یک: رونالدو که هیچ، پدرجدش هم اگر هزار گل ملی بزند، برای ما علی دایی همچنان و همیشه گل است. آقای گل است. آقای گل جهانیان است. این یک نگاه ترحمگرای رمانتیک نیست. هواداری بیخود از شهریار آذربایجانیان هم نیست. میخواستم بگویم آدمی فقط به گل زدن، خاص و دلبخواه نمیشود. این شخصیت محکم اوست که برای ما ماندگار شده است. همین که شبیه پروین نیست، خیلیست. آدمی که مادرش شبیه مادر ماست.
پدرش یا حتی پدربزرگش. شاید کمی هم نظرکرده است. یا چنین نشان میدهد. یک عکس از بچگی او دارم که شلوار چیت گلدارش را خیس کرده است. هزار بار هم که نگاهش کنی خسته نمیشوی. انگار از اعماق تاریخ میآید. میدانم اگر چاپ کنی پدرت را درمیآورد. یکبار هم که برای مطلبی کارش کردم، دادم جای خیسی را روتوش کردند. تاریخ را گاهی باید دستکاری و روتوش کرد. اولین بار که دیدمش توی کوچه شاهچراغی بود. تازه اسم در کرده بود. با آن اندام ترکهای آمده بود کیهان ورزشی. گفتم همه با شعار سلطان علی بربری تشویقت میکنند. خندید. این تنها خنده او بود که به عمرم دیدم.
دو: چرا باید مادرش را اندازه مادر خودمان دوست میداشتیم؟ امینه خانم افغانی اصل. مادری صبور مثل همه مادران آذری که چادر نمازشان بوی نسترن میدهد. اگر از امینه خانم بپرسید، خوب یادش هست که اولین عیدی علی را در هفت سالگی کف دستش گذاشته است. نه که فکر کنید خواسته با ماشین کوکی یا روروئک یا سازدهنی یا توپ دولایه فوتبال یا کتانی تخت سبز، سرش را شیره بمالد. او علی هفت ساله را در روز تحویل عید صدا زده و یک قرآن کوچک جیبی گذاشته است کف دستش.
از آن قرآنهایی که دائم بوی گلاب تازه از سطرهاش ساطع میشود. البته که یک کادوی دیگر هم لای این کادوی عزیز مادر بود. یک اسکناس دوتومانی شّق و رّق آبی که پدر علی، مش ابوالفضل برایش کنار گذاشته بود. توکل گرفتن از آن قرآن جیبی خوشگل از همان سال ۱۳۵۵ آغاز شد و همیشه توی سرش ماند. مادر گفت« باشووا دولانیم بالام. قادانی آلیم بالام!» (دردت به جانم. دورسرت بگردم عزیزکم). مادرها وقتی این شکلی حرف میزنند، دیگر حرفی برای گفتن نمیماند.
سه: لذت آن سالها هرگز از زیر زبان هیچ کدام از اعضای آن خانواده پرجمعیت که همه باهم در محله خیرال زندگی میکردند و عین کوه پشت هم ایستاده بودند، بیرون نرفت. پدر، شوفر بود و عمرش در جادهها میگذشت. عینهو پدربزرگ علی که «چاپار» (پیک) بود و آنقدر اسمش اعتبار داشت که مردم دشت مغان به سر مشدایی قسم میخوردند. وقتی امانتیهای مردم اردبیل را به مشکینشهر و مکتوبات مشکینیها را به بیلهسواریها و پارسآبادیها میرساند خیلیها او را در سیاهچادرشان مهمان کرده و صمیمانه با نام دایی خود صدا میزدند.
مردم آذربایجان در واژه دایی حسی دارند که شاید تهرانیها در عمو و کرمانشاهیها در «روله» داشته باشند. چنین شد که مامور سجلاحوال آذربایجان عصر پهلوی اول، وقتی میخواست برای پدربزرگ شناسنامه بدهد دید که برای شهرت او چیزی بهتر از دایی مردم بودن پیدا نخواهد شد و جلوی فامیلش نوشت: «دایی». آن چاپار خوشنام که با اسب کهرش در دشتها میتاخت و حماسه کوراوغلو را زیر لب نجوا میکرد چه میدانست که نوهاش روزی روزگاری اسم او را در سراسر جهان سر زبانها خواهد انداخت. نوهای که اگر فوتبالیست هم نمیشد لابد در حوزه مهندسی، برای خودش چیزی میشد.
چهار: علی قرآن جیبی را هرگز از خود دور نکرد و همچون عشقی مقدس از آن محافظت کرد. هنوز با مبین و یاشار و رضا و آیدین جمعشان جمع نشده بود که قرآن جیبی امینه خانم از او محافظت کرد تا به ۱۷ سالگی رسید. یک بار در روز سیزده بهدر یک عید دوردست که همیشه خدا پدر، همهشان را به گردنه حیران میبرد، یادش افتاد که تیمش بازی دارد. علی به پدر گفت که من بازی دارم، سیزده بهدر نمیآیم و پدر صورتش دژم شد که نه، باید بیایی. ما همه یک خانوادهایم و بیهم نمیشود در این روز عزیز سیاحت کرد. علی هرگز در عمرش به پدر نه نگفت.
آن روز هم سرش را انداخت پایین و دستهجمعی رفتند که روز نحس سیزده را بهدر کنند. با چهار برادر و بیخواهر. شاید در زندگی او همه چیز تکمیل تکمیل باشد اما بیخواهری هم چیزی نیست که در دل آدم با چیز دیگری یر به یر شود. سیزده بهدر آن سال، آنها تازه داشتند در ییلاق صفا میکردند که پدر دید در دل علی رخت میشویند. او از آن روز نوجوانی هرگز در تمام عمرش تیمش را در مسابقهای تنها نگذاشت. آن روز هم با اینکه پدر گفت که «اوغلوم! دلناگران نباش، من تو را سروقت به مسابقه تیمت میرسانم» اما علی دلآشوبه داشت. نیم ساعت مانده به آغاز بازی بود که پدر همهشان را سوار کامیون کرد و عین شوماخر در گردنه حیران تاخت.
میدونم خیلی زور داره 🤭😁😁😊
خخخخخ