فراموشی
سروش صحت
سوار تاکسی که شدم شاخ درآوردم. راننده تاکسی، علی احمدی شاگرد اول کلاسمان در دبیرستان بود.
علی نابغه بود و همان سال که کنکور دادیم، مهندسی الکترونیک سراسری قبول شد بعد یکدفعه غیبش زد. هیچ کس خبر نداشت کجاست. علی عاشق مارکز بود؛ صد سال تنهایی را پنج بار خوانده بود وقتی از مارکز حرف میزد با خال بزرگی که بغل گوش چپش بود، بازی میکرد و چشمهایش میدرخشید.
به علی نگاه کردم خال بغل گوشش بود ولی چشمهایش فروغ همیشگی را نداشت.
تعجب کردم که چطور الکترونیک را ول کرده و راننده تاکسی شده است.
گفتم: «سلام علی...»
راننده گفت: «اشتباه گرفتید!»
پرسیدم: «شما علی احمدی نیستید؟»
راننده گفت: «نخیر.»
به راننده نگاه کردم؛ ولی راننده نگاهم نمیکرد. روی داشبورد مقوایی بود که روی آن نوشته بود «بزرگترین موفقیت زندگیام این بوده که با چشمهای خودم ببینم که چطور فراموشم می کنند! گابریل گارسیا مارکز.»
دیگر چیزی نگفتم؛ راننده هم چیزی نگفت. موقع پیاده شدن که کرایه را دادم بدون اینکه نگاهم کند گفت: «کرایه نمی خواد» و رفت.
تاکسی دور شد و گم شد و تمام شد.
ملتی نابود هست که کارهای بزرگ را به آدمهای کوچک بسپارد و کارهای کوچک ا به آدمهای بزرگ