سرهنگ محمدعلی شریفالنسب بنا به گفته های خودش در نخستین روزهای آغاز جنگ تحمیلی راهی اهواز می شود تا سخت ترین روزهای جنگ را در خرمشهر و آبادان تجربه کند
، او فرمانده عملیات خرمشهر در ۳۵ روز و بعد در مقاومت حصر آبادان به همراه شهید اقارب پرست نقشی ارزنده داشته است. شاید از همین روست که تاکید دارد مقاومت خرمشهر و آبادان را باید در یک خط دید نه دو چیز مجزا از هم.
شریفالنسب از جمله کسانی است که به همراه آیت الله خامنه ای و شهید چمران ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل دادند که نیرو های مردمی را آموزش نظامی بدهند.
او در خاطراتی که چندی قبل روایت کرد، گفت: من به اتفاق شهید بزرگوار چمران و سرهنگ مهدی کتیبه رئیس اداره دوم آن زمان، یک هفته قبل از جنگ به اهواز رفتیم. در آنجا مرا به آقای شمخانی، استاندار آقای غرضی و فرمانده لشکر -فرمانده لشکر در ماجرای کودتای نقاب به ظنّ اطلاع از کودتا زندانی بود- و جانشین ایشان در این جلسه شرکت داشتند و من را به ایشان هم معرفی کردند.
سرهنگ شریف النسب می گوید: روز ۳۱ شهریور در جلسه استانداری بودیم که خبر دادند که فرودگاه بمباران شده است، من خودم را سریع به فرودگاه رساندم و تکه های آن ترکش ها هنوز داغ بود و فرودگاه خیلی بهم ریخته شده بود، تلفات زیادی نداده بود، ولی چون اولین باری بود که چنین اتفاقی افتاده بود و پدیده ای نبود که مردم تجربه آن را داشته باشند، آنجا خیلی بهم ریخته شده بود، من سریع به اتاق جنگ رفتم و دیدم اتاق جنگ هم خیلی بهتر از فرودگاه نیست، خودم را به جانشین لشکر رساندم و دیدم که اوضاع و احوالش خیلی آشفته است، به او گفتم چه شده است؟ گفت دشمن دارد سیل آسا می آید و ما هم استعداد لازم را در مقابلش نداریم و من هم که تا به حال فرماندهی لشکری نکرده ام و فرمانده لشکر در زندان است.
وی ادامه داد: دانشجویان دانشکده افسری دو روز بعد رسیدند که یک قدرت عظیمی از لحاظ روحی به کل نیروهای ارتش و سپاه دمیده شد، روز چهارم یا پنج هم حضرت آیت الله خامنه ای با دکتر چمران و سرهنگ فروزان فرمانده ژاندارمری کل کشور تشریف فرما شدند؛ آن بهم ریختگی ها با تشریف فرمایی حضرت آقا کم کم به آرامش نزدیک میشد.
این فرمانده دوران جنگ می گوید: عصر هر روز در ستاد جنگ های نامنظم که در استانداری بود، حضرت آقا، دکتر چمران و فرماندهان جمع میشدند و حوادث و اتفاقات را بررسی می کردند و با مشورت به یک راهکار مشترک می رسیدند. فرمانده لشکر هم وارد شد، یعنی لشکر فرمانده دار شد، سرهنگ قاسمی آمد با ۱۵۰سانت قد و ۵۰ کیلو وزن، اما خیلی فرز و آتش پاره بود و دیگر روحیه ها خیلی قوی شد. عصر روز ۹ مهرماه من زودتر از همه وارد شدم که دو خبر را به حضرت آقا بدهم یکی خبر شهادت خلبان برجسته هوانیروز به نام منصور وطن پور که من در دویست متری سقوط هلکوپتر وی بودم و نتوانستم کاری انجام بدهم چون قطعات هلکوپتر با انفجارها سوخت و آن حالت سوختنش خیلی رویایی بود یعنی شعله ها که بالا می رفت در پشت نخلستان ها یک تابلوی بسیار با شکوهی را به تصویر می کشید؛ من نمیدانستم چه کسی در هلکوپتر است ولی با خود گفتم که هر که هست مقام بالایی نزد خداوند دارد.
وی گفت: یک موفقیتی هم آنجا کسب شده بود که من در جریان آن بودم، واحدی که در مواضع خودش بود تحت فشار دشمن عقب نشینی کرده بود و استاندار با قرآن جلویشان را گرفته بود و به آن ها گفته بود که عقب تر نروید چرا که اهواز در خطر است؛ من اینها را با سخنرانی پرشوری تشویق کردم که با تانکها و نفربرهایشان به طرف آن مواضعی که از دست داده بودند بروند. ستوان یکم مسعود آشوری از عقیدتی سیاسی را به همراه اینها فرستادم با دو تیم شکار تانک و گفتم که اگر یک تانک از عراقی ها را بزنید این ها فرار می کنند و بدون مشکل می توانید مواضع قبلی خود را اشغال کنید که همین هم شد و در این ماجرا ستوان مسعود آشوری به شهادت رسید.
دیدگاه تان را بنویسید