بین این همه رمان مارکز، با این همه ترجمه، مارکز خواندن را از کجا شروع کنیم؟ (فقط «صد سال تنهایی» ۴۳ترجمه دارد.) شش سال پیش و بعد از درگذشت گابریل گارسیا مارکز، یکی از آخرین پادشاههای دنیای رمان، در شماره ۴۵۲ هفتهنامه «همشهری جوان» یک راهنمای مارکزخوانی نوشتم تا نشان بدهم که نباید برای آشنایی با عمو گابو صاف سراغ «صد سال تنهایی» رفت. چون درست است که مارکز با «صد سال تنهایی» به ما ایرانیها معرفی شد و این کتاب هم مشهورترین رمان استاد به حساب میآید، اما این کتاب یکی از سختخوانترین رمانهای عالم هم هست و اگر کسی بدون داشتن پیشزمینهای از کارهای مارکز یا ادبیات آمریکای لاتین سراغش برود، در عمل چیز چندانی دستش را نخواهد گرفت. در فاصلۀ شش سال از نگارش آن مطلب، مهمترین اتفاقی که در مورد مارکز در بازار کتاب ما افتاده، انتشار ترجمههای استاد کاوه میرعباسی از «صد سال تنهایی» و «عشق سالهای وبا» است. اگر در ترجیح ترجمۀ میرعباسی از «صد سال تنهایی» نسبت به ترجمۀ مرحوم بهمن فرزانه بین دوستداران مارکز اخنلاف نظر است، اما شک نکنید که برای «عشق سالهای وبا» (که اتفاقاً متناسب با این روزهای همهگیری کرونا هم هست) باید سراغ این ترجمۀ جدید رفت. با این توضیح برویم سراغ راهنمای گام به گامِ مارکز.
قدم اول: داستانهای کوتاه
بهترین نقطه برای شروع مارکز، همینجاست. مارکز توی داستانهای کوتاهش، معمولاً سراغ سبک معروفش یعنی «رئالیسم جادویی» نمیرود و خیلی خلاقیتهای پیچیده به خرج نمیدهد، بعضی از داستان هایش که تماماً بدون عنصر جادو هستند و در مورد بقیه هم حداکثر در هر داستان یک ایده جادویی رو میکند. مثلاً در یک داستان، پیرمردی دوتا بال دارد و مسأله برخورد بقیه افراد با این وضعیت است. یا توی یک نمونه دیگر، پسربچهای که دیگران حرفش را درباره امکان دیدن یک کشتی خیالی باور نمیکنند، یک شب آن کشتی را از توی خیالاتش به دنیای واقعی میکشاند و میزند زار و زندگی ملت را با این کار به گند میکشد. این نمونهها، در عین حال که خودشان یک تجربه ابدی هستند، اما دریچه ورود خوبی برای دنیای شیرین گابو هم میتوانند باشند.
پیشنهاد سرآشپز: «دوازده داستان سرگردان» که ترجمهاش هم برای بهمن فرزانه ست، میتواند گزینه خیلی خوبی از میان انبوه مجموعه داستانهای کوتاه مارکز باشد. این را پیدا نکردید، سراغ ترجمههای احمد گلشیری بروید.
قدم دوم: رمان های ساده
حالا وقتش است که سراغ داستانهای طولانیتری مثل «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» یا «ساعت شوم» بروید. داستانهایی که با وجود حجم بلندترشان نسبت به نمونههای دسته قبل، اما هنوز آنقدرها هم پیچیده نشدهاند. مثلاً یک نمونه بسیار عالی و عاشقانه، داستان «عشق سالهای وبا» که تبدیل به فیلم هم شده، میتواند گزینه خوبی باشد. ماجرای این رمان از این قرار است که فلورنتینو، جوانی لاغر و فقیر که با مادرش زندگی میکند، در تلگرافخانه مشغول به کار میشود و وقتی برای رساندن یک تلگراف به خانهای میرود، با دیدن دختر خانواده (فرمینا) عاشق او میشود. فرمینا که برعکس او مادر ندارد و ثروتمند است برای این فلورنتینو تبدیل به معمایی میشود که با تصورات عاشق جوان همخوانی ندارد ... درست است که «عشق سالهای وبا» حجم بالایی دارد، اما بالاخره داستانش سرراست است و میشود وقتی شب کتاب را بستی، فردا بدانی که در چه نقطهای بودی. حسی که در رمانهای سختخوان مارکز اصلاً وجود خارجی ندارد.
پیشنهاد سرآشپز: گول افستفروشهای روبهروی دانشگاه را نخورید. «خاطرۀ دلبرکان غمگین من» اصلاً کار شاخصی در آثار مارکز نیست. این داستان، همانطور که خود مارکز در مقدمه گفته، کپی «خانه زیبارویان خفته» یاسوناری کاواباتا، نوسنده نوبلیست ژاپنی است و تنها نتیجهای که از مقایسه این دو رمان با هم میشود گرفت این است که آدمهای معروف اگر حتی کپی هم کنند، باز آدم معروف هستند.
قدم سوم: ناداستانها
در خارج به این دسته از آثار میگویند «ادبیات غیرتخیلی (nonfictional)». چیزی که توی ایران فقط قالب «سفرنامه»اش جا افتاده. البته مارکز خودش سفرنامه ندارد، اما در عوض چندتا اثری دارد که داستانش واقعاً اتفاق افتاده بوده و بعداً مارکز (که در تمام عمرش روزنامهنگار بوده) رفته و ته و تویش را دراورده و تبدیلش کرده به یک شاهکار: «گزارش یک آدمربایی»، «گزاش یک مرگ»، «ماجرای پنهاینی اقامت میگل لیتین در شیلی» و ... به گمانم اینجا جایی است که میشود هنر قصهگویی مارکز را بهتر از هر جای دیگری دید. جایی که مارکز حتی اتفاقات واقعی و بیرونی را هم با چاشنی یک روایت داستانی همراه میکند. مثلاً کتاب «مرگ سالوادور آلنده» یا تعریف کردن صحنه یک شام شروع میشود.
پیشنهاد سرآشپز: تخمه آفتابگردانی، آبمیوهای، چیزی کنار دستتان داشته باشید. مارکز بلد است شما را میخ کتابش بکند. پس برای چند ساعت یکجا نشستن بد نیست چیزی داشته باشید که احشا و امعای داخلی بدن وظایف اصلیشان را از یاد نبرند.
صد سال تنهایی
قدم چهارم: صد سال تنهایی
حالا که خوب با لحن و ادبیات و ذهنیت مارکز آشنا شدهاید، تازه حالا وقتش است که بروید سراغ شاهکار او. «صد سال تنهایی» را «رمان رمانها»، «آخرین رمان تاریخ» و کلی چیز دیگر لقب دادهاند. اما راستش را بخواهید، واقعاً این رمان بزرگ، داستان خاص و سرراستی که بشود توی یکی دوتا خط تعریفش کرد ندارد. رمان به شرح زندگی شش نسل از خانواده بوئندیا پرداخته که بعضیهایشان همان وسط مسطها ناپدید میشوند، بعضیها میمیرند، بعضیها نمیمیرند، ... آئورلیانو، نوزاد تازه به دنیا آمده آمارانتا اورسولا طعمه مورچهها میشود، ... رمدیوس هم درست مقابل چشم همه به آسمان میرود. واقعاً به همین آشفتگی. با این حال، خواندن این کتاب یکی از لذتبخشترین تجربیاتی است که هر کسی میتواند در طول عمرش داشته باشد. چراکه رمان مارکز پر است از ایدههای خلاقانهای که حتی بعد از تمام شدن کتاب هم همینطور توی سر خواننده ادامه پیدا میکنند.
پیشنهاد سرآشپز: یک ورق کاغذ بزرگ A3 بردارید و روابط شخصیتها با همدیگر را تویش برای خودتان بنویسید، بکشید یا علامت بزنید. چاپهای قدیمی امیرکبیر، خودش یک شجرهنامه داشت و کار را احت کرده بود. اما چاپهای دیگر این راهنمای ضروری را ندارد و باور کنید که حفظ کردن آن همه اسم، اصلا کار اسانی نیست.
قدم پنجم: خودنگاری
«زندهام که روایت کنم» زندگینامه خودنوشت استاد است و پشت صحنه خیلی از رمانهایش، مثل همین «صد سال تنهایی» را تویش میتوانید پیدا کنید. این کتاب، خودش هم به سبک مورد علاقه مارکز یعنی رئالیسم جادویی نوشته شده و تویش خیال و واقعیت دوش به دوش هم پیش میروند. اما نکتهاش قلم شیرین، واقعا شیرین کتاب است. مثلا توصیف دیدار سال 1945 خودش با رئیسجمهوری وقت کلمبیا را ببینید: «فقط تصور اینکه قدم در کاخ ریاستجمهوری بگذارم خون را در رگهایم منجمد میکرد، ولی دلشورههایم بیپایه و خیال باطل و واهی بودند زیرا از آنچه اسرار قدرت میپنداشتمش در آنجا هیچ نشانی نیافتم بجز سکوت ملکوتی ... به مرور زمان، وقتی بهتر شناختمش، به این نکته پی بردم که چه بسا خودش هم از آن خبر نداشت و نمیدانست که در حقیقت نویسندهای ره گمکرده بود.» با این حال کتاب حجم بالایی دارد (560 صفحه) و یاسر مالی خودمان، همهاش را در دو بیت جا کرده است: «از پیریِ ناگزیرِ چون نفرینت/ جز عشق چه چیز میدهد تسکینت؟/ یک چند، پدربزرگ عاشق، خوش باش/ با خاطرۀ دلبرک غمگینت»
پیشنهاد سرآشپز: یک قلم و کاغذ کنار دستتان داشته باشید، بد نیست. کتاب پر است از جملاتی که جان میدهد یادداشت کنید و بعداً این ور و آن ور، اول نامه به یک دوست یا صفحۀ تقدیم پایاننامه خرجشان کنید. این نمونه را داشته باشید: «بعضی وقتها بین کاغذهای قدیمی، عکسهایی پیدا میکنم که عکاسانِ خیابانیِ حوالی کلیسای سنفرانسیسکو از ما میگرفتند و احساس ترحمی مهارنشدنی بر وجودم چیره میشود؛ چون به نظرم نمیرسد عکسهای ما باشند، بلکه تصور میکنم کسانی که در عکس میبینم پسرانمان هستند، در شهری محصور و با دروازههای بسته که در آن هیچچیز آسان نیست و از همه دشوارتر تابآوردن تنهایی و تحمل عصرهای بیعشق یکشنبه است.»
قدم ششم: ژنرالها
حالا که تا اینجا آمدهاید، دیگر نوبت خواندن دوتا کار سختتر از بقیه است: «پاییز پدرسالار» و «ژنرال در هزار توی خود». «پاییز پدرسالار» دربارۀ یکی از دیکتاتورهای آمریکای لاتین است که پس از هشت سال حکومت، کشورش را ترک کرده. «ژنرال ...» هم داستان ماههای پایانی زندگی سیمون بولیوار رهبر جنبش استقلالطلبانه در آمریکای جنوبی است. اما گول این خلاصه رمانها را نخورید، خواندن این دوتا کتاب بسیار سخت است، چون صنعت رئالیسم جادویی در اینجا به اوج خودش رسیده. زمانها و اتفاقات هی توی همدیگر میروند و همه چیز قاطی میشود و مدام سررشته کار از دست خواننده خارج میشود. رمان با صحنههای وهمآلود شروع میشود و با همین قبیل امور هم ادامه پیدا میکند و در تمام طول داستان زندگی با رویا توأم و در هم تنیده است و اینها.
پیشنهاد سرآشپز: این دوتا رمان به درد مطالعه قبل از خواب یا بین کارهای دیگر نمیخورد. باید برایشان درست و حسابی وقت بگذارید. تازه در این حالت هم کار خیلی سریع پیش نمیرود. اما از این سرعت پایین نگران نباشید. خود مارکز هم برای نوشتن «پاییز پدرسالار» هفت سال وقت گذاشته.
قدم آخر: الباقی
شما که تا اینجا آمدهاید، چرا بقیه کارهای مارکز را نمیخوانید؟ همه کتابهای داستانی مارکز را با تمام ترجمههای مختلفشان هم که خوانده باشید، باز ناشران ما سراغ کوچکترین نوشتههای مارکز را هم گرفتهاند و مجموعهای از یادداشتها، گزارشهای ژورنالیستی، نقدهای سینمایی و سخنرانیهای مارکز هم کتاب شده است. اگر میخواهید قفسه مارکزهایتان در کتابخانه کامل باشد، چارهای ندارید جز اینکه اینها را هم بخرید و بخوانید. حالا اگر خیلی هم اهل این جور کتاببازیها نیستید و فقط میخواهید بدانید مارکز روزنامه نگار با مارکز نویسنده چقدر فرق دارد «یادداشتهای روزهای تنهایی» را (با ترجمۀ محمدرضا راهور) بگیرید و مقالۀ فوقالعاده «در آن روزگار، روزگار کوکا کولا» را بخوانید و کیفش را ببرید.
پیشنهاد سرآشپز: اگر بهمن فرزانه باز هستید که آن خدابیامرز در یکی دو سال آخر عمرش داشت مجموعه یادداشتهای مارکز را به ترتیب سالهای انتشار در یک سری (در نشر ثالث) بیرون میداد و میتوانید همانها را تهیه کنید. اول «یادداشتهای کرانهای» است، بعد «یادداشتهای پنج ساله»، بعد «برای سخنرانی نیامدهام» و آخر سر هم «درباره سینما». عطفهای سریاش توی کتابخانه جلوه خوبی دارند.
گابریل گارسیا مارکز
چرا باید مارکز بخوانیم؟
- مارکز اگرچه مخترع سبک «رئالیسم جادویی» نیست، اما بهترین نماینده آن است. مارکز قصهگوی قهاری است و بیشتر از هر کس دیگری قدرت تخیل دارد، با این حال در نظر او بیشتر از خود قصه، نحوه بیان قصه است که اهمیت دارد. او نماینده مکتب فرانسوی رمان است و در داستانهایش حتی پیش پاافتادهترین امور را هم به نحوی بیان میکند که شکوه پیدا میکند. برخلاف داستاننویسهایی که باید از اول یک سوژه پرجذابیت را آماده داشته باشند، مارکز با هر سوژه سادهای میتواند داستان بنویسد. مثلاً تم اولیه رمان «ساعت نحس» شبنامههایی است که هر شب به قصد تخریب شخصیتهای یک منطقه میان اهالی آنجا پخش میشود. این داستان در زندگی واقعی مارکز اتفاق افتاده ولی در داستان به همین قدر محدود نمانده و ابعادی ازلی و ابدی پیدا کرده.
- مارکز طنز فوق العادهای در کارهایش دارد که حتی تلخترین آثارش را هم شیرین و خواندنی میکند. این طنز در «زندهام که روایت کنم» به اوج میرسد و آنجا مارکز به ریش خودش هم میخندد. او همه چیز را بیپرده گفته است؛ ناشیگریهایش و موقعیتهای مضحکی که در آن قرار گرفته. مارکز همیشه با خواننده صادق است.
- مارکز نویسنده «متعهد»ی است. از آنهایی که کلمه تعهد اصلا برای او ابداع شده. او درباره مشکلات مردم ستمدیده آمریکای لاتین مینویسد و علیه دیکتاتورها. فقط دربارۀ دوران دیکتاتوری آلنده در شیلی دو رمان نوشته: «پاییز پدرسالار» و «ماجرای اقامت پنهانی میگل لیتین در شیلی». هیچ نویسندۀ دیگری اینهمه با دیکتاتورها درنیفتاده که مارکز. برای همین است که خواندن رمانهای او، باب میل آدمهایی است که اخلاقگرا هستند.
چرا نباید مارکز بخوانیم؟
- مارکز در هر اثر تکنیکهای داستانی فراوانی به کار میبرد. او ساختار پیچیدهای دارد و معمولاً کسی که برای اولین بار آثار او را بخواند، نمیتواند توالی زمان را پیدا کند. در آثار مارکز زمان مرتب تغییر میکند. اوجش هم در «پاییز پدرسالار» است که معمولاً باید مدام بروی پاراگراف یا صفحۀ قبلی را دوباره بخوانی، تا بفهمی اینجایی که هستی اوضاع از چه قرار است.
- مارکز خودش گفته نویسنده میتواند هر چیزی را که دوست دارد در داستانهایش بنویسد ولی به شرط آن که باورپذیرش کند. با این همه در برخی از داستانهای خود او به حوادثی برمیخوریم که به هیچوجه قابل قبول نیست؛ هرچقدر هم این حوادث عادی باشد چون با منطق داستان مطابقت ندارد غیرواقعی جلوه میکند. این ماجراها که ما بهازای بیرونی ندارند مانع برقراری ارتباط و همدلی خواننده است. مثلاً در یک
داستان کوتاه او دوپسربچه هستند که هر وقت پدر و مادرشان بیرون میروند دوشاخهها را از برق میکشند و جریان برق از پریزها میریزد توی خانه و بچهها تویش قایقسواری می کنند. یک بار پدر و مادر دیر
برمیگردندند و بچهها غرق میشوند. خب این جریان برق، باقی مواقع کجا میرفته؟ توی سیمهای برق چقدر برق هست که کل خانه را بردارد؟ و کلی سوال دیگر.
- مارکز در شخصیتپردازی چندان قوی نیست و آدمهای داستانهای او بیشتر از آن که کاراکتر باشند، تیپ هستند. در واقع مارکز بیشتر سمبول (نماد)پردازی میکند. مثلا برادران رمدیوس خوشگله در «صدسال تنهایی» در کل رمان خواب هستند و فقط یک بار یکیشان بلند میشود و میگوید «چهارشنبه بود» و دوباره میخوابد. حالا اینکه این برادرها چه نقشی در داستان دارند و نماد چه گروهی از جامعه هستند، معلوم نیست. حتی طرفدارهایش میگویند «صد سال تنهایی، تاریخ اسطورهای آمریکای لاتین است» و خلاص.
دیدگاه تان را بنویسید