زنِ قربانی یا زنِ نجاتبخش؟
زنانِ مقتول یا زنانِ آگاه؟
عشق است یا دردِ بیدرمان؟!
شیواحقیزاده
نویسنده و کنشگراجتماعی
عشق است یا شخصیتی هزارچهره؟!
عشق دوستدارِ وصال است یا دوری و شکنجه؟!
عشق پیغامآور صداقت و یکرنگیست یا …؟!
اینروزها سریال خاتون را میبینم؛ سریالی که اکثریت بینندهها با دیدنش، خاتون را زنی در جستوجوی استقلالطلبی و آگاه به حقوقزنان میبینند و شیرزاد؛ مرد خودخواهی که سعی دارد خاتون را از حقوقش بازدارد!
من از ابتدای سریال، عشق را میبینم؛ عشقی واقعی که دستوپاگیر خاتون شدهاست. “شیرزاد”؛ مردی که دیوانهوار عاشق خاتون است؛ عشقی که شاید خیلیها آرزویش را دارند و با خودشان میگویند ای کاش ذرهای مانند خاتون به چشم مردهایشان بیایند. شاید اشتباه شیرزاد این است که عاشقِ زنی کتابخوان شده، عاشق ایندسته از زنان شدن خطرناکاست، چرا که اینها زنانی آگاه به راهورسم عاشقیاند. اینها عشق را فرصتی برای بال و پردرآوردن و متفاوتزندگیکردن میدانند...
و اما شیرزاد که پس از چندین سال هنوز هم، راه عاشقیکردن با خاتون را نیافتهاست، خواستههایش را نشناخته است، عاشقخاتون است، اما از عشقش برای خاتون قفسی ساخته که دستوپای این زن آگاه و استقلالطلب را بستهاست.
خاتون، عشق شیرزاد را قفسی بیش نمیبیند و حالا که دردانهپسرش را، درنبود زندانبانش از دستداده، تمام تلاشش را برای رهایی از این قفس بهکار گرفتهاست. درست است که خاتون استقلالطلب است، به حقوحقوقش آگاه است، اهل مطالعه و کتاب است، اما هیچیک از اینها دلیلی بر ردکردن عشق برای هیچ زنی نیست و نخواهد بود. خاتون هم دلش عشق میخواهد، اما عشقی که بتواند راحت عاشقی کند؛ که اگر غیر از این بود به دنبال یافتن عشقگمشدهاش در وجود “رضا فخار” نمیگشت.
زمانی فکر میکردم زن در عشق بیچارهترین است، که اگر عاشق شود تمام روح، جان و مالش را وقف معشوقهاش میکند و در نهایت اگر پذیرفته نشود، دستش به هیچجا بند نیست و تنها میماند با افسوس و داغی که تا ابد در پستوی قلبش آن را نگه میدارد و آنقدر قلبش سرد و دچار مرگِ احساسی میشود که دیگر گرمای هیچ عشقی دلش را گرم نمیکند.
حالا که “شیرزاد” را میبینم، دریافتهام اگر عشق یکطرفه باشد، مرد و زن نمیشناسد. همین شیرزاد با اینهمه دبدبه و کبکبه نمیتواند خاتونش را در کنارش داشتهباشد. دریافتهام هیچکس زورش به عشق نمیرسد؛ عشقی که پایان همه روایاتش چیزی نیست جز “جدایی”!
سریال خاتون سبب شد که دستبهکار شوم و از عشق بنویسم، اما هرچه به دیدههایم، به شنیدههایم و حتی به روایاتی که از عشق شنیدهام رجوع میکنم انگار عشق را نمیشناسم و صداقت و یکرنگی در رفتارش نمیبینم. عشق در نظرم، هزارانهزار چهرهدارد.
زمانی گمان میکردم عشق، با خودش امید میآورد و در دلها میکارد تا حضورش ماندگارشود. با خودش گرما میآورد تا به دلها ببخشد. اصلا کارش جان دادن به روح آدمهاست. گمان میکردم عشق پایانش تنها و تنها “وصال” است، اما اکنون دریافتهام هیچیک از این تصورات، اتفاق نخواهد افتاد. عشق با خودش گرما میآورد ولی گرمایش آنقدر سوزاننده است که عاشق را میسوزاند و معشوق را به سمت سرما سوق میدهد. عشق جان را از روح عاشق میگیرد و در عوض به معشوق جان و قوای دوباره میبخشد تا توان گریز از این عشق را داشتهباشد.
باخودم میگویم ای کاش سروکله فرد قدرتمندی در عشق پیدا میشد، گوش عشق را میپیچاند و به او گوشزد میکرد وقتی اهل ماندن و وصال نیستی بیخود میکنی در یک نگاه خودنمایی میکنی و در قعر چشمان عاشق مینشینی! بیخود میکنی ندیده و نشناخته و از راه دور، خودت را در دل او جامیکنی!
راستش درماندهام از شرح و وصف واژهای بهنام “عشق”.
خاتون را مینگرم، حق را به او میدهم که خود را از بند اسارت این عشق رها کند وگرنه مجبور است که حقوق انسانی و خواستههای زنانهاش را زیر پا بگذارد و خودش را بسپارد به شیرزاد و عشق/قفسی که نثارش میشود.
اما شیرزاد را میبینم؛ عاشقی دیوانه که نهتنها چشمانِ سرش بلکه چشم دلش هم هیچکس را جز خاتون نمیبیند حتی دخترداییاش با آنهمه کمالات و محسنات را. آنقدر عاشق است که چشمانِ دلش خاتونِ روگرفته با چادر را میبیند و به دنبالش بهراه میافتد. با خودم فکر میکنم کافی بود شیرزاد آنهمه عشق را به پای خاتون سرازیر نمیکرد، که از عشقش برای خاتون حصاری نمیساخت، که بهتر بود فاصلهاش با خاتون را حفظ میکرد تا عشقش برای خاتون دستوپاگیر نمیشد، شاید الآن خاتون را درکنارش داشت و منتظر تولد دخترکشان بودند.
من به “عشق” مطمئن نیستم، که اگر همهی اینها هم بود چه تضمینی بود که عشق باز هم راهی برای فراری دادن خاتون مهیا نمیکرد؟! مدتهاست که دیگر شک دارم به اینکه در مسیر عشق، “وصال” نیز باشد.
دیدگاه تان را بنویسید