شب تاریک هم بیسحر نخواهد ماند
تجربهای از خوف و رجا در پیکار ۲۲ماهه با کرونا زیر سایه و با تکیه بر قدرت عشق
زینب شکری
فعال اجتماعی
یکم اسفند ماه ۱۳۹۸، لابهلای بدوبدوکردنهای روزمره، خبری هولناک در مرزهای هرروزه روالِ زندگی، توفانی به پاکرد.
شیوع ویروسی که با جان آدمی تعارف و شوخی نداشت. گزارش موارد مرگ در سرتاسر جهان، با ریتم کوبنده اخبار، ترس را در تن و جوهرِ وجود همه مقیم کرده بود. ویروسی که از راه تماس سطوح و هوا مهمان نامحترم دستگاه تنفسی و غیرتنفسی میشد و اگر بخت با تو یار بود، جان سالم به در میبردی، وگر نه....
حالا من... من و غمِ همسر، غم مادر، غم پدر، غم مادر و پدر همسر، غم همه پارههای تن، که مبادا دچار شوند یا دچار شوم... که مبادا دستم به جایی نرسد و از دستشان بدهم... که مبادا باحضورم در کنارشان ویروس منحوس را به خانههایشان دعوت کنم.
من و هراس یک خرید معمولی از سوپر مارکت، یک سلام عادی به همسایه در کوچه، دیدار یک زیز بدون دلهره و...
میان این هراسهای بیحد، سنگردارِ این جنگِ نابرابر در بین ما، خواهر همسرم بود؛ دختری جوان در سن ۲۲سالگی، با شوق تمامشدن تحصیل و شروع شدن طرح با غروری برای حضور در جایی که چهار سال برایش تلاش کرده بود و اکنون کارزار شرف و ایستادگی بود.
اشک از پس اشک، که مبادا دچار شود که مبادا همه را دچار کند. هر صبح که به محل کار میرفت، انگار سربازی را به جبهه جنگ میفرستادیم. تا زمانی که به منزل برگردد و ببینیم که حالش خوب است یا نه، چه جانها که از تنمان نمیرفت.
بالاخره روز هراس رسید، با سردرد و بیحالی متوجه شروع علائمش شدیم. درست شب قبل در کنار هم بودیم اما خب خوشبختانه ویروس ما را درگیر نکرد و فقط سرباز میدان جنگمان را بیمار کرد.
شب اول گذشت و طاقت نیاوردم. خانه ما از منزل پدرشوهر در آن سال جدا بود و تصمیم گرفتم زیرزمینی که به طرز عجیبی درست هفته قبل از مستاجرها خالی شده بود را(از بخت خوشمان)، مهیا کنم و بخواهم او را به اینجا بیاورند تا مواظبش باشم. من سپری باشم تا مبادا مادر و پدر همسرم دچار شوند.
امروز که این جملات را نوشتم، از پس تاریکخانه ذهنم، روزهای تلخ را دیدم که هر صبح خواهر را صدا میکردم و اگر پاسخی نمیداد، چه دلآشوب چهارپله را یکی کرده و خودم را به پایین میرساندم تا بالاوپایین رفتن تنش هنگام نفس کشیدن را ببینم. دوره بیماری با عنایت خاص خدا تمام شد و سلامتی به او برگشت.
تاخت و تاز ویروس، عزیزانی را از بین ما برد که غریبانه تنشان به خاک فرستاده شد بدون بدرقه. و من همچنان در سوال بیجواب بودم که آیا من هم با این ویروس جان از دست میدهم یانه؟
اکنون بعد از گذشت ۲۲ماه و صبوری با زندگی در کنار این ویروس، تجربه عشق بیدریغم را اول به خودم و بعد به خواهر همسرم، وبعدها به همسرم که درگیر شد تبریک میگویم.اینکه جادوی عشق مرا بالا برد تا از دیوار ترس و هراس بالا روم تا بتوانم انسانیت را محکم تر در آغوش بکشم.
و این تجربه، نه فقط تجربه من؛ که تجربه بسیارانیست که زیر سایه جادویی عشق و با تکیه بر این قدرت لایزال، تاب آوردند و تاب، خواهند آورد. مگر نه اینکه عشق باید پناه آدمی درهمه پیچوخمهای زندگی باشد؟! هست! شک نکنید!
محبت میخوان بزرگترها و احترام. شخصی چتد،ردزه پیش بازاره روزه آریا شهر برای خریده ۱۰ کیلو بادمجون ۱۰ کیلو فلفل و غیره اومده بوده خرید. چون جلو خانمی بوده فکر میکرد. اون باید، اول بره پول بده بره دنباله کارش ولی اون خانم، جاشو گرفته بدشم.خانم،میره و پول میده مریه اون آقا هم،خیلی راحت توهینشو میکنه یعنی اینقدر فهیم،شدیم. که راحت به بانوان کشور توهین بکنیم. خیای فهیم،شدیم. برای اون آقا و تربیتش متاسفم،وبرای بانوان کشور که راحت بهشون توهین میکنن اون آقا و امثاله اون باید، درست تربیت میشدن که نشدن متاسفانه بحرحال روز خوش در ضمن مونده بود. چطوری از بینه اون همه جمعیت نجات پیدا کنه بره ولی خانم،توهینو تحمل نکرد.و گفت بفرما آقای باشعور هاهاهاها ااابدرقه اش کرد. چرا ملت به جایی رسیدن که اینقدر راحت توهین میکنن چرا؟وات!!!!!؟؟؟
خوش باشید. خوشی کنید. توهین نکنید.