اما بزنگاه دقیقا همینجاست که «آدم بزرگها»، آنان که شغل جدی تماموقت دارند، مسئولیت یافتند و خانواده تشکیل دادند، حتما باید بازی را به عنوان یکی از قطعات قطعی زندگیشان برنامهریزی کنند. همان طور که غذا خوردن، استراحت کردن و سفر رفتن را بهرغم اوضاع سخت معیشتی و تنگناهای زمانی، در دستور زندگی خود قرار میدهند.
مهم نیست دیگران چه فکری میکنند، مهم نیست که کسی به شما بگوید: «مگه بیکاری که بازی میکنی؟» مهم نیست، همسر، فرزند، همکار و دوستانتان شما را به خاطر بازی کردن تخطئه یا شماتت کنند، زیرا بازی کردن مانند غذا خوردن یکی از نیازهای شماست. هر وقت به دانشجویانم از علاقهام به ویدئوگیمها، بازیهای موبایلی و دسته جمعی حرف میزنم، با چشمان گِرد نگاهم میکنند .
و احتمالا با خودشان میگویند مگر میشود یک معلم فلسفه که آدم به ظاهر جدی و پر مشغلهای است، در کنار خواندن و نوشتن و فیلم دیدن، بازی کردن را هم جزو برنامههای واجب هر روزهاش تعریف میکند و زمانی متعجبتر میشوند که این نیازهای اساسی در من نسبت به یکدیگر اولویت ندارند؛ یعنی اگر حسب مشغله وقتم تنگ باشد، حتما به قدر مساوی، زمان باقی مانده را میان بازی کردن و سایر امورِ به ظاهر جدیتر تقسیم میکنم.
اما چرا؟ ما در کودکی فقط بازی میکنیم و در خلال بازی کردن، مناسبات جهان را درک میکنیم، به عبارت دیگر، بازی کودک، مانور تجاربی است که او در مراحل رشد از سر خواهد گذراند. در نوجوانی بازی میکنیم تا در مواجهه با «دیگری» هویت یابیم، پیروز شویم، طعم شکست را بچشیم و از همه مهمتر پرواز خیال خود را تامین نماییم، قهرمان شویم و بنای شخصیتیمان را مستحکم کنیم. د
ر اوایل جوانی هم، بازی صرفاً حکم تفریح را پیدا و اوقات فراغتمان را پر میکند. بازی در بزرگسالی موجب میشود تا ما از جریان سخت زندگی، آگاهانه خارج شویم…بازی باعث میشود که ما «دیگری» همواره حاضر در جهانمان را به «تصمیم خویشتن» محول کنیم و امر غیر واقعی را برای دقایقی، وارد چرخه تند واقعیت نماییم؛ امری که اگر ما به آن پناه نبریم، به دلیل نیاز معرفتشناختی ما جهت فاصلهگذاری با واقعیت، بیآنکه خودمان متوجه شویم، به طور ناخودآگاه، در شرایط واقعی، قد علم میکند و این میتواند بسیار آسیبزا باشد.
به عبارت دیگر فرد بزرگسالی که بازی نمیکند و برنامهای برای آن ندارد، بخشهایی از زندگی واقعی خود را ناخودآگاه بازیچه میکند و خطر میآفریند. بازی کردن با واقعیت مثل این است که در لحظاتی شغلمان را بازی کنیم، با آدمهای زندگیمان چنین برخورد کنیم، تصمیماتی که اتخاذ میکنیم، در جهان غیرواقعی باشد، هیجان و آدرنالین را در ماجراجویی واقعی، دنبال کنیم و آنچنان پیش برویم که مرز میان واقعیت و بازی را نفهمیم.
بازی کردن یک امر تنظیمی و تنسیقی است، تا ما با تجربه امر غیر واقعی، مناسبات واقعیت زندگیمان را به درستی درک کنیم. مرزهای واقعیت را بیابیم و در مسیر توامان تثبیت و رشد شخصیت قرار گیریم. بازی کردن، جزو نیازهایی است که شاید در هرم مازلو و امثالهم، در میان روانشناسان و روانکاوان برای بزرگسالان مغفول مانده باشد، اما اهمیت بسزایی دارد و همان طور که گفته شد، به تعیین حدود قوه عاقله بزرگسالی ما میانجامد.پیشنهادم این است که با خودتان روراست باشید و برای بازیهایی که به آنها علاقه دارید برنامهریزی کنید و وقت بگذارید. ما تنها یک بار زندگی میکنیم.
دیدگاه تان را بنویسید