در آخرین روزهای دولت احمدی نژاد در 30 بهمن سال 91 و در تصمیمی شتابزده شهرستان کارون در خوزستان رسما موجودیت یافت و قلعه چنعان یکی از 4 شهر تابع آن شد. روستایی بزرگ در 12 کیلومتری اهواز که با 25 هزار نفر جمعیت از شهر بودن تنها نام آن را یدک می کشد و فاقد زیرساختهای حداقلی برای زندگی است. گزارش شهروند به قلم لیلا مهداد به زندگی دو دختر این روستا پرداخته است که در ادامه می خوانید:
- بازی نکردم، وقت ندارم.
– هیچوقت از روستا بیرون نرفتم.
-هیچ آرزویی ندارم، (آهان چرا) پدرم خوب شه.
– نمیدونم بزرگ شم، باید چی کاره شم.
فرزند کاروناند. محصور میان قعلهچنعان. نرگس 14 بهار دیده. نسرین منتظر دهسالهشدن است. کودکیشان خلاصه شده در پرسهزدن با پدر میان زبالهها. کارتنهای دورریختنی. بطری نوشابههایی که تا تَه سرکشیده شدند. شیشههایی که روزی پُر بودند از شیرینی مربا.
گیسوان مشکیشان پناه میگیرد زیر چارقَد رنگ و رو رفته. لباس گشادی میپوشاند همه بچگیشان را. خاطرهشان از نوازشهای مادر مه گرفته است. غریبهاند با مزه گس بالا و پایینشدنهای الاکلنگ. جیغهای تابسواری خفه شده میان سینهشان. پیتزا، پفک نمکی، چیپس واژههای مبهمیاند برایشان؛ غریبه، دور و بیمعنی.
سالهاست با قدمهای کوچکشان شهر را بالا و پایین میکنند. نشانیشان برای گمنکردن پدر، کیسه سیاه و بدبویی است که از پدر سواری میگیرد برای نان شب خانه. کیسه که لبریز شد از کارتنهای نَمگرفته، بطریهای لبپریده یا حتی تِکه فلزی که بیارزد، وقت برگشت به خانه است.
پلان نخست؛ نسرین
«میرم کمک بابام» چند سال بیشتر وقت ندارد برای همقدمشدن با پدر در کوچهپسکوچههای قلعهچنعان. سیزده، چهارده ساله که شود باید مثل «نرگس» خانهنشین شود برای تفکیک ضایعات. «از صبح زود میریم برای کار.» «نسرین» عمر ده سالهاش را میان دیوارهای قلعه گذرانده. صبح را شب کرده و شب را با رویا به روز پیوند زده. «همون قلعه میچرخیم. پای پیاده.» رویا یا خاطرهای از مادر ندارد. «اصلا به یاد نمیآورمش.»
صدایش به ده سالهها نمیخورد. صدایی که با لرز از میان حنجرهاش نوایی میسازد. واژهها با خجالت میان لبهایش جای میگیرند. «همیشه اینجا بودم.» دنیایش خلاصه شده در قلعهچنعان و خانه تکاتاقهشان. مدرسه برایش هیچ معنایی ندارد اما آرزوی مدرسهرفتن دارد برای همنواشدن با هیاهوی بچهها و ورقزدن کتابهای عکسدار. «آرزو دارم لباسهای قشنگ بپوشم و صبحها بیشتر بخوابم.» یک سالی است تنهایی، پشت سر پدر صبح تا شب در قلعهچنعان میچرخد. «خسته میشم اما مجبورم.»
روی پنجه میایستد برای دستدرازی به دنیای زبالهها. شیطنت بطری یا تکه فلزی زخمی بزند بر دستش، اشکهایش را فرو میخورد. «دوست ندارم بابام اشکهامو ببینه.»
پلان دوم؛ نرگس
چهارده ساله شده؛ کدبانوی خانه تکاتاقه پدری. صبحها بعد از رفتن پدر جارویی میکشد، فرش نخنماشده خانه را؛ چهار دیواریی که هیچوقت صدای رادیو یا تلویزیون از آن شنیده نشده. زبالههای تلنبارشده گوشه حیاط «نرگس» را صدا میزنند. یک سالی است تفکیک زبالهها با «نرگس» است. از همان وقت که از گوشهوکنار شنید «دختر بزرگی شده، دیگه.»
پشت هیچ نیمکتی ننشسته. رویایی از پارک و بازی ندارد. «وقت بازی ندارم.» آرزویش خوشبختی «نسرین» است و علاج بیماری پدر. «از کوچیکی میرم. یادم نمیآید از کی با بابام رفتم سر کار.» هیاهوی بچهها برای مدرسهرفتن کنجکاوش کرده. «دوست داشتم من و نسرین هم میرفتیم.» پدر که سرفه میکند اشک میدود به گوشه چشم نگران «نرگس». قلبش در سینه بیقراری میکند تا بندآمدن سرفههای پدر. «10 ساله بابام مریضه.» ریه پدر چهلوشش ساله «نرگس» برای بالا و پایینشدن به دردسر میافتد. ریههایی پُرشده از بوی زباله و ضایعات. «هیچوقت دکتر نرفته. پولش رو نداشته خب.»
به اجبار که خانهنشین شد صبح تا شب چشم میدوزد به در حیاط خانه. دلواپس زخم برنداشتن دستهای کوچک «نسرین» و نامهربانی ریه پدر. «خونه میمونم ضایعات جدا میکنم.» تک اجاق خانه، ماهیتابه «نرگس» را گرم میکند برای سرخشدن سیبزمینیها. «آشپزی میکنم.» سطلها که پُر باشند از ضایعات کیسه لببهلب میشود از کاغذ، مقوا و شیشهها. «خوب کار کنند روزی 40هزار تومن میشه.»
کارکردن سرنوشت همه قلعهچنعانیهاست. «خیلیها مثل من کار میکنند و مدرسه نمیروند. بیشتر پسرها.» ضایعات و زبالهگردی امید بچههاست برای سیر خوابیدن. «همه ضایعات جمع میکنند.»
سهم دختران قلعهچنعان از ثروت خوزستان
پلان سوم؛ عموی بچهها
«بدون درس ماندند.» در غیاب مادر، مادربزرگ شد پناه نرگس و نسرین. خانه عمو شد سرپناهشان. «خانه داشتیم گذاشتیم برایشان.» ماندند در قلعهچنعان بدون هیچ امکانات. «متولد 53. زبالهها را میگردد چیز به دردبخوری پیدا کُند، میبرد برای فروش.»
مادر که برای همیشه بچهها را ترک کرد پدر ماند و دو دختر؛ نرگس و نسرین. «5-6 سالی است مادرشان طلاق گرفته.» نداری، فقر و… بهانههای قهر و آشتی پدر و مادر بودند در سالهای دور زندگی نرگس و نسرین. «چند سال قهر بود خانه پدرش. اینها مادر ندیدند بالای سرشان.» مادر که تاب نداری را نیاورد مادربزرگ شد جانشینش. «اینها دخترن،مجبورن با باباشون برن.»
بچهها اینجا مَرد زندگیاند. کمکخرج خانههایی که بوی نای نَداری گرفتهاند. دختر و پسر ندارد. همه کار میکنند تا زنده بمانند. زبالههای بیمارستانی، قلعه را به محاصره درآوردهاند. سرنگها، باندهای آغشته به خون و دارو، پنسهای از کارافتاده و … همه جا هستند. «همه بچهها کار میکنن. چارهای ندارن.» کامیونها کارخانه فولاد امید بچههای قلعهچنعان است. «این زغالسنگها مال کارخونه فولاده.» کامیون که سیاهی زغالسنگها را میپاشد به قلعهچنعان، روستا پُر میشود از هیاهوی بچههایی که مسابقه گذاشتهاند برای رسیدن به تپه زغالسنگها. سطلها تاب میخورند با ریتم تند قلب بچهها. دلشوره پیداکردن تکههای فلزی که جَستهاند میان سیاهی زغالها. سطلها که لب به لب شدند فصل پایان دلشوره بچههاست. هر سطل یعنی بینان نماندن آن شب خانه.
پنج، شش سال پیش خانه تکاتاقه را ترک کرد تا برادر و دو دخترش سقفی بالای سر داشته باشند. دست دو پسر بیمارش را گرفت و رفت مستأجری. «کارگرم. یک روز کار میکنم یک هفته بیکارم.» خرج خانه را با بنایی میدهد. یک روز آجر میچیند. روز دیگر گچکاری خانهای به او سپرده میشود. «هر کاری پیش بیاید انجام میدم، حتی حمالی» بیدرسماندن بچههای برادرش برمیگردد به جیب خالی پدر. «زورش نمیرسه بفرسته مدرسه. همون دولتی.» مدرسه که دولتی باشد خرج کتاب و دفتر و لباس که هست. «حتی زورش نمیرسه دفتر براشون بخره.»
«قلعهچنعان امکانات داشته باشد شهری است.»
پلان چهارم؛ مدیر دفتر تسهیلگری در شهرستان کارون
قلعه کوچک و قلعه بزرگ؛ مرزبندی روستایی که حالا از 52 شهر خوزستان بزرگتر است. قرارش بر این بود با جدایی میان کوت عبدالله و اهواز شهرستانی پا بگیرد به نام کارون. کارون، قرار بود نقاب محرومیت به چهره نداشته باشد. شهری در جنوب شرق اهواز نزدیک به شرکت فولاد خوزستان که برای زخمهای محرومیتش مرهمی ندارد. قلعه تولد 21هزار نفر را به یاد دارد. اهالی که یا روی زمین کشاورزی به زندگی مشغولند یا برای گذران زندگی پناه بردهاند به کارگاههای کوچک هر چند هنوز خیلیها بیکارند. «کشاورزی اینجا بهصرفه نیست.» زاهد محمدی میگوید که زمینهای کشاورزی متعلق به طایفه ناصری است. بیکاری، اعتیاد، زنان، مردان زندانرفته، کودکان کار، زبالهگردی و… در همه جای این روستا شهر جولان میدهند.
مدرسهها هستند برای دورکردن بچهها از زخمهای قلعهچنعان اما زور جیب پدرها قد نمیدهد به خرج دفتر و کتاب. بچههای در میانه راه خانهنشین میشوند برای کمک به خرج خانه. «بچهها اینجا از نظر بهداشتی، آموزش و تغذیه و تحصیل وضعیت خوبی ندارند.» لولههای نفتی که گذرشان افتاده به قلعهچنعان محل بازی بچههاست. لولههایی خزیده میان زبالهها و فاضلاب رهاشده. «امکانات زیرساختی، تفریحی و رفاهی در این منطقه در حد صفر است.»
در غیاب مدرسه پارک و محل بازی، نان شب هر روزه، بزهکاری، خشونت، درگیری و جرم جولان میدهند به سرپرستی فقر و نداری. «محیط بسیار آلوده است. در بحث هپاتیت اغلب بچهها گرفتار شدند.»
زندگی اینجا رنگ سیاهی به خود گرفته. فقر وجه مشترک همه اهالی است. فاضلاب، ریزگردها، آلودگی محیط زیست صنایع زخم مشترک اهالی است. «قلعهچنعان امکانات داشته باشد شهری است.»
این شعری که درابتدای تیترگذاشته ای .....هم خواننده اش مرده هم دورانش.....مگه دیگه اون حال وهوارو شاید زیر این زباله(!!!)های موجود پیدا کنیم