معرفی کتاب سرسختی: قدرت اشتیاق و پشتکار
این کتاب به مغز شما راه پیدا میکند؛ یعنی جایی که به آن تعلق دارد. برای مربیانی که خواستار موفقیت فرزندان هستند، خواندن این کتاب یک ضرورت است.
خواندنی، گیرا و واقعاً مشوق. ایدههای کتاب سرسختی قدرت آن را دارند که تحصیل، مدیریت و سبک زندگی افراد را دگرگون کند. آنجلا داکورث در اثر خود که در فهرست پرفروشترینهای نیویورکتایمز و آمازون نیز قرار گرفته است، به همه کسانی که به دنبال موفقیت هستند، نشان میدهد که راز موفقیت به اندازهای که به اشتیاق و استقامت بستگی دارد، به استعداد وابسته نیست.
درباره کتاب سرسختی:
داکورث همراه با بیان داستان زندگی خود، به عنوان دختری که همواره عبارت «تو نابغه نیستی!» را از پدرش میشنیده ولی اکنون یک فرد موفق و پیشرو در زمینه روانشناسی موفقیت و مشاوره کسبوکار است، نشان داده که برای موفقیت، ترکیب ویژهای از اشتیاق و مداومت بلندمدت ضروری است.
آنجلا داکورث (Angela Duckworth) در کتاب سرسختی (Grit)، شما را همراه خود به وضعیتهایی شدیداً چالشبرانگیز، نظیر دورههای آموزش ویژه نظامی، آموزش مدارس با شرایط بسیار بد، آزمونهای ملی و ... برده و نشان میدهد که چگونه با ارزیابی هزاران مصاحبه با افراد موفق در زمینههای مختلف، به این راز موفقیت پی برده است.
کتاب سرسختی جزء بهترین کتابهای کسب و کار 2016 و پرفروشترینهای نیویورکتایمز و آمازون در زمینه روانشناسی کاربردی و کسب و کار است. این اثر همچنین نامزد جایزه گودریدز برای بهترین کتاب غیرداستانی در سال 2016 نیز شده است.
اهمیت کتاب سرسختی باورنکردنی است. در این کتاب با تجسم عمیقی از پشتکار آشنا میشوید که رهآورد عشق، هدفمندی، حقیقت وجود و اشتیاق بیامانی است که تنها هنگام آزمونهای سخت آشکار میشود. بهعلاوه، این کتاب شیوهی پرورش صبورانه و منظم و مطالعه دربارهی انعطافپذیری را در بر میگیرد؛ خصوصیتی که میتواند به همهی شما بیاموزد چگونه به هدفتان برسید. شاهکار آنجلا داکورث هر دو جهان را میپیماید و چنان نکات ظریف و دقیقی ارائه میدهد که تابهحال هرگز نخواندهاید.
این کتاب ویژگی کلیدی افرادی را توصیف میکند که به بهترین شکل از آن بهره میبرند. سرسختی الهامبخش هر کسی خواهد بود که آن را میخواند تا برای هدفی سخت به آن پایبند بماند؛ هدفی که برایش اشتیاقی بیحدومرز دارد.
ضمن آموزنده، سرگرمکننده و حتی تغییردهنده زندگی بودن، «سرسختی»، کتابی است که نشان میدهد زمانی که در شرایط چالشی و سقوط هستید، در ذهن شما چه میگذرد و چه چیزی باعث ایجاد تمایز میشود. چیزی که استعداد و یا شانس نیست، بلکه قدرت اشتیاق و پشتکار فرد است!
کتاب سرسختی به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
این کتاب به مغز شما راه پیدا میکند؛ یعنی جایی که به آن تعلق دارد. برای مربیانی که خواستار موفقیت فرزندان هستند، خواندن این کتاب یک ضرورت است. اگر در پی موفقیت در کسبوکار و زندگی شخصیتان هستید، این اثر را از دست ندهید.
با آنجلا داکورث بیشتر آشنا شویم:
آنجلا داکورث استاد روانشناسی دانشگاه پنسیلوانیا و برندهی فلوشیب مکآرتور در سال 2013 است. آنجلا بهطور تخصصی دربارهی سرسختی و دیگر ویژگیهای پیشبینیکنندهی موفقیت در زندگی تحقیق میکند. او که قبلاً معلم ریاضی مدارس راهنمایی و دبیرستان بود، بهتازگی آزمایشگاه شخصیت را تأسیس کرده که سازمانی غیرانتفاعی با مأموریت پیشبرد علمی و عملی توسعهی شخصیت در کودکان است.
در بخشی از کتاب سرسختی میخوانیم:
وقتی تدریس تماموقت را شروع کردم، بیستوهفت سال داشتم. ماهها پیش از آن، شغلم را در شرکت مَککینزی ترک کردم؛ شرکت مشاورهی مدیریتی بینالمللی و مشهوری که دفتر نیویورکِ آن چندین طبقه از یک آسمانخراش شیشهای آبیرنگ در مرکز شهر را اشغال کرده بود. همکارانم از تصمیم من کمی گیج شدند. چرا باید شرکتی را ترک میکردم که بیشتر همسنوسالهایم برای کار کردن در آن جانشان را هم میدادند؟ شرکتی که مدام خودش را بهعنوان یکی از هوشمندترین و تأثیرگذارترین شرکتهای جهان مطرح میکرد؟
آشنایان فکر میکردند که من بهدنبال شغلی هشتساعته و سبک زندگی آرامتری بودم، اما هر معلمی میداند هیچ کاری سختتر از این شغل در دنیا نیست. پس چرا شغلم را ترک کردم؟ مهمتر از همه اینکه وقتی شغل مشاوره را بهجای تدریس انتخاب کردم، راه را اشتباه رفته بودم. من در تمام مدت کالج، برای دانشآموزان مدارس دولتی تدریس میکردم. بعد از فارغالتحصیلی، برنامهی تقویت تحصیلی رایگان را شروع کردم و دو سال هم آن را اداره کردم. سپس وارد دانشگاه آکسفورد شدم و مدرکم را در رشتهی علوم اعصاب گرفتم و دربارهی مکانیسمهای عصبی اختلالات خواندن تحقیق کردم. پس وقتی تدریس را شروع کردم، احساس کردم که به مسیر درست برگشتهام.
بااینحال، این گذار ناگهانی بود. ظرف تنها یک هفته نظرم دربارهی حقوقم از «جدی؟! واقعاً همینقدر به من حقوق میدهند؟!» به «وای! معلمهای این شهر چطور زندگی میکنند؟!» تغییر کرد. حالا شامم به ساندویچی تبدیل شده بود که موقع تصحیح برگهها با عجله میخوردم و نه سوشیهایی که به هزینهی مشتریان مککینزی سفارش میدادم. با همان خط متروی قبلی سر کار میرفتم، اما از مرکز شهر میگذشتم و شش ایستگاه پایینتر بهسمت جنوب پیاده میشدم. بهجای کتودامنی خوشدوخت و مروارید و کفشهای سبک زنانه، کفشهای مناسبی میپوشیدم که بتوانم همهروزه از آن استفاده کنم و لباسهایی میپوشیدم که اگر گچی شدند، برایم مهم نباشد.
دیدگاه تان را بنویسید