داستانهای و حکایتهای خواندنی از ملانصرالدین را در ادامه بخوانید.
نصیحت کردن ملا
ملا دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عده ای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانه ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عچله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت. و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار (نخ)را داخل سوزن کردی آخرش را گره .بزنی وگرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.
خر فروشی ملا
روزی ملا خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید, اگر از جلو میامد خر دهانش را باز میکرد که دندان بگیرد و اگر از عقب میامد لگد میزد. شخصی به ملا گفت: با این وضع کسی خر را نخواهد خرید. ملا گفت: مقصد من هم فروش آن نیست فقط میخواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چی میکشم.
وزن گربه
یکروز ملا یک من گوشت خریده و به خانه آورد و به زنش داده و گفت: زن برای امشب من مهمان دارم این یک من گوشت را کباب کن تا جلوی آنها بگذارم. او پس از این حرف از خانه خارج شد. ولی زنش بلافاصله گوشتها را کباب کرده و چند تن از دوستان و همسایگان را دعوت کرد و کباب سیری خوردند. شب وقتی ملا به خانه آمدو سراغ کباب را گرفت زن حیله گر گفت: من در حال درست کردن آتش بودم تا کباب بپزم ولی ناگهان گربه آمد و تمام گوشتها را خورد. حالا بهتر است غذای دیگری برای مهمانت درست کنی. ملا بدون درنگ رفت گربه را که در گوشه حویلی نشسته بود گرفت و ترازوئی آورد و گربه را در یک طرف و در طرف دیگر سنگ گذاشت و شروع به وزن کردن گربه نمود. وزن گربه کمتر از یک کیلو بود و با عصبانیت رو بطرف زنش کرده و گفت: زن دروغگو اگر یک من گوشت را این گربه خورده بود لااقل باید وزنش از یک من بیشتر باشد در صورتی که مشاهده میکنی وزن تمام بدن او حتی دو کیلو هم نمیشود.
درس عبرت
ملا به حمام رفته بود. خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکرده و خدمتی انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دینار اجرت داد و حمامی ها از این بخشش فوق العــــــــاده متحیر مانده ممنون گردیدند. هفته بعد که باز ملا به حمام رفت احترام بی اندازه ای از هر یک خدمه دید که هر یک به نوعی اظهار کوچکی مینمودند ولی با این همه ملا وقت بیرون رفتن فقط یک دینار به آنها داد. حمامی ها بی اندازه متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آنروز و مزد آنروز را امروز پرداختم تا شما با ادب شده مشتری های خود را رعایت بنمائید.
دزد را پیدا کنید
وقتی ملا از دهی عبور میکرد دزدی آمد و خورجین خرش را ربود. ملا پس از نیم ساعت متوجه جریان شد و فریاد زد و خطاب به اهالی ده گفت: زود دزد خورجین را پیدا کنید وگر نه کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ترسو بلافاصله به جستجو شروع کرده و خورجین او را از دزد مزبور گرفته و پس دادند و یکی از آنها پرسید: خوب حالا که خورجینت پیدا شده بگو اگر آنرا پیدا نمیکردیم چی میکردی؟ ملا سرش را تکان داد و در حالی که سوار خرش میشد تا از آنجا برود گفت: هیچ .... گلیمی را که در خانه دارم پاره میکردم و و خورجین دیگری از او میساختم.
زن گرفتن ملا
پس از مرگ زنش ملا چند نفر از همسایه ها را جمع کرده و از آنها خواهش کرد زنی برای او پیدا کنند که دارای جهار صفت باشد. 1 دختر باشد. 2 پولدار باشد. 3 زیبا باشد. 4 خوش اخلاق باشد. یکی از زنان همسایه گفت: ملا صفاتی که شما میخواهید در یک زن جمع نمیشود, بهتر است اجازه بدهید چهار زن برای شما بگیریم که هر یک دارای یکی از این صفات باشند. ملا جواب داد: اگر چه علاقه داشتم که چهار صفت در یک زن جمع باشد ولی حالا که شما صلاح میدانید مانعی ندارد. چهار زن تهیه کنید ولی سعی کنید هر یک در صفت خود بینظیر باشد.
درخت کاری ملا
ملا باغ کوچکی در کنار خانه اش داشت که به هنگام بهار چندین درخت در آن میکاشت. اما وقتی هوا تاریک میشد درختها را از داخل زمین خارج کرده و به خانه اش میبرد و در گوشه اطاق میگذاشت. مردم از این کار عجیب ملا حیرت کرده بودند روزی به نزد وی رفته و علت را جویا شدند. ملا دستی به ریش خود کشیده و گفت: میدانید رفقا در این شهر مدتی است که دزد زیاد شده و من برای آنکه آنها نتوانند درختهائی را که کاشته ام بربایند آنها را شبها به اطاقم میبرم.
عرق سیاه پوست
ملا غلام سیاهی داشت به نام عماد. روز عید که لباس نو پوشیده بود, خواست نامه ای به یکی از دوستانش بنویسد. چند قطره از مرکب به لباسش چکید. چون به خانه رفت زنش شروع به داد و فریاد کرد که تو ارزش لباس نو پوشیدن را نداری. ملا گفت: ای زن خوب بود اول سبب را میفهمیدی بعد با من نزاع مینمودی. زن پرسید: سبب سیاه کردن لباس چیست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظه عید عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق کرده بود. قطرات عرق او به لباسم چکید سیاه شد.
زرنگی
ملا میخواست مهری برای پسرش بکند که نام پسرش بر روی آن نوشته شده باشد. در آن شهر مرد حکاکی زندگی میکرد که برای کندن هر حرف در روی مهر یک دینار میگرفت. ملا به نزد وی رفته و گفت: جناب حکاک من میل دارم مهری برایم بکنی که نام پسرم بر رویش نوشته شده باشد. مرد حکاک گفت: قیمت کار مرا که میدانی برای هر حرف یک دینار باید بپردازی. ملا سرش را جنباند و گفت: بلی. مرد حکاک گفت: خوب اسم پسرت چیست؟ ملا فکری کرد و گفت: (خس) مرد مزبور فت: دو دینار باید بدهی. ملا دو دینار داد و حکاک شروع به کار کرد و پس از چند دقیقه ای کلمه (حس) را روی مهر کند و نوبت نطقه ای رسید که باید روی (ح) بگذارد که ملا دست وی را گرفته گفت: جناب حکاک خواهش دارم نقطه را به جای آنکه در سر (ح) بگذاری در داخل شکم (س) بگذار حکاک آن کار را کرد و کلمه (حسن) در روی مهر نقش بست و ملا مهر را گرفته و گفت: من به جای سه کلمه پول دو کلمه را دادم جناب حکاک باشی زرنگ.
ملا و مرد زورآور
یکروز ملا از راهی میگذشت. چشمش ندید و سیلی محکمی به مرد زورآوری که از کنارش میگذشت زد. مرد رویش را برگشتاند و چند دشنام به او داد. ملا قدری ایستاد و به مرد مزبور نگریست. آنوقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام میدهی؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخیر به بابا و ننه ات دشنام میدهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشید خیال کردم به من دشنام میدهید.
ملا و گادیوان
یکروز ملا از سفری بر میگشت و مقدار زیادی بار با خود آورده بود. وقتی در ایستگاه از موتر پایین شد و بارهایش را روی زمین نهاد و گادیوانی را صدا زد و آدرس خانه خود را به او داد و گفت: خوب کاکاجان حالا بگو چند میگیری که خودم و بار ها را به آدرسی که گفتم برسانی؟ گادیوان گفت: برای بردن خودت پنج دینار ولی برای بردن بارها هیچ. ملا فکری کرد و گفت: بسیار خوب پس بارها را به آدرسی که گفتم ببر من خودم پیاده خواهم آمد.
چاره جویی ملا
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمره بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آنرا از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملا از آنجا میگذشت مردم وقتی وی را دیدند دست به دامانش شدند تا راه چاره ای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنه اش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمی آمد. پرسیدند جناب ملا حالا چی کار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چاره ای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید.
بچه ملا
یکروز ملانصرالدین وارد اطاق بچه کوچکش شد و دید که او در حال گریه کردن است. ملا ناراحت شد جلو رفت و دستی بر سر بچه اش کشید و گفت: برای چه گریه میکنی؟ بچه ملا همانطور گریه کنان گفت: هیچی پدرجان .... تنها بودم و برای خودم قصه میگفتم ولی در قصه ام دیو داشت ترسیدم بیاید مرا بخورد.
ملا و مرد مست
یکشب ملا به طرف خانه اش میرفت که مرد مستی به وی تصادف کرد. ملا برگشت و گفت: احمق مگر کور استی که آدم به این بزرگی را نمی بینی؟ مرد مست در حالی که از مستی پس و پیش میشد گفت: اتفاقا به جای یکی دوتا میبینم. ملا گفت: خوب پس چرا با من تصادف میکنی؟ مرد مست گفت: چون من میخواستم از وسط شما دوتا رد بشوم.
ملا و مرد دیوانه
روزی ملا نصرالدین از کنار حوض مسجدی که پر از آب بود میگذشت. مردی را دید که در کنار حوض نشسته و قوطی گوگردی در دست دارد به زیر آب فرو برده و مشغول آتش کردن است. ملا نزدیکتر رفت و پرسید: برادر چه کار میکنی؟ مرد دیوانه سری جنباند و گفت: یک قران پولم در حوض افتاده و چون پایین حوض تاریک است و نمیتوانم آنرا بیبینم گوگرد میزنم تا روشن شود و پولم را پیدا کنم. ملا فکری کرد و لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت: عجب آدم دیوانه استی, خوب تو هر چقدر گوگرد را در زیر آب بخواهی روشن کنی روشن نخواهد شد. دیوانه به تندی پرسید: خوب جناب با عقل شما میفرمائید چه کار باید بکنم تا زیر حوض روشن شود و بتوانم پولم را پیدا کنم. ملا گفت: هان.... تو باید گوگرد را خارج از آب روشن کنی و بعد ار آن به داخل آب فرو ببری تا بتوانی سکه ات را یابی.
غاز یک پا
روزی ملانصرالدین غاز پخته ای برای حاکم تازه وارد هدیه میبرد اما در بین راه گرسنه اش شد و یک ران غاز را خورد به بقیه بدن حیوان را برای حاکم برد. حاکم وقتی غاز را با یک پا دید پرسید: خوب پس یک پای دیگر این حیوان کجاست؟ ملا گفت: قربان در شهر ما غاز بیشتر از یک پا ندارد، اگر باور نمیکنی غاز هایی را که در کنار حوض منزل تان ایستاده اند مشاهده کنید. حاکم به کنار پنجره آمد و به کنار حوض نگریست اتفاقا چند غاز به روی یک پای خویش ایستاده و به خواب فرو رفته بودند. ملا با خوشحالی گفت: نگفتم قربان غاز های این شهر بیشتر از یک پای ندارند. اما در همان وقت چند نفر از غلامان آمده و با چوب به غاز ها زدند تا از آنجا به لانه های خود بروند و غاز ها با هر دو پای خود شروع به دویدن کردند. حاکم رویش را به طرف ملا کرد و گفت: حال دیدی که تو دروغ میگفتی و غاز ها دو پا دارند. ملا فکری کرد و گفت: چوبی را که آنها نوش جان کردند اگر به بدن شما هم میزدند به جای دو پا چهار پا میشدی و فرار میکردی.
تازه وارد
ملا وارد شهری شده و در کوچه و بازار گردش میکرد و به اینطرف و آنطرف مینگریست که مردی جلو آمده و پرسید: آقا ممکن است بگویی امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهی به قیافه آن مرد انداخت و گفت: والله نمیدانم چون من تازه وارد این شهر شده ام و هنوز هیچ جا را بلد نیستم.
دزدیدن خر ملا
خر ملا را یکشب از طویله دزدیده و بردند. روز بعد وقتی ملا از جریان باخبر شد شروع به جستجو کرد تا شاید آنرا بیابد و برای یافتن وی از همسایگان میپرسید که آیا خرش را دیده اند یا نه. همسایه ها وقتی فهمیدند خر ملا دزدیده شده شروع به ملامت وی کردند. یکی گفت چرا در طویله را باز گذارده ای. دیگر گفت برای چه مواظبت نکردی تا دزد نتواند خرت را ببرد و سومی میگفت چرا خوابت آنقدر سنگین است که نتوانستی از شنیدن صدای باز شدن در طویله بیدار شده و دزد را دستگیر کنی، ملا که تمام این حرف ها را میشنید و دیگر عصبانی شده بود، ناگهان فریاد زد: پس اینطور که شما میگوئید تمام گناهان به گردن من است و دزد کاملا حق به جانب است.
به تو چه
شخصی به ملا مژده داد که خدا به او پسری عنایت فرموده. ملا با بی اعتنائی گفت: خدا به من پسر داده به تو چه مربوط است؟
غیب گوئی
یکروز ملا مقداری زردآلو از درختی چیده و در دستمال خود گذاشته و به سوی خانه اش میرفت. در راه چند نفر را دید که به دور هم جمع شده و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: -هرکس بگوید در دستمال من چه چیزی هست یکی از زردآلو هائی را که در آن گذاشته ام به وی خواهم داد. یکی از مردان فکری کرد و گفت: آقا ما مردمانی ساده هستیم و از غییبگوئی سررشته ای نداریم تا بدانیم داخل دستمال شما چیست و زردآلوئی جایزه بگیریم.
ملا و مرد باربر
ملا مقداری جنس خریده و و آنها را در کیسه بزرگی ریخت و باربری را صدا زد و گفت میخواهد آن کیسه را بر دوش گرفته و تا خانه وی ببرد. باربر قبول کرد و کیسه را به روی دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا برای اینکه راه را به وی نشان بدهد خود جلو جلو میرفت و باربر از پشت سرش حرکت میکرد. ملا پس از اینکه از چند کوچه گذشت در مقابل خانه خود توقف کرد اما چون رویش را برگرداند از مرد باربر اثری نیافت. باربر بارهای ملا را برداشته و رفته بود. ملا از آنروز به بعد چند روزی را به دنبال مرد باربر گشت اما نتوانست او را پیدا کند. به این ترتیب ده روز گذشت. در روز دهم وقتی ملا با یکی از رفقایش از کوچه ای میگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده کرد که باری بر دوش داشت. ملا رو به رفیقش کرد و گفت: نگاه کن این همان باربری است که ده روز است به دنبالش میگردم. او کیسه پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از این حرف در حالی که رویش را به طرف دیگری گرفته بود تا باربر نتواند چهره وی را مشاهده کند از کنار او گذشت. دوست وی پرسید: -پس چرا حرفی به وی نزدی و مال خود را نگرفتی؟ ملا گفت: مگر دیوانه هستی میخواستی او را صدا بزنم و آنوقت ناچار شوم ده روز پول باربری اش را به وی بدهم.
کشیدن مهتاب از چاه
شبی ملا از کنار چاهی عمیق میگذشت ناگهان چشمش به عکس مهتاب که در آبهای داخل چاه دیده میشد افتاد. پیش خود فکر کرد بیچاره مهتاب چرا به داخل چاه افتاده بهتر است تا هر چه زودتر تا غرق نشده آنرا از چاه خارج نماید و نجاتش بدهد. ملا به سرعت رفت و طناب بزرگی آورده سرش را به داخل چاه انداخت. از قضا سر طناب به تخته سنگی گیر کرد. ملا به خیال این که به مهتاب گیر کرده است، شروع به کشیدن طناب کرد. اما طناب ناگهان رها شد و ملا ار پشت به روی زمین افتاد و در همان حال ناگهان مهتاب را که در آسمان میدرخشید دید و با خوشحالی گفت: -آه.... بالاخره به مقصود رسیدم و هر چند خودم بر زمین خوردم و تنم به درد آمد ترا نجات دادم.
خجالت کشیدن ملا
شبی دزدی به خانه ملا آمده ملا تا او را دید در داخل صندوقی پنهان شد و درش را هم بست. دزد مشغول جستجو شد اما چون تمام خانه را گشت و چیزی نیافت با خود گفت حتما اشیای قیمتی را داخل همین صندوق پنهان کرده اند. باید داخل آنرا هم بیبینم. او به طرف صندوق رفت و درش را گشود ولی ناگهان ملا را دید و ترسید و با لکنت زبان گفت: شما اینجا بودید؟ ملا گفت: چون چیز با ارزشی در خانه نداشتیم از شما خجالت کشیدم و به اینجا پنهان شدم.
کار های خارج و داخل
یکروز به ملا خبر دادند که خانه اش را آتش گرفته و بهتر است هر چه زودتر به آنجا رفته و اقدامی برای خاموش کردن آن بیانجامد. ولی ملا با خونسردی گفت: من کار ها را با زنم قسمت کرده ام. به این ترتیب که کار های داخل خانه را او انجام بدهد و کار های خارج را من و حالا شما هم بهتر است زحمت کشیده این خبر را به او ببرید. زیرا آتش گرفتن خانه از داخل بوده و کار های داخلی را او باید انجام بدهد و آتش را خامش کند.
عینک زدن ملا
شبی ملا هراسان از خواب بیدار شده و فریاد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: -زود برو عینک مرا بیاور. زن وحشت زده از جایش برخاست و گفت: -عینک برای چه میخواهی؟ ملا گفت: وقتی خوابیده بودم، به شهر دور دستی سفر کردم ولی بعضی از نقاط شهر تاریک بود، نمیتوانستم خوب آنجا ها را مشاهده کنم این است که میخواهم عینک بزنم تا بهتر بتوانم نقاط دیدنی آن شهر را مشاهده کنم.
خرما خوردن ملا
ملا مقداری خرما خرید و همینطور با خسته مشغول خوردن خرماها بود. زنش که آن صحنه را دید پرسید که چرا خرما را با هسته میخوری. ملا گفت: مگر دکان خوراکه فروشی سر کوچه خرما ها را بدون هسته به من فروخته که من هم آنها را بی هسته بخورم.
دوری ملا
روزی ملا پهلوی زنش نشسته بود. زنش به ملا گفت اگر کمی دور بشینی بهتر خواهد شد. ملا برخاسته خرش را بیرون کشیده سوار شده و به یک ده در پنج فرسخی رفت و از آنجا نامه ای برای زنش نوشت وپرسید: تا این حد دوری خوب است یا دورتر برم؟
ملا و دخترش
ملا کوزه ای برداشته و آنرا به دست دخترش داد و به دنبال آن سیلی سختی هم بر گونه وی نواخت و گفت: -حالا به سر چشمه میروی و کوزه را پر از آب کرده و میاوری. مبادا آنرا بشکنی. زنش وقتی آن صحنه را دید و چشمان اشک آلود دختر را مشاهده کرد به تندی از ملا پرسید: چرا او را زدی؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چیزی نمیدانی، من این سیلی را به او زدم تا یادش باشد و کوزه را نشکند. چون اگر کوزه را به زمین میزد و میشکست آنوقت لت و کوب وی فایده ای نداشت.
گم شدن ملا
روزی ملا خرش را گم کرده بود و در کوچه و بازار می گشت و فریاد میزد ای خدا شکرت خداوندا سپاسگزارم. مردی پرسید: برای چی شکر میگویی مگر از گم شدن خرت راضی و خوشحالی؟ ملا گفت: از گم شدن خر نه ولی از این که خودم سوارش نبودم راضی و خوشحال هستم و شکر میکنم چون اگر من هم سوار خر بودم حالا باید یکی دیگر به دنبال من و خرم میگشت.
شنا یاد دادن ملا
چند روزی بود که از ملا خبری نبود و کسی او را در کوچه و بازار نمی دید. مردم نگران شده بودند یکروز به خانه وی رفتند و وقتی وارد شدند دیدند ملا در کنار حوض خانه ایستاده و تکه نخی به گردن چوچه مرغابی بسته و آنرا اینطرف و آنطرف میکشاند. دوستانش پیش رفته و پرسیدند: جناب ملا کجا استی بابا... چند روز است از تو خبر نداریم. ملا اشاره ای به چوچه مرغابی داخل حوض کرده و گفت: چیزی نیست دوستان مادر این چوچه مرغابی چند روز قبل مرده و من برای این که شنا یادش بدهم ناچار شده ام در خانه بمانم چون میترسم اگر شنا بلد نباشد یکروز وقتی من نیستم در حوض آب افتاده و بمیرد.
جنگ رفتن ملا
جنگی در گرفته بود و سرباز های حاکم خواستند قلعه ای را که عده ای دزد در داخل آن بودند فتح کنند. ملا هم چوب و سپری برداشت و به دنبال آنها به طرف قلعه رفت. اما وقتی زیر دیوار قلعه قرار گرفت یکی از دزد ها سنگی به طرفش پرتاب کرد. سنگ از کناز سپر گذشت و درست بر سر ملا فرود آمد و سرش را شکست. ملا در حالی که فرار میکرد و ناسزا میگفت فریاد زد: عجب مردم نادانی سپر به این بزرگی را نمی بینند و سنگ را بر سر من میزنند.
گوشت خریدن ملا
روزی ملا نیم کیلو گوشت خرید و آنرا در کیسه انداخت و به خانه رفت. وقتی وارد خانه شد زنش در کنار حوض آب نشسته و مشغول شستن ظرف بود. ملا خواست گوشت را به او بدهد اما در همانوقت چشمش به پشکی (گربه ای) که در گوشه حویلی نشسته بود و بوی مینگریست افتاد و بزنش گفت: زن من نیم کیلو یخ خریده ام آنرا برای شب درست کن. او این را گفت و کیسه را در کنار دیوار حویلی گذاشت و خودش سر کارش رفت. زن به کیسه نگریست و گفت: مردکه احمق رفته به جای گوشت یخ خریده. او پس از این حرف سر گرم کار خود شد. پشک هم از فرصت استفاده کرده و تمام گوشت ها را خورد. شب وقتی ملا به خانه برگشت از زنش پرسید: پس چرا گوشتی را که صبح آوردم ى برای غذای شب درست نکردی؟ زن با تعجب گفت: ولی تو که گفتی آن یخ است. ملا با دست به سر زنش کوبید و گفت: احمق بیچاره من به خاطر این که پشک نفهمد داخل کیسه چی است گفتم در آن یخ گذاشته ام. تو چرا باور کردی؟
ملا و پشک
ملا پشکی داشت بسیار زیبا و خوش نقش و نگار, روزی متوجه شد که بدن پشک بسیار چرک و کثیف شده است. تصمیم گرفت آنرا بشوید. او پشک را برداشته و به کنار جوی آب رفت و مشغول شستن بدن پشک شد. مردی از انجا میگذشت وقتی آن صحنه را دید گفت: ملا برای چه پشک را میشویی؟ ملا گفت: کثیف است میخواهم پاک بشود. رهگذر گفت: ولی ممکن است پشک ناراحت بشود و بمیرد. او این را گفت و از اینجا رفت. اما وقتی برگشت متوجه شد که پشک مرده و در کنار جوی آب افتاده و ملا هم نشسته به آن مینگرد. مرد مزبور گفت: نگفتم اگر پشک را بشویی خواهد مرد. ملا گفت: ولی او از شستن نمرد. مرد پرسید: پس چطور شد که جان سپرد؟ ملا گفت: من او را شستم و برای اینکه آب بدنش از بین برود تابش دادم آنوقت بود که مرد.
آش سرد شده
از ملا پرسیدند در زبان عربی به آش سرد شده چی میگویند؟ ملا چون نمیدانست پس از لحظه ای گفت: عرب ها هیچ وقت نمیگذارند آش سرد شود.
راهنمائی ملا
روزی شخصی تفنگچه ای پیدا کرد و آنرا نزد ملا برد و از او پرسید: ملا جان بگو این چی است؟ ملا نگاهی به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگی است. مردی که تفنگچه را پیدا کرده بود خوشحال شد و آنرا به دهان خود گذارده و خواست بکشد. اما ناگهان گلوله ای فیر شد و مردکه بیچاره نقش زمین شد. ملا نگاهی به جسد بی جان او انداخت و گفت: عجب تمباکوی خوبی داخل این چپق بود تا یک پک کشید نشه شد و روی زمین افتاد.
حماقت ملا
روزی ملا چاینک بسیار قشنگی خرید و به طرف خانه اش رفت. اما در بین راه با خود فکر کرد خوب اگر این چاینک در خانه به زمین بخورد و بشکند آنوقت من از کجا یک چینی بند زن پیدا کنم تا تکه های آنرا بند بزند؟ او قدری در این باره فکر کرد و سرانجام با خود گفت: بسیار خوب پس پس بهتر است حالا که در بازار هستم چینی بند زن هم در اینجا است چاینک را خودم بشکنم و بدهم بند بزند. او پس از این حرف چاینک را به زمین زد و تکه های آنرا برداشته و بطرف چینی بند زنی که در آن نزدیکی بود رفت و از وی خواست تا آنرا بند بزند.
عزاداری جوجه ها
ملا مرغ بزرگ و خوبی داشت که چند جوجه بدنیا آورده بود. از قضا یک روز مرغ مرد و ملا پس از مردن وی چند تکه پارچه سیاه رنگ کوچک برداشته و میانش را سوراخ کرده و به گردن جوجه های مرغ انداخت. یکی از دوستانش که آن صحنه را دیده بود، پرسید برای چه آن کار را کرده است. ملا گفت: دوست عزیز مادر این جوجه ها مرده است و آنها برای وی عزادار هستند.
بغداد رفتن ملا
روزی مردی نزد ملا آمده و به وی گفت: جناب ملا خواهش دارم نامه ای برای دوست من که در بغداد است بنویس. ملا سرش را جنباند و گفت: برو برادر.... من آنقدر کار دارم که دیگر فرصتی برای رفتن به بغداد برایم باقی نمانده است. مرد مذبور که متوجه مقصود ملا نشده بود گفت: ولی جناب ملا من از شما خواستم که فقط کاغذی به دوستم که در بغداد زندگانی میکند بنویسید دیگر نگفتم که به آنجا بروید. ملا لبخندی زد و گفت: میدانم و من هم به همین دلیل گفتم وقت ندارم به بغداد بروم چون خط من به قدری بد است که اگر کاغذ برای دوست تو بنویسم ناچارم خودم هم به دنبال آن بروم تا در بغداد نامه را برای او بخوانم.
دکتر شدن ملا
روزی ملا ادعای طبابت کرد و گفت هر مرضی را میتواند شفا بدهد. شخصی را که چوچه موش را خورده بود پیش وی آوردند و گفتند چی کار کنیم تا چوچه موش از گلویش خارج شود. ملا فکری کرد و گفت: یک چوچه پشک را در یک پیاله آب جوش حل کنید و در دهانش بریزید. موش میترسد و از گلوی او خارج خواهد شد.
جنگ ملا
یکشب ملا وقتی میخواست بخوابد شمشیر بلندی را که به دیوار اطاقش آویزان بود برداشته و به کمر بست. زنش پرسید چه میکنی و برای چه هنگام خواب شمشیر میبندی؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردی دعوایم شد و او برایم شمشیر کشید و چون من اصلحه نداشتم شکست خوردم حالا من هم این شمشیر را به کمرم بسته ام تا چنانچه باز هم او را در خواب دیدم انتقاد خود را از او بگیرم و با این شمشیر حسابش را برسم.
مهمان ملا
روزی شخصی به خانه ملا آمد و مهمان وی شد. ملا برایش غذا آورد و آن مرد بعد از خوردن غذا گفت: در شهر ما رسم است که پس از خوردن غذا مقداری هم میوه میخورند. ملا به تندی سرش را جنباند و گفت: برعکس در شهر ما این کار بسیار بد و ناپسند است.
ماست شریکی
ملا و رفیقش کاسه ای ماست خریدند و قرار گذاشتند تا به شراکت آنرا بخورند. رفیق ملا که مرد زرنگی بود، خطی در وسط ماست کشیده و آنرا به دو قسمت کرد و گفت: آن طرف خط مال تو و این طرف از من است. ملا گفت قبول دارم. مرد زیرک گفت: من میخواهم سهم خودم را با شکر مخلوط کنم. ملا گفت: ولی ماست مایع است و بنا بر این بهتر است شکر را با تمام ماست مخلوط کنی تا هر دو بخوریم. مرد زیرک گفت: نه و چنین کاری را نخواهم کرد. ملا که عصبانی شده بود، قوطی روغن زیتونی را که در آن نزدیکی بود برداشته و در ماست خالی کرد. رفیقش فریاد زد برای چه این کار را میکنی مگر تا کنون کسی ماست را با روغن زیتون مخلوط کرده که تو این کار را میکنی؟ ملا گفت: من قسمت خودم را با روغن مخلوط میکنم تو ناراحت نباش.
بیمار شدن ملا
ملا بیمار شد و به بستر افتاد به طوریکه هر روز تعداد زیادی از دوستان و آشنایان به عیادت وی میآمدند و تا دیر وقت در خانه او میماندند و دو یا سه وقت غذای خود را هم در خانه ملا میخوردند. یک روز ملا وقتی دوستانش در اطراف وی جمع شده بودند و نزدیک ظهر هم بود ناگهان از جایش برخاست و به روی بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بیمار شما را شفا داد و نشستن شما در اینجا دیگر فایده ای ندارد، حال برخیزید و به خانه خود بروید.
عرعر کردن خر ملا
ملا مقداری پیاز بار خر خود کرده و در کوچه و بازار شهر میگشت. ولی هر بار که میخواست فریاد بزند و مردم را از خوبی و ارزانی پیاز هایش باخبر کند خرش شروع به عرعر کردن مینمود و نمیگذاشت ملا فریاد بزند. ملا چند بار خواست فریاد بزند ولی با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصبانی شد و خطاب به خر خود گفت: -ببینم آیا تو پیاز ها را میفروشی یا من.
خر فروختن ملا
یکروز ملا تصمیم گرفت خرش را به بازار برده و بفروشد. او خر را به راه انداخته و به طرف بازار رفت. و زمانی که به آنجا رسید مرد دلالی را صدا زده و از او خواست خرش را بفروشد و حق دلالی خود را هم بگیرد. مرد دلال جلو خر را گرفته و و آنرا بوسط بازار برده و شروع به تعریف از خر کرد: ای مردم این خر بسیار خوب است خیلی چالاک است و خیلی خوب کار میکند و غذای زیادی هم نمیخواهد. دلال همینطور از خر مزبور تعریف میکرد تا جائیکه سر انجام ملا با خودش گفت خوب حالا که این خر با این خوبی است برای چه خودم آنرا نخرم. او پس از این حرف پیش مرد دلال رفته و گفت: رفیق این خر را چند میخواهی بفروشی؟ دلال اظهار داشت: صد سـکه. ملا گفت: هشتاد سکه خریدارم. دلال قبول کرد و خر را به ملا داده و پول را گرفت و ملا سوار بر خرش شده به طرف خانه اش براه افتاد. وقتی به خانه رسید زنش نزدیکش آمد و با خوشحالی گفت: ملا نمیدانی چه کار خوبی امروز انجام داده ام. ملا گفت: چه کرده ای؟ زن لبخندی زد و گفت: امروز وقتی شیر فروش اینجا آمده بود من صدایش زدم و گفتم پنج کیلو شیر برایم بکشد او ترازویش را میزان کرد و ظرف مرا در داخل یکی از کفه های آن قرار داد. آنوقت من بطوریکه آن متوجه نشود دستبند طلایی را که تو برایم خریده بودی در کفه دیگر انداختم و در نتیجه به اندازه وزن دستبند هم شیر اظافی گرفتم. ملا پرسید: خوب آیا دستبند را دو باره برداشتی؟ زن ملا خنده کنان گفت: اگر آنرا برمیداشتم که مرد شیر فروش متوجه میشد که من فریبش داده ام.
سرکه هفت ساله
شخصی نزد ملا آمده و پرسید شما سرکه هفت ساله دارید؟ ملا جواب داد: بلی..... مرد مزبور گفت: پس خواهش میکنم یک ظرف از آنرا به من بدهید. ملا خندید و گفت: عجب آدم احمق استی اگر میخواستم به هر کس قدری از آنرا بدهم که یک ماه هم باقی نمیماند.
جایی نرو
پسر ملا به چاه پر از آبی افتاده و فریاد میزد و کمک میخواست ملا به لب چاه رفت و به داخل آن نگریست و گفت: پسر جایی نرو تا بروم از ده بالا زینه ای آورده و تو را نجات بدهم.
در خانه نبودن ملا
ملا در کنار پنجره خانه اش نشسته و به کوچه و عابرینی که از میان آن میگذشتند نگاه میکرد. ناگهان مردی را دید که به طرف خانه وی میآید. ملا آن مرد را به خوبی میشناخت. و میدانست برای وصول پولی که از ملا میخواهد آمده. ملا فورا زنش را خواسته و در گوش او چیز هایی گفت و آن وقت منتظر مرد طلبکار باقی ماندند. چند دقیقه ای بعد در خانه به صدا در آمد و زن ملا بلافاصله آنرا گشود و به مرد طلبکار که در پشت دروازه ایستاده بود گفت: آقا من نمیدانم که شما چند سال است برای طلب خود به اینجا میآیید ولی اطمینان داشته باشید ما مال مردم خوار نیستیم و به زودی طلب شما را خواهیم پرداخت و هر چند که جناب ملا خودش خانه نیست اما به من سفارش کرده هر روز در کنار دروازه خانه ایستاده شوم و منتظر باشم تا گوسفند های که به بازار برده میشوند از کنار خانه ما بگذرند آنوقت خرده های پشم آنها را که به روی زمین ریخت جمع نمایم و شال گردن ببافم و آنها را به بازار برده بفروشیم و پول شما را بپردازیم. مرد طلبکار وقتی این حرف را شنید و دانست طلبش به این زودی ها وصول نمیشود از شدت عصبانیت خنده اش گرفت و شروع به خندیدن کرد. ملا نیز در پشت سر زنش پنهان شده بود وقتی خنده های مرد مزبور را دید او هم به خنده افتاد و در حالی که با صدای بلندی میخندید جلو آمده و گفت: ای پدر سوخته باید هم بخندی چون حالا دیگر اطمینان پیدا کرده ای که طلبت به طور حتمی وصول میشود.
دروازه مسجد
دروازه خانه ملا را دزدان دزدیده بودند. ملا هم رفت دروازه مسجد را کند و به خانه آورد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا گفت: دروازه خانه مرا دزد برده و خداوند این دزد را میشناسد. خداوند دزد را به من بسپارد و و دروازه خانه اش را پس بگیرد.
احمق تر از ملا
:از ملا پرسیدند آیا احمق تر از خودت دیده ا، گفت بلی, یک روز نجاری را به خانه آوردم تا دروازه ای برای اتاقهایم بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازه در را بگیرد، این بود که دو دست خود را به دو طرف دراز کرده و به این وسیله اندازه در را معین کرد. او پس از این کار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با کسی بر خورد نکرده و اندازه دستش به هم نخورد. او در حالی که سرش را بالا گرفته و به زیر پایش توجهی نداشت به طرف دکانش میرفت که اتفاقا به داخل چاهی که در سر راهش قرار داشت افتاد. اما چاه عمق زیادی نداشت. مردم به اطراف چاه جمع شده و گفتند دستت را بالا بیاور تا ترا از داخل چاه خارج کنیم. اما مرد نجار گفت: -دستم را نمیتوانم بالا بیاورم چون اندازه دروازه بهم میخورد، ریشم را بگیرید.
نیروی جوانی ملا
ملا برای چند نفر از دوستانش تعریف میکرد و میگفت: من از جوانی تا به حال هیچ تغیری نکرده ام و نیرویم همان نیروئی است که در جوانی داشته ام. یکی پرسید: چطور این موضوع را دانستی؟ ملا سری جنباند و گفت: -هان... گوش کنید تا بگویم..... در جوانی سنگ بزرگی در خانه ما بود که من هر چه سعی میکردم نمیتوانستم آنرا از جایش حرکت بدهم. چند روز قبل برای آنکه بدانم نیروی جوانیم هنوز سر جایش هست یا نه به سراغ همان سنگ رفتم. ولی هر چه سعی کردم نتوانستم آنرا از جایش حرکت بدهم. این بود که دانستم از جوانی تا کنون نیروی بدنی ام هیچ تغیری نکرده است.
خر خریدن ملا
ملا پولی تهیه کرده و در جیبش قرار داد و به طرف بازار به راه افتاد تا خری را خریداری کند. از قضا در بین راه دوستی را دید و مرد مزبور پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: میخواهم به بازار بروم و خری بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقی استی پول در جیبم و الاغ هم در بازار است پس انشاءالله دیگر برای چه بگویم. ملا این را گفت و به راه خویش ادامه داد. اتفاقا کیسه بری از آن نزدیکی میگذشت و وقتی دانست ملا مقداری پول در جیبش دارد، به او نزدیک شده و در فرصتی مناسب پولهای ملا را دزدیده و رفت. ملا وقتی به بازار رسید و دست در جیبش کرد اثری از پولها بدست نیاورد با ناراحتی به طرف خانه اش بازگشت. در بین راه باز هم همان مرد را دید و مرد مزبور پرسید: جناب ملا چی شد که خر نخریدی؟ ملا با عصبانیت گفت: انشاءالله دزدی پولها را از جیبم زد و انشاءالله خدا ترا لعنت کند که در سر راه من قرار گرفتی و با حرفهای شوم خود باعث شدی پولم را از دست بدهم. و حالا انشاءالله با پای پیاده به خانه ام بروم.
دفع سگ
به ملا گفتند: اگر به سگ درنده ای مصادف شدی آیه اصحاب کهف را بخوان سگ فرار میکند. ملا گفت: چون همه سگها قرآن نمیفهمند برای دفع آنها یک چوب محکم کار است.
نامه برای ملا
ملا به شهر نزدیکی رفته و مدتی توقفش به طول انجامید. روزی نامه ای به خانواده اش نوشته هر چه تجسس کرد کسی را برای بردن آن نیافت پس خودش آنرا برداشته به شهر و خانه خود رفت و درب را زد. زن و اولادش بیرون آمده از آمدنش شادی کردند. ملا به آنها گفت: نه من نیامده ام که اینجا بمانم بلکه برای رساندن این نامه آمده ام. سپس نامه را داده و برگشت. هر چه اصرار کردند که اقلا بمان خستگی بگیر، قبول نکرده راه افتاد.
کفاره گناه
ملا را زن بد شکلی نصیب شده بود. شبی بی جهت مدتی در چهره او خیره شد. زن پرسید: سبب این که این همه مرا نگاه میکنی چیست؟ ملا گفت: امروز چشمانم به صورت زن خوبروئی افتاد هرچه خواستم از صورتش چشم بردارم میسر نشد. امشب به کفاره آن برای اینکه گناهم بخشیده شود دو برابر آنچه به او نگاه کردم چشمم را به صورت تو میاندازم.
غلام
ملا غلامی خرید، گفتند: عیب او این است که شبها در بسترش میشاشد. ملا گفت: اگر بستر یافت مختار است هر چه خواست در آن بکند.
معطلی ملا
ملا روزی خواست به مستراح داخل شود. صدا کرد جوابی نشنید. پس از معطلی زیاد متغیر داخل شده کسی را ندید. گفت: عجب تو که اینجا نبودی میخواستی زود تر بگوئی که من بی معنی معطل نشوم.
دزد خُمره
هنگام درس دادن یکی از بچه های مکتب به ملا گفت: ملا به نظرم در خُمره آب دزدی مخفی شده. ملا پیش رفته نگاه کرد و در خمره عکس خود را دید. به شاگرد ها گفت: من به خمره میروم که دزد را بیرون بیاورم. شما او را با چوب بزنید. چون داخل خمره شد کسی را نیافت. تا سرش را بیرون آورد از اطفال بنابر امر خودش چوب مفصلی نوش جان کرد.
صدای خر
ملا پول طلائی در دست داشت و با آن بازی میکرد. شخصی شنیده بودملا احمق است جلو آمده گفت: این پول را به من بده هشت قطعه پول زرد مسی بگیر. ملا گفت: به شرطی اینکار را میکنم که سه بار صدای خر کنی. شخص قبول کرده سه بار عرعر کرد. ملا به او گفت: خوب الاغ جان تو با این خریت فهمیدی پول طلا خوب است اما من نفهمیدم با پول مس تبدیل کنم.
فکر بکر
ملا در فصل تابستان به مسجد رفته پس از نماز در گوشه ای کفشها را زیر سر گذاشته خوابید. از قضا سرش از روی کفشها رد شده دزدی موقع را غنیمت شمرده کفشها را ربود. ملا که از خواب برخاست کفشها را ندید. دانست که دزد برده خواست تدبیری نماید. لباسهایش را کشیده زیر سرش گذاشت و خود را به خواب زد تا دزد را دیده کفشها را بگیرد. اتفاقا چون سرش را از روی لباس به روی زمین نرمی گذاشت خوابش برد و دزد فرصت را از دست نداده لباسها را هم ربود. و ملا از این تدبیر سودی نبرد.
گریه و خنده
یک نفر قطب نمایی پیدا کرده بود و چون نمیدانست آن چیست به نزد ملا آمده قطب نما را نشان وی داد و پرسید که آن چه میباشد. ملا نگاهی به قطب نما کرده و بلافاصله شروع کرد به گریه کردن. اما چند دقیقه بعد بدون درنگ دست از گریه برداشت و شروع به خنده کرد. مرد مزبور با تعجب پرسید: برای چه گریه کردی و به چه جهت خندیدی؟ ملا سرش را جنباند و گفت: گریستنم برای این بود که تو چقدر نادان استی که نمیدانی چیز به این کوچکی چه میباشد. خندیدنم برای آن بود که چون خوب دقت کردم متوجه شدم که خودم هم نمیدانم این چیست.
دفینه بو
ملا کوزه پولی در خرابه دفن کرده هر وقت پول نقدی به دست میاورد در آن میریخت و حساب آنرا میداشت. عطاری در مقابل خرابه دکان داشت. او از آمد و رفت ملا مشکوک شده برای کشف قضیه به خرابه رفته محل دفینه را یافت و پول ها را که چهل و یک دینار بود شمرده برداشت و پی کار خود رفت. روز دیگر ملا سر دفینه رفته پول را ندید دانست عطار دستبرد زده. از آنجا رد شد دید عطار در دکانش نیست. پس تدبیری اندیشیده ساعتی بعد نزد عطار رفت و گفت: خواهش دارم چند قلم برایم بنویسی و جمع بزنی. عطار گفت: بفرما. ملا گفت: بنویس سی و شش دینار و به آن اضافه کن هفتاد و دو دینار جمع آن میشود صد و هشت دینار با چهل و یک که جمع کنیم صد و چهل و نه دینار میشود و یک دینار میخواهد تا صد و پنجاه دینار شود. ممنونم. و خدا حافظی کرده روان شد. عطار گمان کرد ملا دو جای دیگر پول دارد و میخواهد به چهل و یک دینار اضافه کند. با شتاب پولها را برده به جای خودش گذاشت. ملا روز بعد به خرابه رفته مدتی طول داد. چون بیرون آمد عطار به سر دفینه رفت به جای پول دید نجاست ریخته اند. ملا که مراقب بود وقتی او را دید که از خرابه بیرون آمد پیشش رفته گفت: دستت را بو کن ببین چه بوئی میدهد.
خر خریدن ملا
ملا پولی تهیه کرده و در جیبش قرار داد و به طرف بازار به راه افتاد تا خری را خریداری کند. از قضا در بین راه دوستی را دید و مرد مزبور پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: میخواهم به بازار بروم و خری بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقی استی پول در جیبم و الاغ هم در بازار است پس انشاءالله دیگر برای چه بگویم. ملا این را گفت و به راه خویش ادامه داد. اتفاقا کیسه بری از آن نزدیکی میگذشت و وقتی دانست ملا مقداری پول در جیبش دارد، به او نزدیک شده و در فرصتی مناسب پولهای ملا را دزدیده و رفت. ملا وقتی به بازار رسید و دست در جیبش کرد اثری از پولها بدست نیاورد با ناراحتی به طرف خانه اش بازگشت. در بین راه باز هم همان مرد را دید و مرد مزبور پرسید: جناب ملا چی شد که خر نخریدی؟ ملا با عصبانیت گفت: انشاءالله دزدی پولها را از جیبم زد و انشاءالله خدا ترا لعنت کند که در سر راه من قرار گرفتی و با حرفهای شوم خود باعث شدی پولم را از دست بدهم. و حالا انشاءالله با پای پیاده به خانه ام بروم.
گریه و خنده
یک نفر قطب نمایی پیدا کرده بود و چون نمیدانست آن چیست به نزد ملا آمده قطب نما را نشان وی داد و پرسید که آن چه میباشد. ملا نگاهی به قطب نما کرده و بلافاصله شروع کرد به گریه کردن. اما چند دقیقه بعد بدون درنگ دست از گریه برداشت و شروع به خنده کرد. مرد مزبور با تعجب پرسید: برای چه گریه کردی و به چه جهت خندیدی؟ ملا سرش را جنباند و گفت: گریستنم برای این بود که تو چقدر نادان استی که نمیدانی چیز به این کوچکی چه میباشد. خندیدنم برای آن بود که چون خوب دقت کردم متوجه شدم که خودم هم نمیدانم این چیست.
مهمان ناخوانده
ملا بدون دعوت به مجلس جشنی رفت. شخصی پرسید که تو دعوت نشدی برای چه به این جشن آمدی؟ ملا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب خانه تکلیف خود را نداند من که نباید از وظیفه خود غافل باشم.
حکایتهای طنز و نغز از ملانصرالدین | حکایتهای ملانصرالدین
داستانهای و حکایتهای خواندنی از ملانصرالدین را در ادامه بخوانید.
3 حکایت بسیار جالب از ملانصرالدین | حکایتهای خواندنی از ملانصرالدین
«ملا نصرالدین در زمان «خلافت سلجوقیان»می زیست وی فرزند( خواجه عبدالله)امام جمعه شهر زادگاهش بود. سنگ قبر «ملانصرالدین » در سال ۲۰۰۳میلادی(۱۳۸۲شمسی) در جریان مرمت منطقه روستای «اسکی شهیر» ترکیه در نزدیکی شهر«قونیه »کشف شد. تاریخ وفاتش سال ۶۸۳ هجری قمری(۶۶۳ شمسی) نوشته بودند. زادگاهشش را بخارا گفته اندکه به ترکیه مهاجرت داشته است وعده ای اوراایرانی می دانند.
دیدگاه تان را بنویسید