وقتی پرویز کوچولو نصف شب از خواب بیدار شد اتاق در ظلمت و سکوت فرو رفته بود و جز همهمۀ دریا که در دور دست بر میخاست واز پنجره به درون اتاق نفوذ میکرد صدای دیگری به گوش نمیرسید. در اولین لحظه حس کرد توی رختخواب خودش نیست. با دقت و کنجکاوی اطراف را نگریست و آنوقت یاد حرف پدرش افتاد که تمام طول راه مرتب میگفت: …..
….. – خدا کند به موقع برسیم کنار دریا تابستانها خیلی شلوغه، ممکنه اتاق گیرمون نیاد.
آنوقت مژگانش را چند بار به هم زد و با احتیاط در بستر جنبید. حالا دیگر چشمهایش به تاریکی عادت کرده بود و همه خطوط درها، دیوارها و پردهها را تشخیص میداد. کمی دورتر از او در طرف چپش کسی خوابیده بود. صورتش را جلو برد و با دقت نگاه کرد: آه، این خواهر کوچکش بود. دستش را دراز کرد تا بیدارش کند و با او از دریا و آفتاب و گوشماهیهایی که فردا در ساحل جمع خواهند کرد حرف بزند اما بلافاصله منصرف شد، دلش نیامد خواب آرام او را بههم بزند. آهسته و مانند مار خزید و به جای خودش برگشت و اینبار سوی دیگر اتاق را نگریست. در طرف راست، روی یک تخت کوچک یکنفری پدر و مادرش پهلوی هم دراز کشیده و خوابیده بودند. او با خودش گفت:
- نمیدانم امشب چه خبر شده که مامان اجازه داده توی اتاق خودش بخوابیم؟
و آنوقت مثل آدمی که میخواهد خودش را ازدست فکر مزاحمی نجات بدهد شروع کرد به شمردن انگشتان دستش:
…یک…دو…سه…چهار…
به دیوار روبرو یک تابلو کوبیده بودند. صورت مردی بود با ریشهای دراز ویک عبای بلند. در تاریکی نمیتوانست تابلو را بهخوبی ببیند اما همان خوط بیرنگ و محو از صورت مرد، او را به یاد معرکهگیری انداخت که در یکی از قهوهخاههای میان راه دیده بود. دستهایش را آورد پایین و در ظلمت اندیشید:
- چه آدم عجیبی بود، باید خیلی بد جنس باشد، توی چمدانش همهجور اسباب چشمبندی داشت.
بعد قیافۀ دایهجانش در نظرش مجسم شد که زمستانها پشت کرسی مینشست و برای او قصههای اسرارآمیز میگفت. بار دیگر با خودش فکر کرد:
- حتماً اون مردی که دایهجان میگفت ورد میخونه به آدم فوت میکنه و آدم یک شکل دیگهای میشه همینه که توی راه دیدیم. تهرون که رفتیم براش تعریف میکنم. اما چه شکل عجیب و غریبی داشت. حتماً او با جن و پریها و از ما بهترون سر و کار داره وگرنه همینطوری که نمیشه.
کلمۀ«جن» با طنین هراسانگیزی در مغزش پیچید. حس کرد که حلقههای چشمش دارد گشاد میشود. با وحشت در تاریکی نگاه کرد و به نظرش رسید که از گوشۀ اتاق موجودات کوتاهقدی، به همان شکل که دایه خانم وصف کرده بود، دارند به طرفش پیش میآیند. دایهخانم همیشه میگفت:
- یک بسمالله بگو راحت میشی.
و آنوقت در حالیکه با پنجههای لرزان، آهسته پتو را روی صورتش میکشید، چند بار زیر لب تکرار میکرد:
- بسمالله- بسمالله- بسمالله…
همهمۀ دریا، آواز رهگذر سر گشتهای در سیاهی اوج میگرفت و از پنجرههای اتاق به درون نفوذ میکرد. از سوراخ کوچکی که در پتو ایجاد کرده بود یک چشمش را بیرون گذاشت و آسمان را، که در دوردست مانند شیشۀ شفافی به نظر میرسید، نگاه کرد. ستارهها درخشان و تازه بودند و او در حالیکه با احتیاط اطرافش و مخصوصاً گوشۀ اتاق را می پایید، اندیشید:
- چقدر شبیه این ده شاهیها هستند که بابا بعضی وقتا میده توی قلکم بندازم و من اونارو روی فرش میکشم تا برق بیفته.
آنوقت شروع کرد به نامگذاری و شمردن ستارهها، به صدمی که رسید ناگهان ایستاد و گوشهایش را تیز کرد. از آنطرف اتاق، آنجا که پدر و مادرش خوابیده بودند، زمزمۀ خفیفی برمیخاست. مثل این بود که یکنفر داشت خفه میشد: صدای نفس نفسهای تند و گرفته.
- یعنی چه؟
روی بازوی راستش غلتید و باز از همان سوراخ، گوشۀ اتاق را نگاه کرد. آه آنجا،روی تخت پدر و مادرش یک جنبش خفیف و صدای نفسها، اندیشید:
- حتماً مامان یا بابا یک کدام دارن خواب دیو میبینند، خوبه بلند بشم صداشون کنم.
اما صدای نالههای خاموشی که بعد از نفسهای تند و گرفته ازآن سوی به گوش رسید او را بر جایش میخکوب کرد. مثل اینکه با هم حرف میزدند، دست بابا را دید که از زیر ملافه بیرون آمد، در فضا دوری زد و آن وقت به طرف گردن و شانههای مادرش پیش رفت و به نظرش رسید که مادرش دارد التماس میکند، مادرش دارد پدرش رااز کاری منع میکند. پتو را با اضطراب به یکسو زد، حالا تمام صورت و شانههایش از پتو بیرون بود. دهانش را باز کرد تا مادرش را صدا کند اما همچنان ساکت و خاموش به جای ماند. هنوز موضوع برایش گنگ ونا مفهوم بود. بالاخره به خودش جرأت داد وبا صدای خفهای گفت:
-مامان…مامان…
-مامان…مامان…
اما آنها نشنیدند، صدایش را نشنیدند.
- شبهای پیش که من مامان روصدا میکردم زود جواب میداد، تازه توی یک اتاق دیگر بود، امشب چطور شده؟ چرا صدای منو نمیشنوه؟
ظلمت روی صورتش پخش شده بود و در تاریکی چشمهایش با ترس و اضطراب میدرخشید. بلند شد و سر کشید و در یک لحظه احساس کرد که نگاه مادرش با نگاه او تلاقی کرد و بیاختیار، بیآنکه بداند چرا، شرمگین شد. خودش را دومرتبه روی بستر انداخت وازفرط عصبانیت مشتهای کوچکش را گره کرد و به پهلوهایش کوفت. آنوقت صدای پچپچ آهستهای به گوش رسید. یک لحظه سکوت، آه یک نفر به طرف او میآمد. نفسش را در سینه پنهان کرد و گوش داد: پدرش بود با یک ملحفۀ سفید که به خودش پیچیده بود. پلکهایش را با عجله به هم فشرد و در تاریکی اندیشید:
-چه بد! بابام یادش رفته امشب پیژامه بپوشد.
اما در آن لحظه با یک حس نامعلومی تشخیص داد که باید خودش را به خواب بزند، پدرش به یک قدمی او رسیده بود.
ایستاد و بروی صورت او خم شد و مدتی در تاریکی او را نگریست:
- پرویز، پرویز…
اما او کوچکترین حرکتی نکرد. مانند موجودی که به خواب عمیقی فرو فته باشد با ملایمت نفس میکشید. پدرش برخاست و از او دور شد و پرویز شنید که به مادرش میگفت:
- نه، خیال میکنی طفلک خواب خوابه.
وقتی آنها دوباره روی تخت کنار هم دراز کشیدند، پرویز هم از سوراخ پتو دوباره مشغول دیدهبانی شد. اینبار صدا شدیدتر و روشنتر از لحظۀ قبل بود و صدای نالۀ مادر بار دیگر برخاست. او با تعجب به خودش گفت:
- مگه مامان چه کرده…؟ اصلاً چرا مامان داد نمیکشه؟ شاید دهنشو با دستمال بسته. نالهها مانند این بود که به زحمت از میان دهانی که روی آن را با دست گرفته باشند بیرون میآمد. عرق سردی سرتا پای او را پوشاند. دهانش خشک شده بود. میخواست فریاد بکشد اما صدایش بیرون نیامد. با ناراحتی در میان بسترش غلتید و ناگهان صدای پدرش را شنید که جملهای را پیاپی تکرار میکرد:
- صدا نکن… صدا نکن، اگه صدا کنی…
تنها جملهای بود که توانسته بود از اول تا آن لحظه در میان آن همه زمزمههای مختلف به طور وضوح تشخیص بدهد. دندانهایش را با خشم به هم فشرد:
- نمیذاره، نمیذاره مامان داد بکشه.
سرتا پایش از ترس و وحشت می لرزید. یکبار دستش پیش رفت تا خواهرش را بیدار کند اما خیلی زود منصرف شد.
- از دست او که کاری ساخته نیست، بلند میشه و بدتر گریه راه میاندازه آنوقت هیچ کار دیگهای نمیشه کرد. بابا همۀ ماها را با هم میکشه.
فکر کرد:
- باید یک طوری خودمو به پنجره برسونم، از اونجا بپرم پایین مردمو خبر کنم که دارن مامانمو میکشن.
و با بیچارگی زیر لب تکرار کرد:
- دارن مامانمو میکشن.
حالا دیگر میترسید به آن سوی اتاق نگاه کند یکمرتبه یاد کتابی افتاد که سال گذشته دایه خانم برایش خوانده بود. روی کتاب عکس یک مردی بود که ریش و سبیلهای درازی داشت و روی سینۀ یک دیو نشسته بود، با یک دستش شاخ دیو را نگه داشته بود و با دست دیگرش کارد بزرگی را به طرف او پیش میآورد. وقتی به آن مرد فکر میکرد به نظرش رسید که بابایش خیلی شبیه آن مرد است. کوشید تا در ذهن خودش رابطهای را که ممکن بود بین آن مرد و پدرش وجود داشته باشد کشف کند اما عقلش به جایی نرسید. آن وقت با خستگی زیر لب زمزمه کرد:
- باباجانم، تو که با مامان خوب بودی. چرا حالا میخواهی بکشیش؟
صدای یک نالۀ ممتد و بلند شبیه به جیغ تمام اتاق را لرزاند و او با وحشت برگشت و به تخت پدر و مادرش چشم دوخت اما تخت از هرگونه جنبش و تلاشی خالی بود. نیمخیز شد و مضطربانه آنسو را به دقت نگریست و به نظرش رسید که مادرش بیحرکت افتاده است و از گردنش یک رشتۀ باریک خون سرازیر است و قطره قطره به روی فرش میچکد و پدرش کمی آنطرفتر از فرط خستگی افتاده وازهوش رفته.
فریاد خفهای از میان لبانش برخاست:
- بالاخره مادرمو کشت، بالاخره.
دهنش را به بالش فشرد. میترسید. فکر کرد اگر پدرش صدای گریۀ او را بشنود ممکن است بیاید و او را هم بکشد. شانههایش به سختی میلرزید و تمام گونههایش از اشک پر شده بود و چیزی سینهاش را چنگ میزد. آنوقت او احساس کرد که به زودی خفه خواهد شد.
وقتی اولین شعاع آفتاب از میان پنجره به درون اتاق تابید و دیوار روبهرو را روشن کرد او نومید و خسته ازتخت زیر آمد. فقط جلو پایش را نگاه میکرد. پاورچین به طرف در اتاق پیش رفت. دلش نمیخواست دیگر پدرش را ببیند. از او بدش میآمد. تصمیم داشت که فرار کند. در مقابل در ناگهان کسی او را صدا کرد:
- پرویز، پرویز.
سراپایش لرزید. این صدای مادرش بود. برگشت و بهتزده او را نگاه کرد. نه، او مادرش بود. اشتباه نمیکرد. دستش که دستگیره دررا چسبیده بود سست شد و به پهلوهایش آویخت. مدتی خیره خیره به چشمان مادرش، که مانند دوتا الماس سیاه در میان صورتش میدرخشید، نگاه کرد ولبخند سیراب و راضی او را دید که به روی لبانش میرقصید. آنوقت سرش را به دیوار تکیه داد و از فرط خوشحالی گریست و به نظرش رسید که سراسرشب گذشته را با کابوس وحشتناکی دست به گریبان بوده است
این از دستتون در نرفته بود؟ بخدا فردا برچسب مفسد فی الا رض فاسق و فاسد بهتون می زنند و. فاتحه. 😁
خدا رحمت کند خانم فروغ فرخزاد را که در جوانی از دنیا رفت و نتوانستیم از نبوغ و استعداد او در شعر نو و داسنان نویسی بهره ببریم