهنامه  است که به قلم بزرگان ادبیات معاصر و شاهنامه‌پژوهانی همچون جلال خالقی مطلق، احمد معین سلوکی و… به نثر امروزی برگردانده شده است.

آنچه در این مطلب آمده بیشتر به عنوان بهترین داستان های شاهنامه برای کودکان است؛ اما مطمئناً خواندن آنها برای همه سنین از کودکان تا بزرگسالان خالی از لطف نخواهد بود.

داستان های شاهنامه برای کودکان

۱. داستان کوتاه شده زال یکی از داستان های شاهنامه به صورت خلاصه

سام از ھمسر زیبایش صاحب کودکی بسیار زیبا می‌شود ولی تمام موی سر و مژگان و بدن او چون برف سفید بود. سام از ترس سرزنش مردم کودک خود را به کوه البرز برد. جائی که سیمرغ لانه داشت گذاشت، شاید سیمرغ کودک را بخورد. ولی به فرمان خدا، سیمرغ آن طفل را حفاظت و بزرگ کرد. سال‌ھا گذشت، کودک بزرگ شد با نشانی فراوان از پدر.

سام در خواب دید مردی بر اسبی تازی نشسته، از سوی سرزمین ھندوستان بسوی او می‌آید و مژده داد که فرزند تو زنده است.

سام پس از نیایش با گروھی به سوی کوه البرز رفت. سیمرغ از فراز کوه سام و گروه او را دید و دانست که در پی کودک آمده‌اند. سیمرغ نزد جوان بازگشت و داستان کودکی او را برایش تعریف کرد و گفت اکنون سام پھلوان، سرافرازترین مرد جھان به جستجوی تو آمده.

جوان چون سخنان سیمرغ را شنید غمگین شد. اشک از دیدگان فرو ریخت و به زبان سیمرغ پاسخ داد، زیرا با انسانی ھمکلام نشده بود. سیمرغ گفت: امروز نام تو را دستان نھادم. این را بدان که ھرگز تو را تنھا نخواھم گذارد و تو را به پادشاھی می‌رسانم. من دل به تو بسته‌ام برای آنکه ھمیشه با تو باشم تعدادی از پر خود را به تو می‌دھم تا اگر زمانی سختی پیش آمد از پرھای من یکی را به آتش افکنی، در ھمان زمان نزد تو خواھم آمد.

زیباترین قصه های معروف شاهنامه که ارزش خواندن دارد!

سیمرغ دل دستان را رام کرد و او را بر پشت گرفت و نزدیک سام بر زمین نشست. قبای پھلوانی آوردند و جوان پوشید و از کوه به زیر آمدند و ھمه با ھم راھی ایرانشھر شده و به دیدن منوچھر رفتند.

منوچھر فرمانی نوشت که تمامی کابل و سرزمین ھند تا دریای سند از زابلستان تا کنار رود ھمه از آن جھان پھلوان سام باشد.سام ھمراه فرزندش دستان (زال) بعد از نیایش روانه سرزمین خود شدند.

در زابلستان، سام تاج و تخت و کلید گنج را به زال سپرد و بعد از نصیحت فرزند، خود به فرمان منوچھر شاھنشاه ایران برای جنگ با دیوان و دشمنان به گرگساران و مازندران رفت.

روزگاری گذشت تا روزی زال جوان آھنگ سیر و سفر و شکار کرد. مھراب شاه کابل، مردی خردمند و دلیر، از نژاد ضحاک و باجگزار سام شاه زابلستان بود و دختری بسیار زیبا به نام رودابه داشت. زال و رودابه ندیده عاشق ھمدیگر شدند ولی نژاد رودابه مشکل وصلتشان بود. بعد از مدت‌ھا نامه‌نگاری بین زال و سام و حتی آماده شدن سام برای جنگ با مھراب، بالاخره زال به دیدار منوچھر رفته، بعد از آزمایش او توسط موبدان، منوچھر با این وصلت موافقت می‌کند.

سام نیز که فرزند را بکام دل خویش می‌بیند پادشاھی و تخت و تاج زابلستان را به زال می‌سپارد.

یکی از داستان های شاهنامه به صورت خلاصه

∼∼∼ داستان های شاهنامه برای کودکان ∼∼∼

✰✰✰✰✰

۲. داستان کوتاه سیاوش و سودابه

سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. از آنجا که دربار، جایی مناسب برای پرورشِ سیاوش نبود؛ کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد تا وی را بپرورد و بیاموزد. رستم، در زابلستان، سیاوش را آیینِ سپاه‌راندن و کشورداری آموخت و برخی از شایسته‌ترین ویژگی‌های خود همچون سوارکاری، تیراندازی، پرتاب کمند، شکار و همچنین هنرهای اخلاقی را به وی منتقل ساخت.

پس از آنکه سیاوش از زابلستان به کاخِ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادیِ آمدنِ فرزند جشنی برپا کرد. سیاوشِ خوش‌چهره چنان است که همه از زیبایی وی هم‌چون یوسف، حیرانند. از سویی دیگر، روحیات اخلاقی نیک از جمله پاکدامنی و شرم نیز از ویژگی‌های بارز وی است.

سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، پس از بازگشت سیاوش و دیدن او شیفته سیاوش شد. چنان‌که در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند اما سیاوش نپذیرفت.

روزی دیگر، سودابه نزد کیکاووس رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش نیز به ناچار و برای اطاعت از دستور پدر به شبستان رفت. سودابه پس از رفتن دختران از زیبایی سیاوش تعریف کرده و به سیاوش پیشنهاد رابطه داد که با امتناع سیاوش روبرو شد.

در بار سوم سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند و خود را به وی عرضه کرد اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست.

سودابه با وارونه جلوه دادن ماجرا کاووس را باخبر و سیاوش را متهم ساخت.

کاووس پس از شنیدن حرف‌های سودابه، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکُشد اما برای آزمایش، نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی مُشک و گلاب و شراب یافت و در دست‌وبر سیاوش، بویی به مشامش نرسید. پس دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش سیاوش بی‌گناه است.

هنگامی که کیکاووس به ناراستی سخنان سودابه پی برد، خواست که سودابه را بکُشد اما از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کین‌خواهی برخواهد خواست؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد تا به این روش، گناهکار را از بی‌گناه جدا سازد.

سیاوش شخصیتی است که اهل سازش است و یکسره از خشونت دوری می‌کند. با اینکه کاووس می‌داند که سودابه گناهکار است اما با این‌حال بر رأی موبدان و انتخاب خود سیاوش، گذشتن از آتش را برای آزمون راستی می‌پذیرد اما سودابه از آزمون سرمی‌پیچد.

هیزم‌کشان صد کاروان شتر هیزم گردآوری می‌کنند و دو کوه بلند هیزم درست می‌کنند.

پس سیاوش که این آزمون را پذیرفته روز دیگر در خرواری از آتش که کاووس برافروخته بود با لباسی سپید و کفن‌پوش و کافورزده با اسب شبرنگ خویش ـ که بهزاد نام داشت ـ وارد شد و کاووس را آشفته و خجالت‌زده یافت.

سیاوش پس از دلداری دادن پدر، کفن‌پوشان با اسبش به میانه آتش زد و تندرست از آن‌سوی بیرون آمد.

پس چون بی‌گناهی سیاوش بر شاه آشکار شد، شاه خواست که سودابه را بکُشد اما سیاوش میانجیگری کرد و از این کار جلو گرفت و خواهان بخششِ او از سوی شاه شد و کی‌کاووس نیز سودابه را بخشید و از گناه او چشم پوشید.

افراسیاب کشور پهناوری تا چین را به سیاوش داد و سیاوش با فرنگیس و پیران ویسه به سوی آن سرزمین رفته و گنگ دژ را بنا می‌کند.

شاهنامه فردوسی | نحوه شاهنامه خوانی کودک با استعداد روستای سرآسیاب +ویدئو

داستان های شاهنامه برای کودکان

∼∼∼ داستان های شاهنامه برای کودکان ∼∼∼

✰✰✰✰✰

۳. داستان کوتاه گردآفرید و سهراب از زیباترین داستان های شاهنامه

گُردآفرید نخستین شیرزن حماسه ملی ایران است. گردآفریدِ دلربا و چالاک با این که در شاهنامه حضوری کوتاه دارد و شکست هم می‌خورد، بسیار برجسته است و یکی از گیراترین زنان شاهنامه. وی را می‌توان مانند فرانک، ارنواز و شهرناز، نمونه زن اصیل ایرانی دانست. او در جنگاوری بی‌همتاست.

در رهسپاری سهراب از توران به ایران، هنگامی که وی در جستجوی پدرش رستم است، با او آشنا می‌شویم. در مرز توران و ایران، دژی به نام سپیددژ هست. گُژدَهَم که یک ایرانی سالخورده است، بر آن فرمان می‌راند و همواره در برابر دشمن پایداری سرسختانه‌ای می‌ورزد و با این کار، دل همه ایرانیان را به آن دژ امیدوار می‌سازد. گژدهم پیر، پسری خرد به نام گُستَهَم دارد، و دختری به نام گردآفرید. سهراب ناچار است پیش از درآمدن به خاک ایران از این دژ بگذرد. در نبرد میان سهراب و هژیر، فرمانده دژ، سهراب بر او پیروز می‌گردد. سهراب، نخست می‌خواهد او را بکُشد، اما سپس او را اسیر کرده راهی سپاه خود می‌کند. آگاهی از این رویداد، دژنشینان را سراسیمه می‌سازد، اما گردآفرید چنان این را مایه ننگ می‌داند که بر آن می‌شود خود به نبرد او رود.

سهراب در پی چالش آن شیرزن به رزمگاه درمی‌آید و آن دو به پرخاش و نبرد درمی‌آیند. سهراب در برابر باران تیر گردآفرید، ناچار سپرش را به کار درمی‌آورد. وی جنگ‌کنان نزدیک گردآفرید می‌شود و نیزه او را می‌گیرد. با نیزه جامه جنگی او را می‌درد، گردآفرید شمشیر می‌کشد و با فرود آوردن آن نیزه سهراب را می‌شکند. سرانجام می‌بیند که توان رویارویی با سهراب را ندارد و می‌کوشد سوی دژ بگریزد. اما سهراب به او می‌رسد و کلاه‌خودش را برمی‌گیرد. تازه می‌بیند که آن پیکارگر نه مرد، بلکه دختری زیباروی است. گردآفرید به نیرنگ دست می‌یازد و به سهراب می‌گوید که خوب نیست رزمندگان ببینند که وی در نبرد با یک دختر به چنین کوشش و رنجی گرفتار آمده و به او پیشنهاد می‌کند که همراهش به درون دژ برود و دژ در چنگ اوست.

سهراب که خیره او شده، در دام شگرد گردآفرید می‌افتد. گردآفرید او را تا در دژ می‌آورد، سپس با چابک‌دستی بسیار به درون دژ می‌جهد و در را می‌بندد. سهراب بیرون می‌ماند. گردآفرید به بالای دژ می‌رود و ریشخندکنان فریاد می‌زند: «ترکان ز ایران نیابند جفت!» سپس به اندرز به او می‌‌گوید که بهتر است پیش از آن که رستم به آنجا برسد، همراه سپاهش به توران برگردد.

بازنویسی: جلال خالقی مطلق

قصه های شاهنامه برای کودکان

∼∼∼ داستان های شاهنامه برای کودکان ∼∼∼

✰✰✰✰✰

۴. داستان کوتاه رستم و سهراب، معروف ترین داستان شاهنامه

داستان رستم و سهراب یکی از بهترین و سلیس ترین داستان های شاهنامه برای کودکان است؛ این داستان بدین شرح است: روزی رستم برای شکار به نزدیکی‌های مرز توران می‌رود، پس از شکار به خواب می‌رود. رخش که رها در مرغزار مشغول چرا بوده توسط چند سوار ترک به سختی گرفتار می‌شود. رستم پس از بیداری از رخش اثری جز رد پای او نمی‌بیند. در پی اثر پای او به سمنگان می‌رسد. خبر رسیدن رستم به سمنگان سبب می‌شود بزرگان و ناموران شهر به استقبال او بیایند. رستم ایشان را تهدید می‌کند چنانچه رخش را به او بازنگردانند، سر بسیاری را از تن جدا خواهد کرد. شاه سمنگان از او دعوت می‌کند شبی را دربارگاه او بگذراند تا صبح رخش را برای او پیدا کنند. رستم با خشنودی می‌پذیرد.

در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرو می‌شود و عاشق او می‌شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می‌کند. فردای آن روز رستم مهره‌ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می‌دهد و می‌گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او. پس از آن رستم روانه ایران می‌شود و این راز را با کسی در میان نمی‌گذارد.

فرزندی که تهمینه به دنیا می‌آورد پسری است که شباهت بسیار به پدر دارد. پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می‌پرسد. مادر حقیقت را به او می‌گوید و مهره نشان پدر را بر بازوی او می‌بندد و به او هشدار می‌دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می‌شنود، تصمیم می‌گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.

افراسیاب با حیله به عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او می‌فرستد و به آنان سفارش می‌کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله‌ور می‌شود و کاووس شاه، رستم را به یاری می‌طلبد، رستم و سهراب با هم روبرو می‌شوند. سهراب از ظاهر او حدس می‌زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می‌کند.

در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می‌شود و می‌خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می‌گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.

ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمی‌کند و همین که او را از پای در می‌آورد، مهره نشان خود را بر بازوی او می‌بیند. و گریه و زاری سر می‌دهد.

سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاووس شاه است می‌تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری می‌کند. پس از آنکه کاووس را راضی می‌کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.

داستان های شاهنامه برای کودکان

∼∼∼ داستان های شاهنامه برای کودکان ∼∼∼

✰✰✰✰✰

۵. داستان کوتاه رستم و اشکبوس

پس از مرگ فرود و شکست‌های پی در پی سپاه ایران از سپاه توران که در پایان منجر به محاصره ایرانیان در کوه هماون گردید، ناچار شدند رستم را به یاری در میدان نبرد فرابخوانند. با ورود رستم به میدان نبرد و گفته‌های امیدوار کننده او با نیروهای خودی و حرکت‌های روانی او با اشکبوس و کاموس و چنگش، در نبردهای تن به تن، نوار پیروزی‌های تورانیان در دامان کوه هماون پاره شد و سرآغاز پیروزی‌هایی برای ایرانیان گردید و پایانش شکست و نابودی دشمن بود که منجر به کشته شدن افراسیاب فرمانروای مقتدر توران زمین گردید.

گودرز و دیگر سران ایران به پیشباز رستم رفتند و با غم و اشک برای کشتگان شهید مانند بهرام در میدان نبرد، با امید به فردا سپاه دشمن را برای رستم این‌گونه بیان کردند: «از چین، هند، سقلاب و روم بجز ویرانه باقی نمانده است.»

رستم ایرانیان را دلداری می‌دهد و مانند همیشه آنها را به یاری خداوند یکتا امیدوار می‌کند و برای آنها از خستگی خود و اسبش رخش نامور سخن می‌گوید. از آنها می‌خواهد آن روز را شکیبایی کنند تا خستگی از تن خودش و اسبش بیرون رود.

سپس رستم و همراهانش جهت رفع خستگی، شب را به استراحت می‌پردازند تا فردا چه پیش آید و خود او می‌گوید جز ذات پروردگار کسی از فردا خبر ندارد.

با طلوع خورشید رستم به بالای کوه می‌رود تا دشمن را ارزیابی کند و راه مبارزه با آنها و آرایش نیروهای خودی را آماده نماید. رستم از دیدن انبوه دشمن بی‌شمار شگفت زده می‌شود.

او مانند همیشه به راز و نیاز با خدا پرداخته و خدا را به یاری می‌طلبد. سپس از کوه پایین آمده و دستور می‌دهد که طبل جنگ را بنوازند.

سپاه ایران و توران (با هم‌پیمانانش) آرایش نظامی گرفتند و سپاه توران با فرماندهی خاقان چین با سروصدای فراوان طبل و کوس و کرنای گوش فلک را کر کردند.

پهلوان دلیری از همراهان خاقان چین با تاخت و تاز اسب روبروی سپاه ایران آمد و از مردان ایران هماورد خواست تا با او سوار براسب به نبرد تن به تن بپردازد و برای پایین آوردن روحیه ایرانیان به رجزخوانی پرداخت. رهام پسرگودرز سپهسالار ایران به میدان نبرد شتافت و با اشکبوس با تیروکمان به جنگ پرداخت که تیر رهام بر زره اشکبوس کارگر نیفتاد و ناچار دست در گرز برد و بر سر اشکبوس زد که بر کلاه خودش کارگر نیامد . اشکبوس نیز دست بر گرز گران برد و بر کلاه‌خود رهام زخمی زد که کلاه‌خود او خرد گردید و سرش زخمی برداشت و رهام همین که در خود یارای پایداری را در برابر اشکبوس ندید از برابر او فرار کرد و به سوی کوه هماون رفت.

توس سپهبد از فرار رهام ناراحت شد و اسبش را به حرکت درآورد تا به مبارزه با اشکبوس رود . رستم ناراحت و خشمگین شد که چرا پس از فرار رهام دیگری به مبارزه با دشمن نمی‌رود تا سپهبد پیر ایران به میدان نرود. رستم به توس می‌گوید رهام همنشین جام باده است. من اکنون پیاده به نبرد می‌روم.

سپس کمان را بزه کرده آماده تیراندازی، کمان را بر بازو افکند و چند تیر را بر بند کمر زد و با تیر قهوه‌ای رنگی از چوب خدنگ که بسیار راست و محکم می‌باشد خرامان به سوی اشکبوس تاخت که در حال جولان با اسب بود و فریادی ناشی از پیروزی سر می‌داد. او را به سوی خود برای نبرد تن به تن فرخواند. از این زمان جنگ روانی رستم و اشکبوس آغاز می‌شود.

اشکبوس هرچند که با دیدن پهلوانی پیاده و بدون اسب و تجهیزات نظامی به حیرت و اندیشه فرو می‌رود، لگام اسب را محکم می‌کند و او را به سوی خود می‌خواند. اشکبوس خندان از رستم اسمش را می‌پرسد و رستم پاسخ می‌دهد:«مادرم اسم مرا مرگ تو نهاده است».

پس از آن مناظره‌ای بین رستم و اشکبوس صورت می‌گیرد که در آن رستم از جنگاوری و توانایی خود برای اشکبوس سخن‌ها می‌راند و اشکبوس را ریشخند می‌کند.

اشکبوس نیز او را بی‌جواب نمی‌گذارد و رستم را بخاطر اینکه بدون اسب به کارزار آمده، سرزنش می‌کند. رستم وقتی می‌بیند اشکبوس به اسبش می‌نازد، با یک تیر اسب او را از پای می‌اندازد و با خنده می‌گوید:«حالا پیش اسبت بنشین و سر او را به دامان بگیر!»

رستم با این گونه رفتار و کردار خونسردانه و گفتار استوار، متین و خردورزانه و همچنین با تیراندازی دقیق و کشتن اسب اشکبوس و نیز سخنان طنزآمیز و ملامتگرانه، بند دل اشکبوس را پاره کرد و ترس را بر سراسر وجودش چیره گردانید و اشکبوس پی در پی با ترس و لرز به طرف رستم تیر پرتاب می‌کند. تا اینکه رستم به او می‌گوید: تیراندازی تو بیهوده است چرا که تو مرد پیکار نیستی… و به دنبال آن اشکبوس را پند و نصیحت می‌کند.

رستم پس از این گفتگو تیری بر سینه اشکبوس می‌زند که در دم می‌میرد.

پس از مردن اشکبوس، رستم آرام و استوار بدون شادی و نازیدن به خود به سوی جایگاه خود حرکت کرد و سران تورانیان را به اندیشه و حیرت همراه با ترس فرو برد و کاموس و خاقان را از خواب خودخواهی و غرور مستی بیدار کرد.

احمد معین سلوکی با تصرف و تلخیص

۵ داستان کوتاه از شاهنامه (خواندنی‌ترین داستان‌های شاهنامه)

منبع : بیتوته
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۴ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه