هزار و یک شب - ۱
شب اول - حکایت بازرگان و عفریت
شهرزاد در شب نخستین گفت: ای ملک جوانبخت، شنیده ام بازرگانی سرد و گرم جهان دیده، و تلخ و شیرین روزگار چشیده، سفر به شهرهای دور و دریاهای پرشور می کرد. وقتی او را سفری پیش آمد. از خانه بیرون شد و همی رفت تا از گرمی هوا مانده گشته، به سایه درختی پناه برد که لختی برآساید. چون برآسود، قرصه نانی و چند دانه خرما از خورجینی که با خود داشت به در آورده، بخورد و تخم خرما بینداخت. در حال عفریتی با تیغ برکشیده نمودار شد و گفت: چون تخم خرما بینداختی بر سینه فرزند من آمد و همان لحظه بیجان شد، اکنون تو را به قصاص او بایدم کشت.
بازرگان گفت: ای جوانمرد عفریتان، من مالی بی مرّ و چند پسر دارم، اکنون که قصد کشتن من داری، مهلت ده که به خانه بازگردم و مال به فرزندان بخش کرده، وصیّت های خود بگذارم و پس از سالی نزد تو آیم. عفریت خواهش او را پذیرفت.
بازرگان به خانه بازگشت. مال به فرزندان بخش کرده، ماجرای خویش را چنان که با عفریت رفته بود، با فرزندان و پیوندان بیان کرد. چون سال به پایان آمد، به همان بیابان بازگشت و در پای درخت نشسته، بر حال خود همی گریست که پیری پیدا شد و غزالی در زنجیر داشت. به بازرگان سلام داده، پرسید که: کیستی و تنها در مقام عفریتان از بهر چیستی؟
بازرگان ماجرا بازگفت. پیر را عجب آمد و بر او افسوس خورد و گفت: از این خطر نخواهی رستن. پس در پهلوی بازرگان بنشست و گفت: از اینجا برنخیزم تا ببینم که انجام کار تو چون خواهد شد.
بازرگان به خویشتن مشغول بود و همی گریست که پیری دیگر با دو سگ سیاه در رسید و سلام داده، پرسید که: در این مقام چرا نشسته اید و به مکان عفریتان از بهر چه دل بسته اید؟
ایشان ماجرا بازگفتند. هنوز پیر دیگر ننشسته بود که پیر استرسواری در رسید. سلام کرده، سبب بودن در آن مقام باز پرسید. ایشان ماجرا بیان نمودند.
ناگاه گردی برخاست و از میان گرد، همان عفریت با تیغ کشیده پدیدار شد. دست بازرگان بگرفت تا او را بکشد. بازرگان بگریست و آن هر سه پیر نیز بر حال او گریان شدند.
پیر نخستین که غزال در زنجیر داشت، برخاست و بر دست عفریت بوسه داده، گفت: ای امیر عفریتان، مرا با این غزال طرفه حکایتی است، آن را باز گویم، اگر تو را خوش آید، از سه یک خون او در گذر.
عفریت گفت: باز گوی.
حکایت پیر و غزال
پیر گفت: ای امیر عفریتان، این غزال مرا، دختر عم و سی سال با من همدم بود. فرزندی نیاورد. کنیزکی گرفتم. آن کنیز پسری بزاد. چون پسر پانزده ساله شد، مرا سفری پیش آمد، از بهر تجارت به شهر دیگر سفر کردم و دختر عمّ من که همین غزال است، در خُردسالی ساحری آموخته بود. پس کنیز و پسر مرا با جادو گاو و گوساله کرده، به شبان سپرده بود.
پس از چندی که من از سفر آمدم، از کنیز و پسر جویان شدم. گفت: کنیز بمُرد و پسر بگریخت.
من از این سخن گریان شدم و سالی اندوهگین بنشستم تا عید قربان در رسید. به پیش شبان فرستادم و گاوی فربه خواستم که قربانی کنم. شبان گاوی فربه بیاورد که کنیز من بود. من آستین بر زده، دامن به میان محکم کردم و کاردی گرفتم که آن را قربان کنم. گاو بنالید و بگریست. بر او رحمت آوردم و خود نکشتم. شبان را گفتم، او را بکشت و پوست از او برگرفت. استخوانی دیدم بی گوشت. از کشتن آن پشیمان شدم، ولی پشیمانی من سود نداشت. پس آن را به شبان داده، گفتم: گوساله ای فربه از برای من بیاور.
شبان گوساله آورد که آن پسر من بود. چون گوساله مرا دید، رسن پاره کرده، پیش من آمد. بر خاک غلتیده، خروش کنان همی گریست. من بدو رحمت آوردم و به شبان گفتم: این را رها کن و گاو دیگر بیاور.
چون قصه بدینجا رسید، بامداد شد و شهرزاد لب از داستان فروبست. دنیازاد گفت: ای خواهر، چه خوش حدیث گفتی.
شهرزاد گفت: اگر امروز ملک مرا نکشد، شب آینده خوشتر از این حدیث گویم.
ملک با خود گفت: این را نمی کشم تا باقی داستان بشنوم.
چون روز شد، ملک بر دیوان برنشست. آن روز تا پسین به کار مملکت مشغول بود. وزیر همه روز منتظر کشته شدن دختر ایستاده، هیچ خبر نشنود. در عجب شد. پس ملک از دیوان برخاسته، به حرمسرای شد و با دختر وزیر به حدیث گفتن بنشست.
گوشه و کنار:
معنی واژه ها:
بی مر: بی حساب
طرفه: عجیب – شگفت آور
طرفه حکایتی است: حکایت عجیب و شگفت آوری است
برگرفته از:
کتاب: هزار و یک شب
برگردان: عبداللطیف طسوجی