ملانصرالدین چند مرغ و یک خروس داشت روزی آنها را در جوال کرده به قصد فروش به دوش انداخته رو به شهر نهاد. در راه با خود فکر کرد که هوا گرم است و مرغان بیچاره به زحمت هستند بهتر آن است که آنها را آزاد کرده و با آنها بروم پس مرغها و خروس را رها کرد. بدیهی است که مرغها هر یک به طرفی فرار نمودند.
از جمله خروس هم به طرفی از بیابان می رفت ملانصرالدین چماق به دست گرفته عقب سر خروس افتاد فریاد می زد خروس نصف شب در تاریکی نزدیک شدن صبح را میبینی اما روز روشن جاده شهر را نمیشناسی
جاده شهر را دولت قبل مین گذاری کرده...
جاده رو تازه مین گذاری کردن
مسخرهها