رمان دشواری را دست گرفتید که در ادامه درباره آن بیشتر صحبت خواهیم کرد. چطور شد «زائر سینما» را برای ترجمه انتخاب کردید؟
پیشنهاد ناشر بود. چند کتاب برای ترجمه فرستاده بودند که اسم این کتاب،The Moviegoer، همان ابتدا نظرم را جلب کرد. درواقع احساس کردم این شاید نوعی نشانه باشد و باید آن را ترجمه کنم؛ چون به سینما علاقهمندم و حالا همین سینما آمده و پیش پایم قرار گرفته.
صفحات اولش را هم که خواندم برایم کاملا مسجل شد که این کتابی است که ترجمه میکنم. البته کمی بعدتر بود که متوجه شدم با رمان بسیار پیچیده و سختی مواجهم و چه تصمیم سخت و بزرگی گرفتهام.
مقصودتان از سختی کار دقیقا چیست؟
متن گاهی به اندازهای دشوار بود که برای فهمیدنش باید ساعتها جستوجو میکردم تا به منابعی دسترسی پیدا کنم که تعابیر و ارجاعات ناآشنا را برایم رمزگشایی کند. در این جستوجوها میدیدم همان پرسشهای من برای انگلیسیزبانها هم وجود دارد. در انگلیشفورمها میدیدم دقیقا چیزی که برای من سوال و مبهم است، برای یک نِیتیو انگلیسیزبان هم هست و پیدا کردن اینها خیلی سخت و زمانبر بود. به هر حال کتاب متعلق به ٥٨ سال پیش است و نویسنده هم کلا پیچیده مینویسد.
کی شروع به ترجمه کردید؟
از عید سال گذشته شروع کردم.
بیشتر توضیح بدهید که اصلا چرا از این نویسنده خوشتان آمد.
خب این رمان برنده جایزه مهمی بود و من هم به رمان فلسفی علاقهمندم. رمانهای علمی-تخیلی، عاشقانه یا جنایی را دوست ندارم، تکانم نمیدهند. اما این رمان و نویسندهاش تأملبرانگیز و تأثیرگذار بود. البته ارتباطش با سینما هم در انتخابم بیتأثیر نبود و نویسنده مسائل و پرسشهایی را مطرح میکرد که دغدغههای شخصی و مورد علاقه من بود.
از نثر کتاب لذت میبردم و هر چه بیشتر درباره نویسنده خواندم، اینکه چه مسیری را تا نویسندگی طی کرده، بیشتر به او علاقهمند شده و بیشتر به این نتیجه رسیدم که این کتاب و این نویسنده باید به مخاطب فارسیزبان معرفی شود. اندیشهای که پشت این رمان بوده تحت تأثیر کییر کهگور و کتابی بوده که در ابتدای رمان به آن اشاره میکند، برایم قابل تأمل بود و احساس کردم که شاید برای مخاطب هم چنین باشد.
ناامیدی؟
بله، پایه قصه اصلا همین مبحث ناامیدی است. انسان ناامید کیست؟ و در کدام دسته از ناامیدان قرار میگیرد؟ آیا از ناامیدی خودآگاهی دارد یا اصلا آیا امکان آگاهشدن به ناامیدی در ناامید وجود دارد؟ نویسنده از این دیدگاه به همه چیز نگاه میکند.
آدمها و جهان اطرافش را بر این اساس میسنجد و چنین نتیجه میگیرد که انسان مدرن درگیر سطح و مادیات و متعلقاتش است و اگر آگاه نشود، توانایی عبور از این سطح و ناامیدی را ندارد. در چنگال قفس روزمرگی و انگار «مرده» است و شخصیت اصلی در میان این مردهها و جهان خالی از معنا در جستوجوی معناست. من با این شخصیت همذاتپنداری کردم. با تنهاییای که در آستانه سی سالگی در زندگیاش تجربه میکند و هیچیک از تعلقات مادی در به صلح رسیدن با زندگی و جهان اطرافش هیچ کمکی به او نمیتواند بکند. او تمام راهها را رفته و حالا هیچیک از اندوختههای موروثی و اکتسابیاش به کارش نمیآید؛ نه هنر، نه فرهنگ، نه ادبیات، نه ثروت، نه جاه و مقام، نه شهوت و لذتجویی.
هیچچیز. من این چنین به نظرم آمد که این شخصیت نه ٥٨ سال پیش و فقط در نیو اورلئان آمریکا که همین امروز میتواند در همین خیابانهای تهران (یا خیلی از شهرهای مدرن دیگر) قدم بزند و به ساختمانهای بزرگ و اعیانی نگاه کند و از بیروحیشان در عجب بماند. یا با جهان پرزرق و برق اطرافش احساس بیگانگی کند.
زندگی نویسنده هم زندگی عجیبی بوده؛ ضمن اینکه نخستینبار است اثری از او در ایران ترجمه میشود.
«زائر سینما» نخستین رمان این نویسنده است و نخستینبار هم هست که در ایران ترجمه میشود. البته قبل از آن دو مجموعه داشته گویا که چندان خوب و موفق نبوده. درواقع مهمترین و نخستین کتابش همین بوده.
خودش پزشکی میخوانده، بعد در بیمارستانی که کار میکرده، سل میگیرد و بعد میرود یک گوشه خلوت که دوران بیماریاش را بگذراند. در عوض آنجا نویسنده میشود. درواقع زندگیاش را دستمایه نویسندگیاش میکند؛ خودکشی مادر و پدرش و بعد زندگی با پسرعموی پدرش که همین کتاب را به او تقدیم کرده که سرپرست و درواقع مرشد و راهنمای پرسی بوده. شخصیت عمه امیلی در همین کتاب مشخص است که متأثر از همین پسر عموست. اما درنهایت بعد از مرگ او و بیماری سل، پرسی همان مسیر معنویای را در پیش میگیرد که قهرمان «زائر سینما» میگیرد.
از زندگی در طبقه مرفه و صاحب امتیاز و تغذیه از هنر و ادبیات در سایه اخلاق میگذرد و با همان اندوخته اخلاقی به سمت معنویت میرود و درنهایت به کاتولیسم روی میآورد. آخر رمان هم به کاتولیکبودنش، البته به طور غیرمستقیم، اعتراف میکند و میگوید من اصلا کوچکتر از این حرفها هستم که بخواهم درباره این مسائل حرف بزنم. بنابراین فقط به شما میگویم که من به اینجا رسیدم و اعتقاد هم دارم که بعد از این زندگی، زندگی دیگری وجود دارد و جهان دیگری هم هست.
نظر منتقدان دربارهاش چیست؟
نویسنده بسیار پرطرفدار و تحسینشدهای است؛ بهویژه همین کتابش.
اما «زائر سینما» رمان سادهخوانی برای مخاطب عام رمان نیست و دلیل هم دارد؛ به هر حال قصهای به آن مفهوم متعارف در رمان وجود ندارد. ما با پرسههای یک آدم مواجه هستیم که از گفتوگو با دیگران و تماشای پیرامونش جستوجویی درونی را دنبال میکند.
در این جستوجو البته به پاسخهایی هم میرسد و جملات و تعابیر و اکتشافاتی که گاهی منجر به جملاتی فوقالعاده خردمندانه میشود. هر چند این رمان بهعنوان نخستین انتخاب برای ترجمه، میتواند رویکرد ویژه شما را بهعنوان مترجم نشان بدهد اما ممکن است به خاطر مخاطب خاص آن، فروش زیادی هم نداشته باشد. قبول دارید؟
نخست درباره تعابیری که گفتید، بگویم که واقعا جملههای زیبای فراوانی دارد. در هر صفحه شما تعابیری میبینید که متوجه میشوید با یک نویسنده واقعی طرف هستید. از آنها که میتوانند باعث شوند با تعابیر و توصیفاتشان کتاب را ببندی و به فکر فرو بروی اما درباره نکته بعدی؛ من میدانستم قرار است چه رمانی را ترجمه کنم و به این مسائلی که میگویید، آگاه بودم.
حتی با چند نفر مشورت هم کردم و در حین ترجمه، موضوع کتاب را به بحث میگذاشتم تا بازخورد بگیرم. یکی از این بازخوردها این بود که در این دوره و زمانه این چه کتابی است که داری ترجمه میکنی؟! برو علمی-تخیلی ترجمه کن! تهذیب نفس چیست؟ جستوجو چه معنایی دارد؟ کییرکهگور در این دوره و زمانه چه جایی دارد؟!
اشتباه میکنند.
مسلم است که اشتباه میکنند.
چون به نظرم اتفاقا کییرکهگور یا رویکردهایش نسبت به جهان و انسان و هستی دقیقا نیاز بخشی از مخاطب امروز است؛ نیاز سرگشتگیهای جهان ما در همین لحظه است؛ نه چند دهه گذشته که هنوز عدهای گمان میکردند به قطعیتی درباره سعادت رسیدهاند.
بله، سرگشتگی انسان امروز از همین جنس است و این رمان هم رمان امروز است.
فرارهای دایرهوار کاراکتر اصلی رمان هم دقیقا همان تجربهای است که خیلی از ما در زندگی گرفتارش بودهایم و هستیم.
شخصیت اصلی رمان از این جامعه شلوغ و پرسروصدایی که محکوم به زندگی در آن است، از این «شبحهای سرگردان» که بیاعتنا و مثل مردهها از کنار هم رد میشوند، گریزان است و به همین خاطر تنهاست. انگار احتیاج دارد زمان و حرکت را متوقفکند تا به درک درستی از جهان اطرافش برسد، از طریق «تکرار تجربهها» و «چرخش»های ناگهانی یا به تعبیری همان تغییرها. این شخصیت در بطن جامعه آمریکایی، در قالب یک پیامآور، کمبود و نقصانی را میبیند که به نظر میآید ما نیاز داریم در جامعه امروز خودمان ببینیم. این دست و پا زدن برای کسب ثروت و شهرت، این عطش تمامنشدنی چیز انباشتن و هرگز راضینشدن، این میل به معمولیبودن و دربند زندگی مادی بودن من نمیخواهم خودم را از این جریان مبرا کنم؛ من هم به نوعی درگیر این جریان هستم. شخصیت اصلی رمان هم همینطور. اما این شخصیت درنهایت راهی جز انتخاب زندگی معنوی برای خودش ندیده و مخاطبش را هم به همین مسیر دعوت میکند. من درواقع خواستم بهعنوان یک مترجم، (از تعبیر خود نویسنده استفاده میکنم) «کودتایی» علیه جریانی باشم که از آن رنج میبرم، چون همانطور که گفتید کسی امروز سراغ ترجمه این نوع کتابها نمیرود و این حرفها خریدار ندارد. خود نویسنده هم در انتهای کتاب به همین نکته اشاره میکند که دوره حرفهایش سرآمده، دغدغههایش خریدار ندارد.
راستی چرا «زائر سینما»؟ چرا عنوان رمان را به این شکل ترجمه کردید؟
خب MovieGoer، عنوان اصلی کتاب، همانطور که میدانید، به معنای «سینمارو» (کسی که سینما میرود) است. زمانی که داشتم کتاب را ترجمه میکردم، به شکلی کاملا اتفاقی فرصتی پیش آمد با آقای محمدجواد فریدزاده یکی از استادان فلسفه که پیشتر هم البته از طریق دوستی با ایشان آشنایی داشتم، درباره این کتاب همصحبت شوم. وقتی درباره نویسنده و رمان گفتم، خیلی زود جهان رمان و نویسنده را شناختند و بعد پیشنهاد این اسم را دادند. آن زمان با ناشر، آقای محسن فرجی هم درباره اسم رمان بحث میکردیم، چون من اصرار داشتم که عنوان آن باید «سینمارو» باشد.
چه خوب شد پیشنهاد ناشر را پذیرفتید، چون «سینمارو» در فونت فارسی خوب درنمیآید و اصلا درست خوانده نمیشود.
دقیقا، آقای فرجی هم همین را میگفت. نظر استاد فریدزاده این بود که روشن است برای شخصیت اصلی، سینما معبد است که از قضا در انتهای رمان به همین موضوع و واژه «معبد» به جای سینما اشاره میشود. این هم باز شد یک نشانه دیگر. آقای فریدزاده معتقد بودند عنوان این کتاب باید درخور محتوا باشد و «زائر سینما» بهترین گزینه بود. درنهایت آقای فرجی هم آن را پسندید.
زبان ترجمه شما اما واقعا خوب و دقیق است. با خواندن رمان کاملا متوجه بودم که مترجم با وسواس و دقت فراوان جملهبهجمله جلو رفته و سختیهای زیادی کشیده، برای همین باعث تأسف است اگر چندان که باید و شاید دیده نشود.
بله، واقعا هست، خصوصا اینکه کتاب واقعا خوبی است. اما امروز خیلی چیزها به شبکههای اجتماعی و تبلیغات برمیگردد. هر محصولی که تولید میکنی، باید بتوانی در سوشال مدیا به درستی آن را عرضه کنی تا امکان دیدهشدن داشته باشی و برای این کار باید تریبون خودت را بسازی. متاسفانه مترجم این کتاب که من باشم، مثل موضوع کتاب چندان توانایی جذب مخاطب در سطح گسترده (و در شبکههای اجتماعی) را ندارد، بنابراین کتاب درحال حاضر از این امتیاز برخوردار نیست و من هم راستش قواعدش را بلد نیستم و هنوز هم نپذیرفتم که باید قواعدش را یاد بگیرم. به آن شک دارم. در نتیجه به خود رمان اعتماد و اتکا کردم و تلاش خودم در ترجمه و باید بگویم که تلاش زیادی کردم؛ طوری که میتوانم بگویم ترجمه این رمان مرا پیر کرد. اما چیزی که بیشتر از همه به آن توجه داشتم این بود که تا جایی که امکان دارد، آن را برای مخاطب فارسیزبان قابل فهم کنم.
خواننده نباید متوجهشود که این کتاب از یک زبان دیگر ترجمه شده، مثل یک تماشاچی سینما که نباید متوجه حضور دوربین شود. ارتباط برقرار کردن با این رمان و قصهاش تنها در این حالت امکانپذیر بود. اگر چنین نمیکردم، معنا و مفهوم خوب منتقل نمیشد. کما اینکه در بسیاری از ترجمهها نمیشود. گاهی مترجمها چنان به ساختار زبان مبدا متعهد میمانند که زبان مقصد کاملا بیروح و مکانیکی میشود. مثل ترجمههایی که بازار را قبضه کرده و شما میخوانید و درنهایت نمیفهمید نویسنده دقیقا دارد چه میگوید.
پاورقیها هم بسیار مسئولانه و کامل است.
این بخش زیادش به وسواس من برمیگردد. نمیتوانم از چیزی که فکر میکنم ممکن است ابهام داشته باشد، به سادگی بگذرم. بهعلاوه اینکه مقالات زیادی درباره این نویسنده و رمان خواندم، خوشبختانه خیلی روی این رمان کار شده، یعنی باید میخواندم، چون به این سادگی نمیشد معنای کلام نویسنده را فهمید، بنابراین پاورقیها اجتنابناپذیر بود، اگر نمیگذاشتم خواننده دچار ابهام میشد، ضمن اینکه باید توجه میکردم تعداد پاورقیها زیاد و طولانی هم نباشد، چون میدانم که در رمان پاورقی زیاد و طولانی حوصله سر بر است و تمرکز را از بین میبرد، البته خیلی از پاورقیهای کتاب را هم با مشورت ناشر حذف کردیم، ولی من تأکید داشتم جایی که به معنا، قصه، کاراکتر و شخصیتپردازی ربط دارد، اصلا قابل حذف نیست.
مثلا اگر به ارجاعات سینمایی و ادبی فراوان کتاب در پاورقیها پرداخته نمیشد، خواننده با فضای داستان مأنوس نمیشد، آن همه اسم احتیاج به ارجاعات آشنا داشت. راستش را بخواهید هر کار دیگری را هم ترجمه کنم، قطعا همینقدر مسئولانه پاورقیها را کار خواهم کرد.
الان هم کتابی برای ترجمه در دست دارید؟
بله، یک کتاب دیگر هم ترجمه کردهام و احتمالا بهزودی منتشر میشود. کتابی است به اسم «همه چیز درباره عشق» نوشته خانم بل هوکس، یک نویسنده آفریقاییآمریکایی که تا به حال کتابی از او در ایران ترجمه نشده است.
بد نیست در پایان این گفتوگو به نوشتههای شما هم اشاره کنم، چون بنده داستانهایی هم از شما خواندهام؛ داستانهایی که بعضی از آنها واقعا خواندنی و جذاب بود. چرا داستاننویسی را رها کردید؟ چرا فقط ترجمه؟
اول این را بگویم که من مترجمی زبان انگلیسی خواندهام و روزی که تصمیم گرفتم این رشته را بخوانم، قصدم این بود که مترجم شوم. البته نویسندگی و روزنامهنگاری هم در ذهنم بود، اما مترجمی از همان ابتدا خیلی پررنگ بود. همچنان و همیشه از این کار لذت میبرم و برایم خوشایند است. اما درباره نوشتن باید بگویم که چند سال پیش من آماده بودم یک مجموعه داستان کوتاه از خودم چاپ کنم. اما به دلایلی آن داستانها از دست رفت و آن هم برایم مثل نشانهای بود. نشانه اینکه شاید باید دست نگه دارم.
از خودم پرسیدم چرا باید بنویسم و آیا اصلا باید بنویسم. با نوشتن به دنبال چه هستم؟ در این دوره تقریبا نوشتن تبدیل به شغل روزانه همه، دستکم همه آنهایی شده که به اینترنت و شبکههای اجتماعی دسترسی دارند. من در این شلوغی سرسام میگیرم و از همین شلوغی فاصله گرفتم و خودم و تقریبا تمام فعالیتهایم را متوقف کردم تا اول جواب سوالهایم را پیدا کنم. سختگیر و بیرحم با خودم کلنجار بروم که از خودم رها بشوم و بفهمم آیا واقعا به دنبال حقیقت و معنا هستم؟ یا صرفا چون میتوانم قلم را به دست بگیرم، میخواهم نگاهم، زندگیام را با دیگران به اشتراک بگذارم یا که نه، من هم همگام با جریان اصلی فقط میل به دیدهشدن دارم؟
چقدر حرف و کلامم اعتبار دارد؟ اینچنین شد که به این هشدارهای ذهنی اعتماد کردم تا در آن ورطه که از آن واهمه دارم، نیفتم. تمایل داشتم کمی از این تمرکز بر خود که خاصیت زمانه است، فاصله بگیرم. نمیخواهم در این عصر سریع ارتباطات و تبادل اطلاعات به تمام تراوشات ذهنیام عجولانه و جوزده اطمینان کنم و پر و بال بدهم. هنوز درحال الهام و تأثیر گرفتنم. هنوز دارم میخوانم و با نویسندههای جدید آشنا میشوم که بینششان من را دگرگون میکند، بنابراین همچنان در مرحله صبر هستم تا ببینم بالاخره چطور به بار مینشیند. هنوز نوشتن را تمرین میکنم و ترجمه، تمرین بسیار خوبی برای نوشتن است.
دیدگاه تان را بنویسید