تجربهای ناب از امید و ناامیدی در حرمِ ضامن آهو
دخترم! سلام مرا به امام رضا برسان!
الهه حیدری
نویسنده و فعال فرهنگی
چند سال پیش به دنبال امید و گفتوگو با خدا، یا دستکم بنده محبوبش و البته آرامش، راهی مشهد شدم. از همان نخست از خدا نشانهای طلب کردم که به من نویدِ دیدنش را بدهد و دلم را گرم کند؛ آرزوی سنتی و عامیانه شاید، آن هم برای منی که در نهایتِ مدرنیته زندگی و رفتار میکردم.
سفر سهروزه من شروع شد و به شکلی عجیب دلم میخواست غذای امام رضا سهمم شود؛ شاید چون آن را همان "نشانه" میپنداشتم. خیلی زود سفر سهروزهام به پایانش رسید. در اتاق هتل وسایلم را جمع میکردم و به پهنای صورت اشک میریختم که چرا نه نشانهای دیدم، نه احساسی ناب در من حلول کرد؟! به رسمِ سفر یک زائر، راهی حرم شدم برای خداحافظی...!
نزدیک ضریح نشستم و به خاطرِ حالِ بد آن روزهایم و بیچاره بودنم در حل پازل روزگار، تا توانستم اشک ریختم و «رضا»ی خدا و من را -در آن لحظه-صدا کردم و در تمام این لحظهها متوجه نگاه خیره خادمی که مرا زیر نظر داشت و گویا با حسرت به حالم مینگریست نشده بودم.
هنگامه خروج فرا رسید! ایستادم! تعظیمی کوتاه و با دلی شکسته از اینکه با من حرف نزدهاند قصد خروج کردم. خادم، صدایم زد، همان خادمِ پیشگفته. برگشتم و به نشانه احترام، تلخندی زدم. التماس دعا گفت و از من خواست کمی آنجا در حیاط بنشینم و به من گفت ده دقیقه دیگر به دنبالم بیا!
حال من در آن لحظه، تعجب بود تعجب و البته کمی هم ترس. سن و سال خادم به من اجازه افکار بیهوده نمیداد پس نشستم و منتظر ماندم. ده دقیقه گذشت و من در پشتش راهی شدم. میان طاق حیاطها که واصل آنها حساب میشد ایستاد و عذرخواهی کرد و گفت ما تحت نظارت دوربینها هستیم و اجازه نداریم با زوار، بیش از کلامِ اجبار سخن بگوییم. دقیقهای بایست تا بیایم! ایستادم، همچنان مبهوت و بیخبر! رفت، بازگشت، با کیسهای در دست...
چشمانش حالت بارانی گرفته بود و نشان از دل ابریاش داشت! گفت: دخترم! حال زیارتت را خیلی زیاد دوست داشتم. میشود برای من دعا کنی؟ و ادامه داد: این غذای امام رضاست؛ سهم امروزم. دلم میخواهد این را به شما بدهم، نمیدانم چرا؟ ولی حتم دارم این سهم شماست...
خادم امام رضا بود ولی سخن پایانیاش مرا پرواز داد...
دخترم! لطفا سلام مرا به امام رضا برسان!
چقدر آسمان امید زیبا بود...
ما سائل شرمنده درگاه رضائیم .
یک گوشه چشمی بکند ما رضائیم .