ارسال به دیگران پرینت

«مادر» ۴+۱

روز ترخیص از بیمارستان فرا می‌رسد، دوستانشان آنها را تا خانه همراهی می‌کنند و به درب منزل که می‌رسند داخل نمی‌شوند، آنجاست که «نوشین» و «منوچهر» متوجه می‌شوند نه دوست و نه خانواده‌ای بلکه باید خود به تنهایی از پس چهارقلوها و دختر ۴ ساله‌شان برآیند؛ همان موقع می‌بینند دورشان شلوغ است اما با ۵ بچه، و اینگونه داستان جدید زندگی‌شان آغاز می‌شود.

«مادر» ۴+۱

مهمان ناخوانده منوچهر و نوشین می‌شویم؛ خانواده‌ای هفت نفره که درست از زمانی که اطرافیان و فامیل متوجه می‌شوند قرار است به یکباره صاحب ۴ قلو شوند، رابطه‌شان را با آنها قطع می‌کنند.

به سمت مجتمع دانشگاه هوایی حرکت می‌کنیم، به آدرس مورد نظر که می‌رسیم زنگ می‌زنیم؛ صاحبخانه به استقبال‌مان می‌آید، اولین چیزی که توجه را جلب می‌کند نگاه یواشکی ۴ قلوهاست که خودشان را پشت پاهای پدر و مادرشان قایم کرده‌اند و با تعجب نگاهمان می‌کنند؛ هر چهارتایشان لباس طوسی و سفید به تن دارند؛ «سپهر»، «سهیل»، «هانا» و «هیلدا»، چهارقلوهای ناهمسانی که هر چند شبیه نیستند اما در همان نگاه اول متوجه شباهت خواهر و برادری‌شان می‌شوی؛ هرچهار تا چشمان تیله‌ای مشکی رنگ، پوست سفید، بینی کوچک و موهای خرمایی دارند. آرام کنار یکدیگر ایستاده‌اند و زیر چشمی نگاهمان می‌کنند گویی هنوز یخ‌شان از ورود غریبه به خانه‌شان باز نشده باشد و تا نگاهشان می‌کنیم چشمشان را می‌دزدند و به زمین خیره می‌شوند. 

هیلدا عقب‌تر از خواهر و برادرهایش ایستاده، همین‌طور که یواشکی به ما نگاه می‌کند به سمت اسب پلاستیکی‌اش می‌رود و شروع به بازی می‌کند و هر از چندگاهی هم ما را نگاه می‌کند. سهیل و هانا اما بعد از چند دقیقه به سمت آشپزخانه به سوی پدرشان پناه می‌برند و خودشان را پشت او قایم می‌کنند ولی سپهر همچنان ایستاده، انگشت بر دهان و با اخمی که از روی کنجکاوی کودکانه‌ است همچنان نظاره‌مان می‌کند. 

 

«نوشین» شهریورسال ۹۰ زمانی که دقیقا ۲۲ سالش است با اقوام یکی از همکارانش آشنا می‌شود و یک هفته بعد هم ازدواج می‌کند. دو سال بعد یعنی مردادماه سال ۹۲ اولین فرزندش "هلنا"را به دنیا می‌آورد؛ تصمیم‌شان داشتن دو فرزند است؛ ۴ بار باردار می‌شود اما هر بار فرزندانش در هفته چهارم یا پنجم از بین می‌روند تا اینکه در پنجمین بارداری موفق «چهارقلو» حامله می‌شود، دو دختر و دو پسر به نام‌های «سپهر»، «هیلدا»، «سهیل» و «هانا» با مجموع وزن خالص هفت کیلو در زمان تولد. چهارقلوها ۲۵ بهمن‌ ماه ۹۶ به جمع خانواده سه نفره "اسدی‌دوست" اضافه می‌شوند. روز ترخیص از بیمارستان که فرا می‌رسد تنها دوستانشان آن‌ها را تا خانه‌شان همراهی می‌کنند و می‌روند. آنجاست که می‌بینند کاملا تنهایند و دورشان شلوغ است اما با چهار نوزاد و یک دختر ۴ ساله.

نوشین با خنده می‌گوید: تا حضور شما براشون عادی بشه، کمی طول می‌کشه.» تعریف‌های مادر اخم سپهر را محو و آرام آرام لبخند شیطنت آمیزی را مهمان لب‌هایش می‌کند اما همچنان سر جایش ایستاده و تکان نمی‌خورد فقط دست راستش را داخل جیبش می‌گذارد و ژست نمکینی می‌گیرد، به دوربین زل می‌زند و لبخندی که بر لب‌هایش نشسته قند در دل مادرش آب می‌کند: «ای جان نگاه چه ژستی گرفته پسرم.

 

 

 

مادر چهارقلوها تا روی مبل می‌نشیند، صدای گریه هانا فضای خانه را پر می‌کند گریه‌ای که با در آغوش گرفتنش آرام می‌شود: «هانا از همه خجالتی‌تره».

منوچهر با سینی چای وارد پذیرایی می‌شود و می‌گوید: الان آرومن، غریبه می‌بینن خجالت می‌کشن و همه‌شون گریه می‌کنند. معمولا یه ربع طول می‌کشه تا عادت کنن. 

پدر و مادر چهارقلوها شروع به تعریف از شخصیت بچه ها می‌کنند: «سپهر خیلی لوسه، همش بغل منه و قربون صدقه‌اش می‌رم، خواهراش هم وقتی رفتار منو می‌بینن، لپ سهیل می‌کشن بهش می‌گن «عشقمممم، ما دوست داریم» طوری شده فقط به سپهر می‌گن داداش».

نوشین با ذوق و عشق مادرانه‌اش می‌گوید: تو پیج اینستاگرام هم همه عاشق سپهرن، میگن‌ ترجیحا پسرا ولی دخترا رو هم دوست داریم. از بس شیرین بازی در میاره، روزی هزار بار دستش رو میندازه گردن من، هی بوسم می‌کنه. خیلی با محبته.

پدر و مادر چهارقلوها از جایشان بلند می‌شوند و هانا، سهیل، هیلدا و سپهر را به ترتیب روی مبل سه نفره کنار هم می‌نشانند؛ سپهر که کم‌کم یخ‌اش آب شده، هر ازچندگاهی با لبخند نگاهی به ما می‌کند. هیلدا و سهیل همزمان با هم خودشان را به عقب و جلو می‌برند و سر خود را به پشتی مبل می‌زنند؛ چندبار این کار را تکرار می‌کنند. هانا دوباره می‌زند زیر گریه، مادر چهارقلوها درحالیکه از جایش بلند می‌شود تا هانا را در آغوش بگیرد و آرام کند، می‌خندد و می‌گوید: «تاحالا هم که گریه نکرده خودش رو نگه داشته بود. هانا کامل صحبت می‌کنه، تازه درکش هم از خواهر برادرهای دیگه‌اش خیلی بیشتره. کوچیکتر که بودن وقتی خواهر برادرهاش کار بد می‌کردن هانا میومد به من می‌گفت، ولی خواهر برادراش دو کلمه‌ای، سه کلمه‌ای صحبت می‌کنند.» 

- کدومشون از همه بزرگترن؟

به ترتیب سپهر، هیلدا، سهیل و بعد هانا بدنیا اومد. سپهر ۲ کیلو و ۱۰۰ گرم بود، هیلدا یک کیلو و ۷۰۰ گرم، سهیل و هانا هم یک کیلو و ۵۰۰ گرم وزن داشتند و هانا از همه حرف‌ گوش‌کن‌تر و اما همشون شیطونن. هر کدوم یه جور شیطنت دارن. هانا همه‌رو گاز می‌گیره، طوری که دستای بقیه‌ کبوده. الان که بزرگتر شدن وقتی بهشون می‌گیم بخوابید وقت خوابه، خودشون می‌خوابن.

نوشین از نحوه خواباندن بچه‌ها می‌گوید: «زمانی که می‌خواستم ساعت خواب بچه‌ها رو تنظیم کنم که شب بخوابن، ساعت ۶ تا ۹ که خوابالو می‌شدن من و هلنا دختر بزرگم باهاشون بازی می‌کردیم که خوابشون نبره. یک هفته‌ هر روز از ساعت ۶ تا ۹ باهاشون بازی کردیم تا ساعت خوابشون تنظیم شد. الان دیگه ساعت ۹ شب خوابشون می‌بره و ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار می‌شن». هیچ‌کدام یک از قل‌ها از جایشان تکان نمی‌خورند، آرام نشسته‌اند و با دقت به صحبت‌های مادرشان گوش می‌کنند. 

 

-ژن دوقلو در خانواده داشتید؟

خاله‌ام دوقلو داره. حالا جالب اینجاست که بچه‌های خاله‌ام خودشون دوقلو ندارند. البته اصلا موضوع ژن رو کنار بذاریم، به نظرم تولد چهارقلوها کار خدا بوده، چون چهار بار قبل از به دنیا اومدنشون سقط داشتم و این چهارتا، جایگزین اون بچه‌ها شدن. اصلا یک سری مسائل پیش اومد که عرفانی هست، یک چیزایی هست که بین خودم و خدا حرف‌ها داشتم. مثلا هلنا می‌گفت مامان ای کاش اگر قراره نی‌نی برامون بیاد سه قلو، چهارقلو باشن، منم می‌گفتم بذار حالا یه دونه‌اش بمونه برامون، اما زمانی که برای سونوگرافی متوجه شدیم بچه‌ها چهارقلو هستن یاد حرف‌های دخترم افتادم. 

 

 

-از اول تصمیم داشتید چند فرزند داشته باشید؟

خودم دوست داشتم نهایتا سه تا بچه داشته باشم،‌ اما شوهرم اصلا بچه دوست نداشت و می‌گفت نهایتا یک بچه. 

-وقتی فهمیدید چهارقلو باردارید اولین واکنش‌تون چی بود؟ 

می‌خندد و می‌گوید: ناراحت شدیم. اول فکر می‌کردم که بچه‌ها نمی‌مونن؛ ماه به ماه طی می‌کردیم چون احتمال سقط خیلی بالا بود و دکتر هم گفته بود یکی دو تا از بچه‌ها رو ریداکت کن اما من قبول نکردم. چون یه جورایی آدم‌کشیه.

سهیل اخم‌ کرده و به ما نگاه می‌کند. مادرچهارقلوها بی‌مقدمه می‌گوید: جالب اینجاس وقتی چهار قلوها به دنیا اومدن هیچ کدوم از اقوام و آشناها ملاقات نیومدن همه از ترسشون رفتن. فقط من و شوهرم موندیم.

- پیش از تولد چهار قلوها شما یکبار بارداری رو تجربه کردید، این دوران نسبت به بارداری اول چه سختی‌هایی داشت؟

وقتی چهارقلوها را باردار بودم حالت تهوع‌ام زودتر شروع و دیرتر تمام شد ولی برای اینکه بچه‌ها رشد کنند مجبوری غذا می‌خوردم. سنگین‌تر بودم. تنگی نفس داشتم و استراحت مطلق بودم. بارداری چهارقلوها ۹۵ درصد سخت‌تر از بارداری دوران هلنا بود. از نظر عاطفی‌هم سخت‌تر بود چون هر لحظه ممکن بود یکی از بچه‌ها یا همه‌شان را از دست بدم.

-از روزی که از بیمارستان مرخص شدید تعریف کنید.

خنده‌ تلخ و شیرینی بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید: اولین روزی که از بیمارستان مرخص شدم یکی دو نفر از دوستانمون ما را تا خانه همراهی کردن و رفتن. وقتی آنها رفتن با خود گفتم حالا چه کار کنم؟ مجبور بودم خود را نگهدارم. بعد از زایمان خیلی‌ها دچار افسردگی می‌شن، اما من به خودم اجازه ندادم که دچار افسردگی بشم. چون مجبور بودم؛ راهی بود که در آن افتاده بودم. نمی‌شد کاری کنم. چهار بچه بودند که به خواست من به این دنیا آمده بودن و من هم باید تمام تلاشم رو می‌کردم. 

 

-درسته که گفته می‌شه چندقلوها همزمان گریه می‌کنند؟ این مواقع چطور بچه‌ها رو آرام می‌کردید؟  

اگر شوهرم خانه بود، بچه‌ها را بغل می‌کرد اما اگر خانه نبود مجبور بودم گریه کردن بچه‌هام رو ببینم. ولی از روش‌های مختلفی برای آرام کردنشون استفاده کردم. یکی از بچه‌ها را داخل کریر می‌گذاشتم، یکی دیگر را روی پا، یکی  را داخل گهواره؛ همه تلاشم را می‌کردم. 

-همسرتون در نگهداری بچه‌ها کمک می‌کنه؟ 

وقت نداره کمک کنه. شغل دوم هم داره و بیشتر اوقات تا آخر شب سرکاره. اوایل کمک می‌کرد. درسته مرخصی بهش داده بودن اما مرخصی نصفه و نیمه بود؛ می‌گفتن امروز بیا، فردا بیا. بعد هم کارای خونه و دکتر بچه‌ها بود. بیشتر اوقات بیرون از خونه درگیر بود، اما زمانی که خونه بود کمک می‌کرد.

منوچهر، پدر بچه ها هم دانشجوی کارشناسی ارشد رشته مدیریت است. نوشین با ذوق و خوشحالی به همسرش نگاهی می‌کند و ادامه می‌دهد: شوهرم وقتی دختر بزرگم (هلنا) به دنیا اومد برای کارشناسی خوند و وقتی چهارقلوها به دنیا اومدن برای ارشد خوند. یعنی کارهای دانشگاهش هم هست، مثلا امتحان که داره میگه کسی تو اتاق نیاد سر و صدا نکنه. بالاخره این دردسرها هست و زندگی سختی داره، اون وقت چجوری می‌خواد به من کمک کنه؟. من هم بهش می‌گم درس بخون به خاطر آینده خودمون و بچه‌ها که شاید یک جا به دردمون بخوره.

ـ  چه شغلی دارن؟

نیرو هوایی کار می‌کنه. به خاطر بچه‌ها هم این خونه رو به ما دادند که نزدیک محل کارش باشه. اول اندیشه کرج ساکن بودیم، آن دوران همسرم حدود دو ساعت تو راه بود. بعد به خاطر چهارقلوها اینجا رو به ما دادن. تقریبا یک سال و چندماهه که اینجا ساکنیم. اگر محل کار همسرم نبود من اصلا نمی‌تونستم زندگی کنم، خیلی سخته خونه‌های آپارتمانی. ساختمون‌های اینجا راحت‌تره و اتاق بچه‌ها همسایگی نداره و اگر بچه‌ها سر و صدا کنن مزاحمتی ایجاد نمی‌کنه.  

 -چطور بچه‌ها رو بیرون خونه یا گردش می‌برید؟ 

الان خداروشکر خیلی بهتر شده، این بچه‌ها خیلی کم آفتاب می‌بینن، شوهرمم وقت نداره. ما برای چکاپ ماهانه بچه‌ها خیلی سختی کشیدیم، هیچکس کمکمون نیومد، دوتا از بچه‌ها را توو یه کریر می‌ذاشتیم و دو تا رو توو یه کریر دیگه. منم که توانایی بلند کردنشون رو نداشتم، همسرم دونه دونه کریرها رو می‌ذاشت داخل ماشین؛ (می‌خندد) خیلی سخت بود. بچه‌ها که بزرگتر شدن همه‌شون رو می‌خوابوندیم داخل ماشین، الان دوران پادشاهیمون، بچه‌ها که کوچکتر بودن خیلی سخت بود.

 

 

 

 

-از سختی‌های مالی و وضعیت اقتصادی بگید. کمک معیشتی که بهزیستی به خانواده‌های چندقلو می‌ده رو دریافت کردید؟

بهزیستی وظیفه دارد از بعد از تولد چندقلوها ماهانه ۴۰۰ هزار تومان کمک کند. یک سال است که با بهزیستی تماس می‌گیرم برای دریافت ۴۰۰ هزار تومان اما هر بار می‌گن ماه بعد تماس بگیر. نمی‌دن. یه گروهی که همه والدین چند قلوها بودن عضو شدم که آنجا متوجه شدم خیلی‌ها از بدو تولد بچه‌ها این کمک معیشتی رو دریافت می‌کنند، اما برای خانواده‌های تهرانی بودجه ندارن؛ تازه تهران که گرونی بیشتره. من خانواده سه قلو می‌شناسم که کمک معیشتی دریافت می‌کنن، اما من که پنج تا بچه دارم... الان خانواده‌ای رو می‌شناسم که نزدیک اسلامشهر ساکن هستن و بچه‌هاشون یک سال از بچه‌های من کوچکترن و قرار شده از ماه دیگه کمک معیشتی رو دریافت کنند. آخه ماهی ۴۰۰ هزار تومان هم که چیزی نمی‌شه،‌ نهایت بتونم ماهی یک دست لباس تو خونه‌ای براشون بگیرم.

فقط از زمانی که بچه‌ها به دنیا اومدن، بهزیستی بهمون شیر خشک داد. کوپن شیر خشک می‌دادن، کوپن رو می‌دادیم به داروخانه. شیرخشک‌های پاکتی بود که کیفیت پایینی هم داشت. البته تا هفت ماه این شیر خشک‌ها را به بچه‌ها نمی‌دادم و براشون از بیرون شیر می‌گرفتم. تا دو ماه هم شیر خودم رو می‌دادم هم شیرخشک. بهزیستی تا یکسالگی به بچه‌ها شیرخشک داد ولی برای پوشک اصلا کمکی نکردن. مبلغی که ماهانه به چندقلوها داده می‌شه را از ما دریغ کردند چون تهران بودجه نداره. الان دو سال هست که این مسئله را پیگیری می‌کنیم و آخرین باری که با بهزیستی صحبت کردیم گفتن ۱۲ بهمن ماه کمک معیشتی رو پرداخت می‌کنن اما ۱۲ام هم هیچ اتفاقی نیفتاد.

-ماهیانه بچه‌ها چقدر هزینه دارن؟ 

من این چیزارو از همسرم نمی‌پرسیدم و روی بچه‌ها تمرکز داشتم. پدر چهارقلوها که تا این لحظه به صحبت‌های همسرش گوش می‌داد، می‌گوید: سال گذشته ماهانه سه میلیون و اگر بچه‌ها را دکتر می‌بردیم هزینه تا چهار میلیون هم می‌رسید. هزینه‌ها چهاربرابر نبود، چون بچه‌های معمولی شیرخشک نمی‌خورن و شیر مادرشون رو می‌خورن، اما ما مجبور بودیم برای بچه‌ها شیرخشک هم تهیه کنیم و برای همین هزینه‌ها بیشتر هم می‌شد. 

مادر ادامه می‌دهد: ما برای دخترم (هلنا) اصلا اذیت نشدیم، چون شیر خودم را می‌خورد و از یک سال و نیمی هم هلنا را از پوشک گرفتیم، اما برای چهارقلوها می‌ترسم اونها رو از پوشک بگیرم. چون واقعا به آمادگی ذهنی نیاز دارن و اگر زود از پوشک گرفته بشن در روحیه‌شون اثر می‌ذاره و در حال حاضر هم نه من و نه بچه‌ها آمادگی این موضوع رو نداریم. 

معمولا مادرها خیلی زودتر از سایر اعضای خانواده رفتارها و عادت‌های خاص بچه‌هاشون رو متوجه می‌شوند، عادت خاص چهارقلوها دستتان آمده که هر کدام چه عادت خاصی دارن؟ 

آره خب، مثلا سپهر دوست داره خودش غذاشو بخوره،‌ البته همه‌شون دوست دارن اما سپهر بیشتر از بقیه‌ بچه‌ها علاقه داره خودش غذاش رو بخوره؛  اوایل موقع خوابیدن سپهر دوست داشت خودش بخوابه، البته الان همشون خودشون می‌خوابن ولی هانا و هیلدا از اول روی پام خوابشون می‌برد.

مادر چهار قلوها که انگار تا این لحظه حرفی در دلش مانده بوده و بین گفتن و نگفتنش شک داشت با بغضی که گلویش را گرفته بود از اطرافیانش که بعد از تولد بچه‌ها از آنها دوری کردند گله کرده و می‌گوید: من می‌تونم یه چیزی بگم؟ ای کاش اطرافیان دور آدم رو خالی نکنن. چون خیلی‌ها هستن که می‌گن زمانی که بچه‌هامون به دنیا اومدن خانواده خودمون یا خانواده شوهرمون کمکمون نکردن. به نظرم نامردیه که پشت آدم رو خالی می‌کنن. علنا تو روی ما گفتن مگه ما آوردیم؟ خودتون بچه‌ها رو به دنیا آوردید و خودتون هم نگه دارید. من در بیمارستان از یکی از اقوام خواهش کردم بیاد،‌ اما خیلی راحت به من گفت من کشش بیمارستان رو ندارم، می‌گم خواهرم بیاد که بچه کوچیک داره،‌ بهش گفتم اون بچه شیر میده، من چجوری قبول کنم؟ من خواهر خودمم فوت شده و خواهر ندارم که بخواد بیاد پیشم. من اون شب تا صبح تنها بودم. درسته اگر اون پیشم می‌موند باز هم مسئولیت بچه‌ها رو دوش خودم بود اما اگر کسی پیشم می‌موند دلگرم بودم که یکی از اقوام پیشمه. اون موقع خیلی دلم شکست. 

 

 

 

-باتوجه به اینکه ناخودآگاه همه توجه‌ها به چهارقلوها جلب می‌شه، این موضوع باعث نشده هلنا از نظر احساسی دچار کمبود بشه؟

باخنده می‌گوید: همه اینطوری فکر می‌کنن، اما من بیشتر وقتم رو برای هلنا می‌ذارم. یعنی من نصف بیشتر وقت و توجهم برای هلناست چون این بچه‌ها درنهایت با هم بازی می‌کنن. بخوام تلویزیون ببینم بغلشون می‌کنم،‌ رو پام می‌ذارمشون بغلشون می‌کنم بوسشون می‌کنم. موقع دیکته گفتن هلنا نازشون می‌کنم، اما بیشتر وقتم برای هلناست، چون هلنا خیلی به من وابسته‌ است و منم خیلی بهش وابسته‌ بودم؛ چون تک بچه بود.

مثلا دیشب تا ساعت سه براش کار دستی درست می‌کردم. بعد خیلی‌ها می‌گن که تو دختر بزرگ داری که کمک دستته؛‌ این خیلی فکر اشتباهیه. خب صد درصد سختی‌های خودش رو داره. اون هم بچه‌است و گاهی لج می‌کنه؛‌ مثلا بعضی وقتها شده می‌گم مامان یه پوشک می‌دی دستم؟ میگه نه. خب من چیکارش کنم؟ میگه نه دیگه. من موندم چرا بعضی‌ها اینطوری فکر می‌کنن. خب اون هم بچه‌اس هفت سالشه.

با خنده‌ای حرفهایش را تکمیل می‌کند: هیچکس این فکر رو نکنه. بچه‌ای که سه چهار سال با بچه‌های دیگه فرقشه یا اصلا بزرگتره... اون خودش درس و زندگی خودش رو داره. صد درصد نمی‌تونه کمک کنه. به دنیا نیومده که بخواد جور منو یا جور بچه‌های کوچکتر رو بکشه. منم ازش توقعی ندارم. پرستار بچه‌هام نیستش که، نمی‌تونم زجر کشیدن بچه‌ام رو ببینم. دخترم چون تنهایی ما رو دیده میگه مامان من بزرگ شدم نمی‌خوام چندقلو بیارم. اگه چندقلو بیارم چیکار کنم؟ مامان من نمی‌تونم بچه نگهدارما. تو کمکم می‌کنی؟ منم بهش گفتم تو خیالت راحت باشه نگران اون موقع نباش.هر کلمه از جمله‌هایش این معنی را می‌دهد که نمی‌خواهد هیچکدام از فرزندانش احساس کمبود محبت کنند.

صحبت‌هایش را تکمیل می‌کند: نمی‌خوام وسط این سختی‌هایی که داره صدمه دیگه‌ای ببینه، برای همین هم بیشتر اوقات بچه‌هارو به دست شوهرم میسپرم و خودم با هلنا میرم بیرون. 

-دوست ندارید دوباره برگردید سرکار؟

نمیشه، اگر بخوام برم سرکار باید از کیفیت زندگیم بزنم. نمی‌خوام این کار و کنم. من مادرم شاغل بوده و سختی زیاد کشیدیم،‌ از مدرسه میومدیم خودمون غذامون رو گرم می‌کردیم. درسته مستقل بودیم اما دوست ندارم از لحاظ روحی هم خیلی اذیت شدیم و دوست ندارم که بچه‌هام هم اینطوری بشن و علاقه‌ای هم ندارم که بچه‌هام رو دست پرستار بسپارم؛‌ این اعتقاد خودمه.

 

-  از روزهای بیمارستان و بدنیا اومدن بچه‌ها و ماه‌های اول تولدشون بگید. 

بچه‌ها کوچیکتر که بودن سختی‌های خودش رو داشت؛ باید هر یک ساعت و نیم شیر درست می‌کردیم. فکر کنید هر یه ربع بخوام یه دونشون رو شیر بدم و ... هنوز هیچی نشده باز نوبت شیرشون می‌رسه. خنده تلخی بر لبانش می‌نشیند و می‌گوید: اوضاع اسفناکی بود، به هر کی میگم خنده‌اش می‌گیره همه میگن خوبه بچه‌ها شیرینن وقتی کوچیکن اما من می‌گم برای من خیلی وحشتناک بود اون روزا. فقط دوست داشتم زودتر بگذره. من ۱۲ روز بعد از زایمانم چون اصلا استراحت نداشتم دچار شوک شدم و رفتم بیمارستان و نزدیک بود برم کما. دکتر می‌گفت فقط خدا تورو برگردوند چون زنی که تازه بچه‌اش به دنیا میاد باید چهار پنج روزی استراحت کنه اما من از روزی که بچه‌ها به دنیا اومدن اصلا استراحت نداشتم. طوری بود که بچه‌ها وقتی بیمارستان بستری بودن دکتر پای منو دید، گفت نمی‌خواد بیمارستان بمونی، بچه‌هاتو ببر خونه. منم نمی‌تونستم دوتاشون رو ببرم، چون دوتاشون به وزن مرخص شدن رسیده بودند و دوتاشون نرسیده بودند. دکتر می‌گفت قانون بیمارستان نمی‌ذاره بچه‌ها رو مرخص کنم اما چون اوضاعت خوب نیست بچه‌هاتو ببر خونه که حداقل خودتم بتونی پاتو دراز کنی.

-چه آرزویی برای بچه‌هاتون دارید؟

فقط دوست دارم در آینده موفق باشند و بتونن تحصیلشون رو در رشته‌ای که براشون درآمدزاست ادامه بدن،‌چون واقعا خودمون کشیدیم ...

هیلدا با زبان کودکانه و با کمک اشاره به میان صحبت‌های مادرش می‌پرد و به پرده پذیرایی اشاره می‌کند و به هر نحوی تلاش می‌کند اشتباه خواهر و برادرهایش را به مادرش گزارش دهد؛‌ سه جفت پا از پایین پرده معلوم‌ است؛ خواهر و برادرهایش پشت پرده پذیرایی قایم شده‌اند و هیلدا تلاش می‌کند این را به مادرش بگوید...

مادر چهارقلوها می‌خندد: چیشده مامان؟ می‌دونه که اگه برن پشت پرده من دعواشون می‌کنم. 

نوشین صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: دخترم (هلنا) می‌گه مامان من دکتر بشم اینا همشون منشی‌های من بشن، اما با دلسوزی مادرانه‌اش می‌گوید: آرزوم اینه در آینده موفق و عاقبت به خیر بشن، همین. 

 

 

انتهای پیام

منبع : ایسنا
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه