بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی مینمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو میدهم!
حکایت | بهلول و مرد شیاد
حکایتهای جالب و خواندنی بهلول | حکایت های آموزنده بهلول
حکایت های جالب و خواندنی بهلول را بخوانید و لذت ببرید
لطفاحکایتهای جدیدازبُهلول ومُلانصرالدین بارگزاری نمائیدمُتشکرم
کودکی با سکه بازی میکرد ناگهان سکه به داخل حلق او افتاد پدر او را ابتدا در شهر سپس تهران و بعد آلمان برد پشت درب متوسل شده به فاطمه زهرا س پرستار از اتاق عمل دوان دوان به سمت پدر و مادر کودک آمد و گفت : معجزه شد ،پدر و مادر گفتند : چه شد ؟؟ پرستار گفت : کودک عطسه زد و سکه از حلق او بیرون افتاد !!!
مردی در جمعی داستانهای خوبی تعریف میکرد اما خودش عمل نمی کرد مردم خوش شان می آمد کسی به او گفت یادت باشد در پایان هفته به تو یک کیسه برنج بدهم ! آخر هفته شد و پس از پایان داستانها آن مرد را نیافت ! جویای حال او شد و درب منزل ش رفت و گفت وعده داده بودی آمدم بگیرم !! مرد گفت برو بابا خدا پدرت را بیامرزد تو چند حکایت تعریف کردی من خوشم آمد ! منم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاد!!!