ارسال به دیگران پرینت

روایتی از زندگی پریرخ دادستان، مادر روانشناسی نوین ایران

پریرخ تاب مستوری نداشت ‏

استاد زاده شده بود، نه مشاور. نمی‌خواست با جان کسی شوخی کند: «نمی‌توان دوتا کار را با هم خیلی خوب ‏انجام داد، گاه به اجبار یا زور شاید مواردی را پذیرفته‌ام برای مشاوره یا درمان ولی به صورت مطلب یا هرچه، ‏نه هیچ‌وقت کار نکرده‌ام. درمانگری و مشاوره شوخی نیست، سرنوشت انسان‌هاست.»

پریرخ تاب مستوری نداشت ‏

[سوگل دانائی]یک روزهایی هم در زندگی هست که غم این‌قدر خودش را نزدیکت می‌کند که تا رو برگردانی می‌بینی دست ‌انداخته دور گردنت و با تو چای می‌نوشد، این‌قدر می‌ماند که بشود دوستی، عزیزی، خواهری. آن روز که خبر ‌دادند آرش مرده هم غم همین دور و اطراف پرسه می‌زد. گاهی می‌نشست پشت میز ناهارخوری، روی یکی از ‌صندلی‌ها، کنار سهیلا، شاید هم آسیه، گاهی جایی میان علی و احمد پیدا می‌کرد و گاهی هم نگاهش را گره ‌می‌زد به پریرخ. آن روز که خبر را روی کاغذ نوشته و گذاشته بودند روی میز تا مبادا چشم‌شان به او ‌بیفتد هم غم بود. کم هم نبود، چسبیده بود به همان خبر کاغذی. غم در بازنشستگی اجباری بود. ‌

بد هم نمی‌شد اگر به خواسته‌اش می‌رسید و بید مجنونی می‌شد، بلند، خیلی بلند. از همان‌ها که وقتی بچه ‌بود، سایه‌اش می‌افتاد روی محله سنگلج و او که آن روزها از دیوار راست هم بالا می‌رفت، کم مانده از درخت ‌بید مجنون هم بالا برود. از همان‌ بید مجنون‌هایی که ‌سال ۱۳۱۶، وقتی که او چهار ساله بود و پدر و مادرش ‌جلال‌الدین و شمس‌الملوک نمی‌دانستند باید با شیطنت‌هایش چه کنند و تصمیم گرفتند او را هم مانند ‌خواهرش راهی مدرسه کنند، در مسیر می‌دید. ‌

گفته بودند مستمع آزاد باشد، درس خواندن برای دختربچه چهار ساله سنگین بود. امتحانات نهایی آخر دوره ‌اما نشان داد که بودنش در کلاس خیلی هم آزاد نبوده، خواندنش را جدی گرفته بود و قبول شد. باهوش بود، ‌همین که در آن سن‌و‌سال درس خوانده بود، همین که کنجکاو بود و شیطنت می‌کرد، یعنی باهوش بود. ‌اول شد، دوم، دوم شد سوم، تا رسید به ششم، آن روزها هم مثل الان بود، بچه‌ها ٦ کلاس درس ‌می‌خواندند و بعد می‌رفتند مدرسه دیگر، او از مدرسه شاهدخت به خورشید رفت و بعد راهی مدرسه ناموس ‌شد. رشته‌اش علمی بود، بعد رفت ادبی، همین انسانی خودمان. کلاس هشتم که رفت، برای نخستین بار در ‌زندگی تحصیلی‌اش تجدید آورد، به تریج قبایش برخورد، برایش سنگین بود، نشست به بیشتر خواندن، این‌قدر ‌خواند که ‌سال بعد شاگرد اول شد و اسمش را همه جا ‌آوردند. ‌گفته بود برمی‌گردد، «پریرو تاب مستوری نداشت.» برگشته بود؛ ٩‌سال بعد از روزی که امتحان اعزام داد و ‌آموزش‌وپرورش او را با چند پسر هم‌سن‌و‌سال خودش راهی سوییس کرده بود. همه خاطراتش را گذاشته ‌بود اینجا، دوستانش را، خواهر و برادرش را. در سوییس گفته بودند روانشناسی بخواند، روی روابط بین هوش ‌و ادراک کار کرده بود، با استادش ژان پیاژه، همان که نظریه رشد مرحله‌ای‌اش را هنوز هم تدریس می‌کنند. ‌می‌گفت پیاژه روی چیزی کار می‌کرد که دغدغه‌اش بود، آن روزها هم دغدغه پیاژه ادراک بود. ‌

‌ روزهایش سخت بود، خواندن درس در کشور غریب سخت بود، کار کردن همراه با درس سخت‌تر. یک ‌روزهایی هم بوده که شاید پول کافی برای خرید غذا نداشته. سر امتحان ضعف می‌کرده، یک روزهایی زندگی ‌روی بدقلق و یک‌دنده‌ای نشانش می‌داده، از همان‌ها که وقتی روی دور بدشانسی هستی، می‌آیند و می‌روند ‌و محو نمی‌شوند. دکترایش را گرفت، رساله‌اش را نوشت. یک روز هم به پیاژه گفته بوده که برمی‌گردد ایران، گفته ‌بوده شما اینجا مثل من زیاد دارید، اما ایران نه. استاد دلخور گفته بوده «ما تو را برای اینجا تربیت کردیم، نه ‌ایران، اگر نمی‌خواهی اینجا بمانی، به نیویورک برو یا حتی کانادا، می‌توانی مرکز روانشناسی من را در آنجا بر ‌عهده بگیری.» اما او گفته بود باید برگردد. باید به ایران برگردد. ‌

برگشت. تنها چند قاره از سرزمین روحش را کشف کرده بود که برگشته بود. رفته بود به آموزش‌وپرورش و ‌گفته بود، من همانی هستم که شما چند ‌سال پیش مرا با بورسیه آموزش عالی فرستاده بودید ژنو. گفته بود ‌من برگشتم. در دستش یک معرفی‌نامه بود از پیاژه برای رئیس دانشگاه تهران. «او یکی از بهترین ‌شاگردهای روانشناسی بوده.» خوشحالی چسبیده بود به کاغذ معرفی‌نامه. نامه را خوانده بودند، اصلا ‌نمی‌دانستند او کیست، چه زمانی رفته، باید با او چه کنند. پیش خودشان گفته بودند، احتمالا روانشناسی به ‌معلمی بیاید، پس بشود معلم کلاس اول. نامه را نوشته بودند و داده بودند دستش. یک‌جور احساس غربت از ‌توی نامه بلند شده بود، کلمات نامه بوی نادیده گرفتن هم می‌داد. حرف‌های پیاژه در گوشش زنگ زد، پیش ‌خودش گفت استادش به او می‌گفته «اگر می‌خواهی آنچه را خواندی تجربه کنی، باید مدرسه را از نزدیک ‌لمس کنی. مگر نمی‌خواهی برای مدرسه سیاست‌گذاری کنی؟ پس باید ببینی که در مدرسه چه می‌گذرد، ‌معلمان چه می‌کنند و...» بی‌خیال احساسات نامه شد و چشم‌هایش خندید. ‌

رویا متولد شده بود. مدرسه‌ای که فرانسه داشت و انگلیسی و فارسی. شده بود معلم. خیلی‌ها شده بودند ‌شاگرد رویا، بچه‌های برادرش، بچه‌های دوست صمیمی‌اش، امیربانو. خودش هم شده بود معلم کلاس اول. از ‌آموزش‌وپرورش یک نفر دیپلمه را هم فرستاده بودند که بشود مدیر مدرسه.  رویا در نزدیکی‌های میدان ‌فلسطین امروزی بود، کنار درختان بلند خیابان ایتالیا، از همان بید مجنون‌های آشفته و لطیف با برگ‌های رو ‌به پایین. او یک جور عشق عجیبی توی دلش به رویا داشت، عشق به انسان‌ها به بچه‌ها، فهمیده بود که راه ‌سختی در پیش دارد: «حافظ صبور باش که در راه عاشقی/ هرکس که جان نداد به جانان نمی‌رسد». ‌یک روز هم از دربار آمده و گفته بودند که قبول کند و بشود وزیر آموزش‌وپرورش. می‌خواستند ‌بگویند که به زن‌ها پست مدیریتی هم می‌دادند. گفته بود اگر وزیر شوم، می‌توانم تغییراتی که آموزش آنها ‌را دیدم، در سیستم بدهم، گفته بودند وزرا که کارشان تعیین‌کننده نیست، کارشان فقط امضاکردن است. ‌خندیده بود و گفته بود لااقل در مدرسه رویا و در کلاس‌ها بیشتر می‌توانم مفید باشم.  ‌

به قول خودش ازدواج منطقی و عقلانی کرده بود، احتمالا یک روزی که بعد از مدرسه رویا رفته بود کانون ‌روانشناسی دانشگاه پلی‌تکنیک را ایجاد کند و آنجا انوشیروان بهنام را دیده بود و یادش آمده بود که نام او در فهرست دانشجویان بورسیه بوده، به ازدواج فکر کرده بود. بعد از ازدواج بالاخره دانشگاه تهران از او دعوت به کار ‌کرد، اصرار کرده بودند، به گمان‌شان روزهای اولی که او برگشته بود، آمادگی تدریس نداشت، اما حالا در ‌سال‌های ۵۴ و ۵۵ بهتر بود او به دانشگاه تهران برود. رفته بود. شده بود دانشیار. روانشناسی درس می‌داد، به ‌همراه زندگی. سال ٨٤  در مصاحبه‌ای گفته بود : «برای شخص من ارزش‌ها و رسالت‌های انسانی در صدر همه چیز قرار داشته و دارد، ‌حاضرم همه چیزم را کنار بگذارم، برای اینکه خودم راضی باشم. برای اینکه آدم می‌تواند به همه دروغ بگوید، ‌ولی به خودش نه. همیشه طوری زندگی کنید که بتوانید خودتان را در آینه نگاه کنید.»‌

انوشیروان ناغافل انفارکتوس کرده بود، او مانده بود و آرش و رویا و یک دانشگاه شاگرد و دانشجو. سخت بود، از ‌درس خواندنش در سوییس هم سخت‌تر. گذشته بود، سختی‌ها می‌گذرند، باور داشت. موقعیت‌های احساسی ‌به‌هم‌ریخته‌اش می‌کرد، اما نمی‌گذاشت کسی چیزی بفهمد، چشم‌هایش را به خنده وادار می‌کرد، می‌گفت شما ‌آمدید که سختی‌ها را ببینید. آرش و رویا رفته بودند پی رویاهایشان. رفته بودند آمریکا پی درس و مشق. مادر ‌مانده بود اینجا و به بچه‌های دیگرش درس می‌داد. درس‌های تازه، حرف‌های تازه از علم روز دنیا:  «تا امروز ‌هیچ روزی نبوده درسی را که یک‌سال به دانشجویان می‌دهم، ‌سال دیگر تکرار کنم. همیشه درس‌هایم ‌را به روز می‌کردم، تحقیقات جدید به آنها افزوده‌ام، ساعت‌ها پشت کامپیوتر می‌نشینم و آخرین رویدادهای ‌علمی دنیا را پیدا می‌کنم و در اختیارشان می‌گذارم، هر انسانی تعهد و رسالتی برای خودش دارد، دلیل ‌برگشت من به ایران همین احساس مسئولیت و رسالت بود.» ‌حافظه میز ناهارخوری و میز دانشگاهش پر بود از تصویر شاگردانش. گل‌ها و گیاهانی که اطراف خانه‌اش چیده ‌بود هم چیزی جز این در خاطر نداشتند. آنهایی که می‌آمدند و می‌رفتند و او فقط به آنها لبخند می‌زد. ‌میزها هم عادت کرده بودند که بخندند. عادت کرده بودند که او روی آنها جا باز کند برای شاگردان ‌جدیدش. پشت همان میزها بود که شاگردانش فهمیده بودند که باید چگونه روانشناس شوند، چگونه انسان ‌شوند. نصیحت نمی‌کرد، از روانشناسی نصیحت‌گونه خوشش نمی‌آمد اما از پژوهش کردن و تحقیق کردن ‌چرا. می‌گفت باید بخوانید تا بتوانید. می‌گفت گره مشکلات‌تان با تحقیق کردن باز می‌شود. می‌گفت باید علم و ‌دانش داشت و بعد نوشت، بعد قلم‌فرسایی کرد: «اگر تاحدود دو دهه پیش یک استاد دانشگاه پس از سال‌ها ‌تفحص و تجربه به کار تألیف و ترجمه دست می‌زد، اکنون بسیاری از افراد غیرمتخصص و بی‌توشه از علم و ‌قلم به تشویق ناشرانی که جز مال اندوزی نمی‌اندیشند، دست اندرکار ترجمه و تألیف آثار روانشناختی شده‌اند ‌و استنباط‌های درست یا نادرست خود را به خوانندگان عرضه می‌کنند.» ‌

شاید اگر بید مجنون بود، در مواقع خاص احساس بهم ریختگی‌اش را کسی نمی‌فهمید. آشفتگی و ملالش را. ‌‌«دلتنگی‌هایش» را «باد ترانه‌ای می‌خواند» و رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده «می‌گرفت.» شمع‌ها چیده ‌شدند جلوی عکس آرش، وقتی چند ماه مانده بود تا لباس فارغ‌التحصیلی به تن کند، حافظه میز ناهار خوری ‌خانه از حضور بچه‌ها پاک شد. انگار دلش را هم در آن تصادف از دست داده بود، بهم ریخت. گذشت، باز هم ‌گذشت، شاگردانش آمدند، یکی یکی آمدند، اطرافش را گرفتند، شدند آرش از دست رفته. شدند رویای دور از ‌وطن. آن‌قدر ماندند تا شدند عضوی از خانواده. او بازهم نوشت، بازهم تدریس کرد، از روانشناسی جنایی ‌نوشت، از ادراک نوشت، از هوش هیجانی گفت، پژوهش کرد، نتیجه گرفت  در یکی از گفت‌وگو‌هایش حتی این را به زبان آورد: «یکی از عمده مشکلات ما در ‌ایران از یک سو تحصیل دانشجوها در رشته‌ای است که قرار نبوده در آن تحصیل کنند، اما چون نمره ‌آورده‌اند، رفته‌اند.» می‌خواند و می‌نوشت. ۳۰ واحد تدریس روانشناسی می‌کرد. ‌

غم روی غم آمد، غصه روی غصه ماسید وقتی روی کاغذ نامه‌اش نوشتند بازنشسته. کاش همان بیدمجنون ‌بود. عاشق و سر به زیر، زور انسان‌ها به او نمی‌رسید، زور شاگردان قدیمی خودش. نوشته بودند، عدم نیاز. به ‌او نیاز نداشتند.  اویی که پیاژه می‌خواست در ژنو نگهش دارد، گفته بود پشیمان شدی برگرد، به او گفته ‌بودند نیازی به حضورش ندارند. با ۳۰ واحد تدریس نیازی به حضورش نداشتند. در شصت‌وپنج‌سالگی، دانشگاه تهران ‌را از او گرفتند. «عزت موی سفید پیران را» نگه نداشتند. دانشجویانش تحصن کردند، تا جلوی در وزارت علوم ‌هم رفتند، او می‌گفت توهین بالاتر از این ندیده، ظلمی از این بالاتر ندیده، بازهم سروکله فقدان پیدا شده ‌بود سال ٨٥ در فصلنامه روانشناسان ایران نوشته بود: «پژوهش‌های پیری شناختی به ما آموخته‌اند که هرکس با آهنگ خاص خود پیر می‌شود، اما جامعه ‌این‌گونه به مسأله نمی‌نگرد و غالبا در یک لحظه معین به شیوه ناگهانی فرد را با پیری و بازنشستگی مواجه ‌می‌کند. بازنشستگی به معنای توقف کار نیست، بلکه به معنای دگرگونی بنیادی زندگی است، پس می‌توان از ‌خود پرسید که این مصراع که می‌گوید، چو پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو، چه پیامی در بر دارد؟ آیا ‌مبین باور حافظ نسبت به ناتوانی دوره پیری است؟ یا آنکه گله‌مندی از نسل‌هایی است که در بحبوحه‌ ‌موفقیت‌های واقعی یا کاذب جوانی، واقعیت‌ها را سهوا یا عمدا به فراموشی سپرده‌ و به سنت‌ها پشت پا ‌زده‌اند؟ آیا قطع رابطه بین نسل‌ها و بی‌اعتنایی نسبت به نیروهای توانا و باتجربه، کشور را از فرهنگ و ‌سنت‌های غنی خود بی‌بهره نمی‌کند؟»‌

چشم بر هم زد،  بیژن هم رفت، برادر جان جانی‌اش. از تهران کوچ کرده بود به بهشتی و آزاد و تربیت مدرس. ‌او ماند و شاگردانش. او ماند و دفتر و تعلیم و تربیت، ماند با مرکز سمت و کتاب و مقالات. ‌مجله روانشناس ایرانی را هم در همین سال‌ها تأسیس کرد. مجله‌ای که پیش از هرچیز راه و رسم نگارش ‌علم روان به زبان فارسی را می‌آموخت. ا و ماند و دریایی از واژه‌های لاتین که یکی یکی برایشان معادل فارسی پیدا می‌شد. کلمات با دم و بازدم او نفس می‌کشیدند، فقط این نبود که از دهانش بیرون بیایند و حق مطلبی را ادا کنند. بهم می‌ریخت وقتی کسی به کلمات بی‌احترامی‌ می‌کرد، وقتی به فارسی حرف می‌زد اما اصطلاحات انگلیسی را بار کلماتش می‌کرد و آن را نشانه سواد زیادش می‌دانست، برافروخته می‌شد.

ساعت‌ها می‌نشست با دکتر مظاهر مصفا و امیربانو کریمی به واژه‌های علم روانشناسی به زبان لاتین و جایگزین فارسی آنها فکر می‌کرد، به واژه‌هایی  سلیس و روان. کلماتی که با شکل و شمایل عجیب به زبان مادری بی‌حرمتی نکند. روان آزردگی که جایگزین واژه نورز است، ثمره همین نشست و برخاست‌ها و فکر کردن‌ها بود. بارها تقدیر شد، بارها گفتند چهره ماندگار است، حافظه دیوارهای خانه پر از تقدیرنامه شده بود، برایش فرقی ‌نمی‌کرد از چه جایزه‌ای حرف می‌زند. همه برایش یکی بودند، شاگردان اما نه. هرکدام فرزندی بودند، برومند و ‌رشید. یکی کراواتی بود، یکی طلبه حوزه. از قم هم می‌آمدند تا کنار او درس خودشناسی بیاموزند. او آنها را ‌دوست داشت، می‌گفت ادب دارند، رابطه شاگرد و استادی برایش مهم بود. خودش در دبستان شاگرد دکتر ‌بحرالعلومی بود، وقتی در دانشگاه شد همکار دکتر، احترامش را دوچندان کرد. در جلسات تا دکتر روی ‌صندلی نمی‌نشست او هم نمی‌نشست. ‌

استاد زاده شده بود، نه مشاور. نمی‌خواست با جان کسی شوخی کند: «نمی‌توان دوتا کار را با هم خیلی خوب ‌انجام داد، گاه به اجبار یا زور شاید مواردی را پذیرفته‌ام برای مشاوره یا درمان ولی به صورت مطلب یا هرچه، ‌نه هیچ‌وقت کار نکرده‌ام. درمانگری و مشاوره شوخی نیست، سرنوشت انسان‌هاست.» روانشناسی در ایران را ‌اصولی نمی‌دانست: «در ایران هیچ‌کدام از اصولی که در روانشناسی غرب به آنها رسیده محترم شمرده ‌نمی‌شود.» او از بابت روانشناسی بازاری که نقل محافل شده بود هم شکایت می‌کرد: «بدون پژوهش‌های ‌بنیادی کاربرد روانشناسی متصور نیست، عملا همه روی آوردند به بخش کاربرد، بدون اینکه آمادگی لازم ‌وجود داشته باشد، بیشتر روانشناسان نصیحت درمانگری می‌کنند به جای روان‌درمانگری. اینجا شاهد هستیم ‌که بچه‌های درحال لیسانس به درمان‌گری شروع کردند، افراد مراجعه می‌کنند، دستکاری می‌شوند و ‌مشکلات دوچندان می‌شود.» همین‌ها باعث شده بود تا برنامه‌های روانشناسی تلویزیون را هم نگاه نکند، آنها ‌را علمی نمی‌دانست. ‌

ریه که از کار بیفتد، دیگر هیچ کاری نمی‌توان کرد، با کسی شوخی ندارد، ‌سال ۸۹ سلول‌ها یکی در میان ‌تقسیم ناقص شدند. می‌خواستند نفس را بگیرند. گرفتند. نفس او را گرفتند. چشم‌هایش تا آخرین لحظه در ‌چشمخانه می‌خندید، گواه همه شاگردانش است. احتمالا شعر محبوبش را هم در آن لحظه زمزمه می‌کرده:  ‌‌«تو آمدی ز دورها، ز نورها.» غم درون دیده‌اش آب شده بود، دیگری اثری از آن نبود. او رفته بود با نگاهش. ‌با خیالش. کتاب مانده بود و مقاله. روانشناسی جنایی، اضطراب یا تنیدگی، گفت‌وگوهایی با ژان پیاژه. مانده ‌بود دانشجویانی که نفس او به نفس‌شان خورده بود. دکتر علی عسگری، سوسن رحیم‌زاده، آسیه اناری و رضا ‌پورحسین. او رفته بود و مانده بود بیدمجنونی در نزدیکی‌های خانه‌ ابدیش. رفته نشسته بود روی آخرین ‌شاخه‌اش. او رفته بود و رویایی باقی مانده بود از تحول روانشناسی در ایران. مانده بود آخرین جمله‌ای که در ‌مراسم بزرگداشتش نوشته بود: «دوستان عیب من بی‌دل حیران مکنید/ گوهری دارم و صاحب نظری ‌می‌جویم.» ‌

 

منبع : آرمان ملی
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه