آلن دو باتن، در کتاب «هنر سیروسفر» مینویسد: سفرها قابلههای افکارند. گویی همبستگی غریبی میان چیز جدیدی که مقابل چشممان قرار دارد و افکار درون ذهنمان، وجود دارد. گاهی افکار جدید به مکانهای جدید نیاز دارند... .
بودلر خوابوخیالهای سفر را نشانه روح کاوشگر و نجیبی میدانست که آنها را شاعر میخواند، شاعرانی که هرچند محدودیتهای سرزمینهای دیگر را درک میکردند اما افقهای جایی که بودند، ارضایشان نمیکرد و خلقوخویشان میان امید و استیصال آرمانخواهی کودکانه و بدبینی، در نوسان بود. سرنوشت این شعرا این بود که در جهانی محتوم زندگی کنند اما آرزوی زندگی در عالمی دیگر و بیدردسرتر را برای خود محفوظ بدارند.
بودلر درباره رؤیای سفر به مکانهای دیگر نوشته است: همیشه به نظر میرسد اگر آنجایی که هستم نباشم، حالم بهتر میشود و این مسئله جابهجاشدن، موضوعی است که مادامالعمر روح مرا به خود مشغول میدارد.
رفتن به مکانی دیگر که در آنجا اثری از زندگی روزمره وجود نداشت، شاعر را به وحشت میانداخت:
«ارابه مرا با خود ببر، مرا از این مکان برُبا!
مرا به دورها و دورها ببر، اینجا گله زمین از اشک ماست».
تی.اس.الیوت، در جستاری درباره او نوشت: بودلر نخستین هنرمند قرن نوزدهمی که به زیبایی سفر به مکانها، مفهوم بخشید. بودلر غم غربتی جدید و احساساتی خلق کرد، شعر جدایی.
اما گاه تمایل عمومی در بسیاری از سفرها، صرفا مبتنی بر نوعی نقلمکان و از جایی بهجای دیگر رفتن است، و قرارگرفتن در همان فضای راحت و آشنایی که راحتی و رفاه مسافر را هم تأمین کند اما در حقیقت امر سفرکردن، بهزعم بودلر، نوعی شاعرانه زیستن است و بخشیدن معنای جدید به مفهوم فضا؛ چراکه همه آنچه میدانیم توالی پیوستهایی از بودن در فضای ثابت وجود است، وجودی که خواهان جاودانگی است، همان وجودی که حتی در گذشته، زمانی که در پی جستوجوی آثار گذشته است، فرصتی میطلبد تا پرواز خود را به تعویق اندازد، در این فضا، در هر گوشه و کنجی، زمانی درهمفشرده است، گوشهای که زمان در آن خفته است.
فضا در اینجا همهچیز است، زیرا زمان از سرعتبخشیدن به خاطره، بازمیایستد. خاطره چه چیز شگفتی است، تداوم محسوس را در صورتی جدا ثبت میکند، وقتی نمیتوانیم تداوم ازدسترفته را زندگی دوباره ببخشیم.
هرچه پیوند خاطرات با فضا محکمتر شود، خاطرات کاملتر میشوند و برای ما رنگی از جاودانگی میگیرند، فضاهایی که از آن لذت بردهایم و رؤیاپردازی کردهایم، فضاهایی که بیش از آنکه در پی وسعتیافتن باشند، در پی کشفشدن هستند.
سفر باید بهگونهای باشد که رؤیاهایمان را به ما بازگرداند و آنها را غنیتر کند. از طریق رؤیا، سکونتگاههای مختلف زندگی ما بر هم اثر میگذارند و از گنجینه روزهای گذشته نگهداری میکنند. با رفتن به مکانهای جدید، به سرزمین سرشار از سکون پای مینهیم، سرزمینهایی گاه فراموششده است.
انسان معاصر بهدنبال بازیابی روح فراموششدهاش در سفر است و بهوسیله آن به خاطرات و اندوخته رؤیاهایش میافزاید... .
البته بعضی مکانها نمیتوانند منابع رؤیاپردازی نیرومندی باشند، اینجاست که باید به قول گاستون باشلار، بدویت پناه را تجربه کنیم و در پس موقعیتهای تجربهشده، موقعیتی را تجربه کنیم که به رؤیا درآمده است. به زمینه خیالی بدوی بازمیگردیم که چهبسا زمینه خاطراتی باشد که در خاطره ما مانده است.
رؤیای کلبه، برای هرکس که خیال افسانهای خانههای بدوی را حرمت مینهد، آشناست اما در بیشتر رؤیاهای کلبه، امیدواریم جای دیگری زندگی کنیم، بسیار دور از خانههای شلوغ و دور از مراقبتهای شهری و با اندیشه جستن پناهگاهی واقعی، راه فراری مییابیم.
کلبهها، ریشه سکونت به نظر میرسد، حتی اگر متعلق به خاطرات ما نیستند. خاطراتی که گاه سرشار از خیالاند و در مرکز افسانه قرار میگیرند، وقتی در تاریکی گم میشویم، از دور کورسویی میبینیم. کیست که رؤیای کلبه گوشهنشین را ببیند و در ظرفهای خیال کلبه گوشهنشین، فرونرود.
تخیل این خاطرات را در ذهن ما حک کردهاند و حتی به خاطراتی که تجربه کردهایم، عمر میبخشند؛ خاطراتی که جای خود را به خیالها میدهند.
باشلار در جای دیگر بر اساس نامههای ریلکه، شاعر آلمانی، صحنهای را تجسم میکند؛ شبی بسیار تاریک ریلکه و دو نفر از دوستانش روزنه روشن کلبهای دورافتاده را میبینند، کلبهای که کاملا تنها، در افق ایستاده است، درست آن هنگامی که هنوز کسی به مزرعه و مرداب نیامده است، خیال تنها با چراغی نمادپردازی میشود که اغلب شاعر را از صمیمیت بسیار میلرزاند؛ بهگونهای که او را از همراهانش جدا میکند. سپس ریلکه اضافه میکند هرچند ما بسیار به هم نزدیکیم، همچنان سه نفر جدا از یکدیگریم، انگار آسمان را برای اولین بار میبینیم.
اگر از قلمروی آن خیالهایی که تماما روشن و سبکاند، بگذریم و به خیالهایی پای بگذاریم که نیرومند هستند و با قدرت ما را به گذشته برمیگردانند، باید از زبان شعر یاری بگیریم. آنها به ما میقبولاناند خانههایی که از بین رفتهاند، هنوز در اعماق وجود ما زندگی میکنند و به اصرار از ما میخواهند تا به آنها باز فرصت زندگی دهیم. بهراستی امروز چقدر بهتر میتوانیم در خانههای قدیمی زندگی کنیم که ناگهان خاطرات ما امکان دوباره زیستن مییابند؛ ما گذشته را درمییابیم، احساس پشیمانی خاصی از گذشته برمیآید و قلب ما را در خویش میگیرد؛ زیرا چندان ژرف در خانههای قدیمی زندگی نکردهایم. ریلکه این تأسف شدید را در قطعهای فراموشنشدنی مینویسد: «چه زمان طولانی گذشته است در مکانهایی که در آن ساعت فانی، آن اندازه که باید نوازش نشدند، چه زمان طولانی نیاز است تا از حرکات فراموششده کارهای ابدی بسازم».
چرا در خانههای قدیمی، سرشار از شادی زندگی میکنیم؟ چرا این ساعات زودگذر را امتداد نمیدهیم؟ اینجا به چیزی بیش از واقعیت احتیاج است. در آن ساعات، چندان به رؤیا میپردازیم. تا آن زمانکه این احساس دوباره با خیال همراه نشود، بنای دوبارهاش بسیار سخت است. در فراسوی خاطرهها این حقیقت همیشگی خفته است. میباید خیالهای عالی را تجسمی دوباره بخشیم و به رؤیایی بپردازیم که ما را به شادی آورد.
کمکم خانهای که گم شده بود، از میان سایهها پدیدار خواهد شد. هیچ کاری برای ساماندهی دوباره آن لازم نیست و ماهیت خویش را باصمیمیت در وقار و ابهام زندگی درونی نشان میدهد؛ چون چیزی سترون که خاطرات ما را بازمییابد و روح در جریان سیالیت، گذشته میشود. ریلکه که این صمیمیت سیال را تجربه کرده است، از سیالیت زندگی با ساعات گذشته سخن میگوید.
در حقیقت درگاه رؤیاها به سوی بیکرانگی واپس میرود؛ به سوی گذشتههای بسیار دور و تاریک از خاطرات خانه کودکی که به نظر میرسید از ما جدا افتاده است. گذشته ما همهجا نشسته است؛ در زمان و مکانی آغشته از احساسی غیرواقعی، رؤیاهایی چنین، خوابهای ما را درهم میریزند و ما را به جایی میرسانند که به وجود جایی که در آن زندگی کردهایم و حتی به بودن خود در آن، تردید کنیم.
اینجا متافیزیک خاصی وجود دارد که با پوشاندن ذهن ما از رؤیای خانه کودکی، یا بهتر است بگویم از رؤیای خانه در گذشته، ما را به سوی عدم قطعیت میراند؛ بهگونهای مبهم اقلیمهای وجودی را که ما در زندگی به دست آورده بودیم، ارزشگذاری میکند. اگر آنسوی خاطرات، رؤیاهای خود را بر کرانههای بیشمارشان تثبیت کنیم، در جهان ذهنیت، نوازش عدم دریافت وجود است که گویی با ملایمت، گرههای وجود را باز میکند. از خویش میپرسیم چه اتفاقی باید افتاده باشد؟ آیا حقایق را ارزش آن هست تا در خاطر خویش نگهداریشان کنیم؟ خاطرههای دور، حقایق را تنها با ارزشگذاشتن به آنان، با نوعی شادی بیپایه و اساس، بازخوانی میکنند؛ اما اگر بگذاریم تا این ارزش محو شود و واقعیت در وجود آید، از خود میپرسیم آیا آنها هرگز وجود داشتند؟ چیزی غیرواقعی در واقعیت خاطرات و در مرز تاریخ و گذشته نامعلوم، تراوش میکند؛ آنجا جایی بود در جهان گم شده، اینگونه در فضای ما پیش از اقلیم زمان، ما میان آگاهی از وجود و ازدستدادن وجود، نوسان داریم و واقعیت مطلق ذهن، شبحوار میشود. آنها جهتداربودن خود را از دست میدهند، بازی آزادانه خیال
به سوی شکلی از اغتشاش با بینظمی میرود.
به قول پل والری شاعر: «باید زندگی کرد تا خانه خود را بنا نهاد، نه آنکه خانه خود را بسازی تا در آن زندگی کنی».
پدیدارشناسی که میخواهد خیال خانهکردن را تجربه کند، نباید افسونزده زیبایی جهان بیرون شود؛ زیرا در اینجا زیبایی بهتمامی صورت ساحلی میگیرد و صمیمیت اندیشه را خدشهدار میکند.
ولی در بومگردی، این تفکر و توقع رایج و عمومیشده به چالش کشیده میشود.
بومگردی در واقع دعوتی از گردشگر است تا علاوه بر سفر به جغرافیایی خاص، زندگی در فضای زیست جدیدی متعلق و منطبق به آن جغرافیا را نیز تجربه کند که با فضاهای مأنوس، آشنا و تکراری، مثلا یک هتل لوکس یا معمولی و دیگر استراحتگاههای متعارف و نسبتا استاندارد، حالا در هر کجای این جغرافیای پهناور که باشد، تفاوت دارد.
این تفاوت در تجربه زیستن در فضاها و مکانهای بومی، موجب میشود که گردشگر در اینگونه سفرها، علاوه بر جغرافیا، در فرهنگ هم سفر و نقل مکان کند و بیشتر و عمیقتر با سنتها و روشهای زندگی هر منطقه و بوم، مأنوس شود.
در اینجا سنت نه به معنای یک سلسله قرارها و قراردادها و ظواهری که گردشگر فقط بهعنوان ناظر خارجی به آن نگاه میکند؛ بلکه بهعنوان دعوتی به گذشته و فرهنگ و لایههای درونیتر هر بوم و سکنیگزیدن و درآمیختن با آن است که نتیجهاش تجربهای غنیتر و عمیقتر، با تأثیراتی ماندگارتر بر شخصیت و نگاه و باورهای گردشگر است.
چنین تجربهای متناسب با صداقت و دقت در فراهمآوردن اسباب و شرایط آن و دوریجستن از انواع کلیشهها، میتواند با روح و اعماق وجود گردشگر پیوند بخورد و تأثیری ماندگار داشته باشد: رؤیای خانه و کلبه و خاطره ازلی با معماری و نور، اشیا، غذاها و آشامیدنیها و طعمها، تصاویر و صداها و بوها، تا حتی تجربه لمس بافتهها و لباسها و ظروف و دیگر لمسشدنیها و هر آن چیزی که قادر است برای گردشگر یک خاطره قومی را زنده کند؛ بهویژه اسطورهها و داستانها و روایتها و زبان.
چیزهایی که شاید در زندگی عادی و سفرهای گردشگری متعارف با آن سروکار نداریم؛ اما قرارگرفتن در آن محیط، فرصت چنین مواجههای را فراهم میکند.
در بومگردی برخلاف آنچه اکنون در این حوزه رایج است، بحث تنها ایجاد یک مکان نیست؛ بلکه حفظ و احیای مکانهایی است با فضا و اشیا و همه آنچه در چارچوب دریافتهای بشری قرار میگیرد، تا در گردشگر حافظه یا خاطرهای، شاید خفته و فراموششده را بیدار کنند: حفظ مکان و اشیا؛ اشیا و چیزها که جادو میکنند... .
پس اشیا و همه جزئیات بهکاررفته در اقامتگاههای بومگردی بسیار دارای اهمیت هستند، از این نظر که گاه میتوانند تلنگری به گردشگر بزنند، در بیدارکردن ناخودآگاهش و یادآوری گذشتهای که بیشتر با طبیعت و نهاد انسان در ارتباط بود و کمک به پیداکردن آن خود و گذشته و هویت فراموششده در هیاهوی گیجکننده زندگیهای استانداردشده، فاقد هویت و ماشینی.
بنابراین انتخاب هر چیز کوچکی، از یک ساعت گرفته یا یک زیرانداز در اقامتگاهها اهمیت دارند و شاید لازم است یک سازمان یا یک هسته ویژه و آشنا به هر بوم، با ترکیبی از بومیان سالخورده یا آشنا و هنرمندان و چهرههای فرهنگی، بهعنوان مرکزی هنری و فرهنگی، با تفکر زبده و نخبه و قابلیت تشخیص سره از ناسره، بر شکلگیری و آرایش و جزئیترین اجزا در بومگردیها نظارت داشته باشند و به جای توجه تنها به گسترش کمّی بومگردیها، که ممکن است حتی در خلاف جهت محوری و اصلی، منجر به جاافتادن غلط بسیاری از چیزهایی بشود که فاقد اصالت و حقیقت ذاتی است، به ارتقای کیفی آنها اندیشیده و یاری برسانند... .
همچنین باید در آراستن بومگردیها به کاربرد هنرهای ناب سنتی، توجه داشت و از هرکدام در جهت احیای دیگری بهره جست... .
برای سکنیگزیدن در سنت و گذشته، ناگزیر از استفاده از حقیقیترین؛ اما بهترینها هستیم و این ضرورت کنترل کیفی بر این اقامتگاهها را پررنگتر میکند... .
نمونه بسیار مشخص توفیق در چنین نوع نگاه و سیاستی جزیره بالی است که علاوه بر مکانها، خیابان، لباس مردم و اشیا و معماری و شهرسازی ویژه و یگانهاش از برگزاری آیینها و بهویژه نمایشهای آیینی نیز بهره میبرد و گردشگر در جایجای بالی، برگزاری و احترام به آیین و نمایش سنتی را میبیند و تأثیر میگیرد.
با الگو قراردادن چنین نمونه نسبتا موفقی، میتوان در برپایی بومگردیها استفاده از هنرهای سنتی را در اولویت قرار داد؛ چه از لحاظ انتخاب و معماری مکان، چه از لحاظ بهکارگیری اسباب و وسایلی که در بومگردی استفاده میشود. حال برای استفاده یا برای تزیین، به منظور ایجاد روح ترادسیون در محل و چه از لحاظ بهکارگیری آیینها و سنتهایی که بهدرستی قادرند روح بوم را به گردشگرانش انتقال دهند و تأثیری عمیقتر و ماندگارتر ایجاد کنند.
در این راستا و باز با نگاه به بالی، برگزاری نمایشهای آیینی را از مهمترین عوامل این پیوند میدانم. آیینهای نمایش بالی، چنان با قدرت میتوانند ما را به گذشته و اسطورهها دعوت کنند، بهویژه در مکانهای تعریفشده برای برگزاریهای چنین آیینی، که انگار تو را به جایی میبرند که با آنکه در ناخودآگاهت به قدرت زندگی میکنند، در خودآگاهت مواجههای با آنها برایت فراهم نشدهاند؛ مثلا آیین رقصی که تنها آوایش صدای انسانی و ریتمی است که بر اثر ضربههای دست و بر بدن اجراگران، شکل میگیرد، در یک کلسئوم کوچک سنگی، در انتهای معبد میمونها و در برابر اقیانوس، که اسطوره رامایانا از بعدازظهر اجرا میشود و با پایانیافتن روز و فرورفتن خورشید در اقیانوس که سرخیاش تجسمی از آتش را دارد و برپایی آتشی بر صحنه، پایان میگیرد.
و من وقتی آن نمایش را میدیدم، دلیل آنهمه شیفتگی آنتونن آرتو، شاعر شهودی تئاتر را به آیینهای بالی، درک میکردم.
در مطلب بعدیام درباره جادوی نمایشهای آیینی با تکیه بر نگاه شهودی آرتو به نمایش بالی، بیشتر خواهم نوشت.
دیدگاه تان را بنویسید