ارسال به دیگران پرینت

فدراليسم ايراني در دولت ساساني

درباره كتاب «زوال و فروپاشي ساسانيان»

فدراليسم ايراني در دولت ساساني

۵۵آنلاین :

محسن آزموده

سقوط امپراتوري ساسانيان، با آن‌همه كر و فر و حشمت و شوكت يكي از بزرگ‌ترين رويدادهاي تاريخ جهان و بلكه مهم‌ترين واقعه تاريخ جهان باستان تلقي مي‌شود. اما تا جايي كه به ايران هم مربوط مي‌شود، اين رويداد، از آنچنان اهميتي برخوردار است كه در تمام دوره‌بندي‌هاي مرسوم و رايج، به عنوان نقطه عطف تلقي مي‌شود؛ يعني شكست ارتش ساسانيان از مسلمانان و برچيده شدن نظام شاهنشاهي ايراني، سراسر تاريخ درازدامن و كهنسال اين سرزمين را به دو بخش پيش از اسلام و پس از اسلام تقسيم مي‌كند. آنچه اين واقعه را چنين يكه و بي‌همتا مي‌اندازد، فقط اين وجه شگفت‌انگيز نيست كه گروه‌هاي معدودي از مهاجمان عمدتا چادرنشين كه تا ديروز خراج‌گزاران شاهان ساساني بودند، توانستند بر ارتش نظام‌مند و مقتدر ولي‌نعمتان قلچماق پيشين خود، چيره شوند و بناي پادشاهي ايشان را از بنياد برافكنند، بلكه اين واقعيت هم هست كه در همان زمان، اتفاقا ساسانيان- لااقل در ظاهر- از چنان اقتداري برخوردار بودند كه سوداي تصرف كل جهان را در سر مي‌پروراندند. در همان سال‌ها آخرين جنگ بزرگ جهان باستان ميان دو امپراتوري بزرگ خاور نزديك يعني بيزانس و شاهنشاهي ساساني تا جايي پيش رفته بود كه مي‌توانست به تغيير جدي نقشه جهان در دوره «باستان متاخر» منجر شود. در اين مقطع، ساسانيان در اوج عمليات بزرگ خود عليه رومي‌ها بودند. زماني كه ايرانيان در سال ٦١٥ ميلادي، به كرانه جنوبي درياي سياه رسيدند، هراكليوس (٦٤١-٦١٠ م.)، امپراتوري بيزانس، آماده بود به فرزندخواندگي خسرو دوم (٦٢٨-٥٩١ م.) يا همان خسروپرويز مشهور در‌آيد اما به‌يكباره ورق برگشت چرا كه در يكي از «شگفت‌انگيزترين بخت‌برگشتگي‌ها در تاريخ جنگ‌ها» (كه خود مساله‌اي ناگشوده است) و پس از شكست ساسانيان در سال‌هاي آخر جنگ مزبور (در فاصله ٦٢٨-٦٢١)، ناگهان خيزشي بي‌سابقه جهان «پساباستان» را فراگرفت: اعراب در فاصله زماني كوتاهي نخست بساط امپراتوري ايران و سپس با فاصله اندكي امپراتوري بيزانس را بر‌انداختند. راستي چه اتفاقي افتاد كه چنين شد؟ چه شد كه اعراب توانستند يك «شاهنشاهي ريشه‌دار و مقتدر» را سرنگون كنند؟ آيا نمي‌شد و نمي‌توانستند جلوي اين «مهاجمان» پايمردي كرده و آنها را سر جاي خود نشانند؟

پرسش كليدي

اينها پرسش‌هايي است كه ١٤٠٠ سال است كه ذهن و ضمير محققان، انديشمندان، پژوهشگران، ادبا، فلاسفه و تاريخ‌نگاران را به خود مشغول داشته است و اغراق نيست اگر بگوييم تاكنون زمينه‌ساز پديد آمدن هزاران كتاب و مقاله و گفتار و نوشتار شده‌اند. مساله براي ايرانيان مدرن به خصوص از اين حيث قابل توجه است كه در تاريخ ٢٠٠ ساله مواجهه ايرانيان با تجدد، صورتي از ناسيوناليسم ايراني پديد آمده كه مي‌كوشد در پاسخ به پرسش انحطاط، به گذشته‌هاي دور نظر كند و علت‌العلل عقب‌ماندگي ايران را در همين واقعه سقوط ساسانيان جست‌وجو كند. ادعايي كه پژوهش‌هاي دقيق تاريخي از جنبه‌هاي مختلف سستي و بي‌پايگي آن را نشان مي‌دهد. اما پرسش مهم‌تري كه ذهن تاريخ‌پژوهان را به خود مشغول داشته يافتن علت يا علل ضعف ساسانيان و شكست‌هاي پياپي آنهاست. كتاب زوال و فروپاشي ساسانيان، نوشته پروانه پورشريعتي، استاد زبان و فرهنگ‌هاي خاور نزديك باستان در دانشگاه ايالتي اوهايو پاسخي بديع و تازه به اين پرسش اساسي است. نويسنده در اين كتاب به جاي آنكه تلاش كند روايتي «ناسيوناليستي» يا آشكارا«ايدئولوژيك» درباره سقوط ساسانيان خلق كند، با اتخاذ رويكردي عالمانه و با پژوهش در انبوهي از اسناد و مدارك و منابع به خصوص مهرها و كتيبه‌ها در كنار منابع مكتوب پارسي ميانه از اواخر دوره ساساني و منابع يوناني ارمني و سرياني و همچنين روايات فتوح (فتوحات عربي) به بازسازي تصوير ما از حكومت ساساني بپردازد.

ساسانيان نه چنان بودند كه مي‌پنداريم

جان كلام خانم پورشريعتي در اين كتاب آن است كه براي فهم علل پيروزي اعراب در ايران در اوايل قرن هفتم و پيش از آن، شكست ساسانيان از بيزانس، نيازمند بازانديشي در وضعيت تاريخ متاخر ساسانيان هستيم. در واقع به باور او تصور غالب و مسلطي كه ما از شاهنشاهي ساسانيان داريم، مخدوش و نادرست است. اين تصوير را عمدتا مورخان غربي و در راس ايشان آرتور كريستين‌سن (١٩٤٥-١٨٧٥م.) پديد آورده‌اند. در اين تصور، شاهنشاهي ساسانيان (٦٥١-٢٢٤ م.)، پس از شكست اشكانيان (٢٤٧ پيش از ميلاد- ٢٢٤ ميلادي) نظام حكومتي مقتدر و مركز‌گرا بنا كردند. «كريستين‌سن باور داشت كه ساسانيان همواره توانسته بودند تسلط مركزگرايي را بر قلمروي فرمانروايي خود اعمال كنند؛ و اوج اين قدرت در دوره خسرو انوشيروان اول (٥٧٩-٥٣١ ميلادي) پيش‌آمد كه مجموعه‌اي از اصلاحات را به دنبال يك خيزش دوباره در قدرت اشراف و نيز انقلابيون مزدكي اعمال كرد. اين شاه نمونه، به سبك اردشير اول (بنيانگذار ساسانيان) و شاپور اول توانست قدرت مرسوم مقام سلطنت را احيا كرده، يك نظام شاهنشاهي نيرومند مركزگرا، با توان بهره‌برداري از كليه منابع موجود جهت برقراري ثبات داخلي، حفظ مرزها و در صورت لزوم، اعمال سياست‌هاي توسعه‌طلبانه را سامان دهد». اين تفسير از دولت ساساني، البته ريشه در آثار تئودور نولدكه، زبان‌شناس، سامي‌شناس و كلاسيك‌دان نام‌آور آلماني دارد، اما كريستين‌سن و شاگردان او، بدون توجه ظرافت‌ها و پيچيدگي‌هاي بيان نولدكه، آن را در راستاي ارايه ديدگاهي يك دست و روان ساده‌سازي مي‌كنند.

تاثير تئوريك پسامشروطه

پورشريعتي در كتابش با همين برداشت «مركزگرا» از دولت ساسانيان به مقابله بر‌مي‌خيزد. اما به يك نكته مهم يعني زمينه‌اي (context) كه اين نظريه در آن تكوين يافته و مورد اقبال قرار گرفته، اشاره نمي‌كند. تفسير كلاسيك كريستين‌سن از ويژگي‌هاي دولت ساساني را بايد محصول دوراني از مطالعات ايران‌شناسي و شرق‌شناسي خواند كه او در آن به سر مي‌برده است. يعني زمانه‌اي (نيمه نخست قرن بيستم) كه از يكسو برداشت محققان غربي از مفهوم دولت (state)، تفسيري كلاسيك و مركزگرا بود و از سوي ديگر ايرانيان در پي انقلاب مشروطه و ناكامي‌هاي پس از آن، درصدد تاسيس دولتي مقتدر و تمركزگرا بودند كه بتوانند نيروهاي «مركزگريز» را دفع كنند. طبيعي است در چنين شرايطي خوانش كريستين‌سن از تاريخ باستاني ايران، مبني بر دولتي متمركز و مقتدر، سخت مقبول طبع ايرانيان افتاد، چرا كه اين برداشت، با خواست دولت رضاشاه در ايجاد كشوري متمركز بسيار همراه است و روايتي بسيار مطبوع و متلائم با ناسيوناليسم باستان‌گراي ايراني فراهم مي‌آورد.

سوال‌ بي‌جواب

اما چنان كه ديديم، نظريه دولت تمركزگراي كريستين‌سن در توضيح علل دروني زوال و فروپاشي ساسانيان ناكام است. مهم‌تر از آن اين نظريه درباره وجود اشرافيت نيرومند پارتي ساكت است. در اواخر قرن ششم و پس از سلطنت انوشيروان، دو قيام عمده، حكومت «مركزگراي» شاهان ساساني را هدف قرار داد: يكي قيام بهرام چوبين (٥٩١-٥٩٠) و ديگري وستهم (٥٩٥-٦٠٠) و جالب اينكه هر دوي آنها از خاندان‌هاي پارتي بودند. پارتيان، به شكلي نامنتظره (از ديد نظريه كريستين‌سن) مشروعيت شاهان ساساني را زير سوال بردند و حتي در مقطعي، شاهي را نيز غصب كردند. همچنين جنبش‌هاي ديگري از سوي پارت‌ها رخ داد. نكته مهم اين است كه اين قيام‌ها، پس از اصلاحات به ظاهر موفق و مركزگراي خسرو انوشيروان به وقوع پيوست. پرسش مهم پورشريعتي از كريستين‌سن اين است: «آيا انوشيروان نتوانسته بود به قدر كافي اقتدار خاندان‌هاي نيرومند پارتي را تحليل ببرد؟ چگونه است كه آنان در اوج اقتدار ساسانيان، مشروعيت آنان را زير سوال بردند؟» روشن است كه نظريه كريستين‌سن پاسخ درخوري براي اين سوال‌ها ارايه نمي‌كند. فراتر از آن اين مساله از سوي كريستين‌سن و پژوهشگران بعد او پاسخي نمي‌يابد كه چرا كه ساسانيان، دقيقا زماني كه سوداي تسلط بر سراسر جهان را در سر مي‌پروراندند، ناگهان از روميان شكست مي‌خورند و بلافاصله بعد از آن در برابر اعراب به هزيمت دچار مي‌شوند؟ همچنين دوره پرآشوب بعد از خسروپرويز (٦٢٨ ميلادي) تا برآمدن آخرين شاه ناتوان ساساني، يعني يزدگرد سوم (٦٥١-٦٣٢ م.) از نگاه كريستين‌سن و پژوهشگران پس از او توضيح دقيقي نمي‌يابد. در روايت آنها، تاريخ ساسانيان بعد از خسروپرويز، «به پاياني ناگهاني و سرگيجه‌آور مي‌رسد و دانشجوي پژوهشگر را نيز سرگردان و سردرگم رها مي‌كند». تلاش پورشريعتي در كتاب حاضر تلاشي در جهت رفع همين سردرگمي است.

اتحاديه ساساني- پارتي

پورشريعتي در كتاب حاضر در جهت رفع ابهامات مذكور، فرضيه بديع و شگفت‌انگيزي درباره ساختار دولت ساساني ارايه مي‌كند. به نظر او ساسانيان ممكن است مثل هر دولت ديگري، روياي يك دولت متمركز و مقتدر را در سر داشتند، اما «با وجود تلاش‌هاي گذرا و ناموفق براي مركزگرايي، عملا با يك نظام خانداني «تمركززدا» (decentralized) بر قلمرو خويش فرمان مي‌راندند كه سنگ‌بناي آن اتحاديه ساساني-پارتي بود». نكته مهم در اين نظريه آن است كه اشكانيان، يكي از خاندان‎هاي صاحب‌نفوذ و قدرتمند پارتي بودند. به نظر پورشريعتي در دوره ساساني همواره يك دوگانگي هميشگي ميان «پارسي» و «پهلوي» (واژه پارسي ميانه براي پارت‌ها) وجود داشته است كه خاندان ساساني را وادار به تشكيل اتحاديه با خاندان‌هاي نيرومند پارتي ساكن در قلمرو خود مي‌كرده است. اين نظريه را مهرهاي به جامانده از آن دوران نشان مي‌دهد. يعني خاندان‌هاي پارتي كارن، مهران، اسپهبدان، سورين و گنارنگيان، شريكان ساسانيان در حكومت بودند. در نهايت نيز آنچه سبب فروپاشي و زوال ساسانيان شد، از ميان رفتن اين شراكت و از هم گسستن اين اتحاديه بود: «انسجام از هم گسست و ساسانيان در فاصله سال‌هاي ٦٢٨-٦٢٤ شكستي سخت از روميان متحمل شدند». به نظر پورشريعتي اگر پا پس‌كشيدن پارت‌ها از «اتحاديه ساساني و پارتي» در سال‌هاي پاياني پادشاهي خسروپرويز رخ نمي‌داد، بيزانس به تبعه دولت ساساني در مي‌آمد و هراكليوس امپراتور بيزانس به عنوان «برادر خسرو دوم (پرويز) » انتخاب مي‌شد. پيامد مهم‌تر گسست اين اتحاديه ساساني و پارتي، شكست ساسانيان از سپاهيان عرب و برچيده شدن شاهنشاهي آنان در قرن هفتم ميلادي بود.

ائتلاف پارت و عرب

يكي از ادعاهاي جالب توجه ديگر پورشريعتي در بسط نظريه اتحاديه ساساني-پارتي آن است كه زمان‌نگاري فتوحات عرب، تغيير مي‌كند. در روايت‌هاي رايج و متاثر از نظريه كريستين‌سن و همفكرانش، معمولا تاريخ فتوحات اوليه اعراب را مربوط به سال‌هاي ٦٣٢ تا ٦٣٤ م. مي‌دانند، يعني پس از بر تخت نشستن يزگرد سوم (٦٥١-٦٣٢م.) . در حالي كه بنابه نظريه پورشريعتي، زمان فتوحات را بايد با زمان درگيري‌هاي براندازانه ميان پارت‌ها و ساسانيان همزمان دانست. يعني سال‌هايي كه در آنها هر يك از اين دو قدرت در تلاش بودند تا نماينده مورد پسند خود را بر تخت قدرت بنشانند. اين درگيري‌ها و منازعات علت اصلي ناتواني سپاهيان ايران براي اتحاد و مقابله با اعراب بود. گو اينكه برخي از خاندان‌هاي پارتي نواحي شرقي (خراسان) و شمالي (آدربادگان) بعد از قطع اميد از ساسانيان، با سران سپاه اعراب صلح كردند و با ايشان بر سر به رسميت شناخته‌شدن فرمانروايي «دوفكتو» بر مناطق مذكور توافق كردند.

عباسيان وارث ساسانيان

نظريه اتحاديه ساساني-پارتي پورشريعتي بر بحث‌هاي مفصل در زمينه تاثير فتوحات بر ساختارهاي فرهنگي، سياسي و اجتماعي ايران نيز تاثيرات اساسي خواهد گذاشت. بر اين مبنا «فتح ايران به دست اعراب را نبايد به منزله زير و رو كردن كامل ساختارهاي سياسي ايران در دوره «باستان متاخر» پنداشت؛ زيرا در حالي كه پادشاهي خاندان ساساني توسط سپاهيان عرب رخت بر بست، اما نواحي تحت تسلط خاندان‌هاي پهلوي و نيز سلطه پارتيان بر قلمروهاي مذكور، عمدتا در دوره اموي دست‌نخورده باقي ماند». شاهد مهمي كه پورشريعتي براي اثبات ادعاي خود مبني بر مصالحه موقت ميان خاندان‌هاي پهلوي با سران سپاهيان عرب بر آن تاكيد مي‌كند، «انقلاب عباسيان» است. حضور انكارناپذير خاندان‌هاي ايراني در دربار عباسي و تمايل آشكار مهم‌ترين خلفاي ايشان مثل هارون‌الرشيد و مامون عباسي به سنت شاهي ايراني بيش از پيش اين نظريه را تقويت مي‌كند. «عباسيان وارث مستقيم ايدئولوژي سياسي ساسانيان بودند» ديگر نتيجه قابل استخراج از نظريه پورشريعتي، روشن شدن ماهيت انگيزه فتوحات اعراب است. به نظر پورشريعتي «براندازي ساسانيان، نه هدف آگاهانه سپاهيان عرب كه تنها محصول «تصادفي» حمله آنان بوده كه از فروپاشي «اتحاديه ساسانيان و پارتيان» نتيجه شده است. هدف اصلي فاتحان عرب، نه تصرف عملي و برپايي مهاجرنشين‌هايي در سرزمين‌هاي ايراني كه ميانبرزدن آنها، براي تامين دسترسي به مسيرهاي تجارت در ماوراءالنهر بوده است. سران خاندان‌هاي پهلوي نيز با پي بردن به اين نكته با سپاهيان عرب به مصالحه‌اي موقت رسيدند».

چرا اشكانيان فراموش شدند؟

اشكانيان بيش از چهار و نيم قرن بر ايران و بين‌النهرين حكومت كردند، بيشتر از هخامنشيان (٢٣٠ سال) و حتي ساسانيان (٤٢٧ سال) . اما تاريخ ايشان به دلايل مختلفي از جمله شفاهي بودن ايشان از يكسو و تلاش دشمنان و رقباي‌شان (اعم از يونانيان و ساسانيان) از سوي ديگر، ناگفته مانده و آنچه در منابع مرسوم هست نيز سخت مخدوش و سرشار از باورهاي غلط است، مثل اينكه «يوناني‌زده» بودند يا از فرهنگي غني بهره نمي‌بردند يا شهرنشين نبودند و... يادآوري پارتيان و ضرورت احياي مطالعات اشكانيان، يكي از پيشنهادهاي قابل توجه كتاب زوال و فروپاشي ساسانيان است كه خوشبختانه در دهه‌هاي اخير شتابي روزافزون به خود گرفته است. البته پورشريعتي تاكيد مي‌كند با وجود كوشش‌هاي مخالفان پارتيان و اشكانيان، حضور عنصر پهلواني در دوره ساسانيان و پس از آن را بايد متاثر از دوران پارتيان خواند؛ ميراثي كه پس از فتوحات و تا به امروز نيز در سنت‌هاي پهلواني و حتي انديشه ايراني باقي مانده است.

فراتر از شرق شناسي

كتاب زوال و فروپاشي ساسانيان، گام مهمي در راستاي شكستن هژموني گفتمان‌هاي قالبي و رايج پيشين درباره تاريخ كهن ايران است؛ آثاري متاثر از نگاه‌هاي سياست‌زده يا صرفا در جهت بازنمود «فر و شكوه» ايران باستان بودند و مي‌كوشيدند تصويري «آرماني» و «رويايي» از آن عرضه كنند يا در جهت تثبيت اين نگرش بودند كه ايران پيش از باستان، به دليل ساختارهاي فاسد و ظلم و ستم شاهان، محكوم به فنا بود. اين كتاب همچنين به فراسوي مطالعات شرق‌شناسانه‌اي گام مي‌گذارد كه به منابع اصلي (منابع فرهنگي تازه‌ياب) چندان وقعي نمي‌گذاشتند و روايت‌هاي يونانيان و اعراب را با ديدي غيرانتقادي، بازگو مي‌كردند. پروانه پورشريعتي، در كنار پژوهشگران ايراني جديدي چون محمد رحيم شايگان، تورج دريايي، روزبه زرين‌كوب و شاهرخ رزمجو، در همان مسيري گام بر مي‌دارد كه سنگ بناي آن را بزرگاني چون عباس زرياب‌خويي، عليرضا شاپور شهبازي و احمد تفضلي بنا گذاشتند؛ رويكردي كه مي‌كوشد فهمي تازه و انتقادي از تاريخ ايران، فارغ از نگرش‌هاي قالبي عرضه كند. نظريه پورشريعتي درباره ساخت دولت ساساني و ماهيت فدراتيو آن ممكن است مورد پسند بسياري از تاريخ‌پژوهان ايران نباشد، اما ترديدي نيست كه براي پذيرش انتقادي يا رد آن بايد در همان راه دشواري قدم گذاشت كه او پيموده است: آشنايي عميق و گسترده با زبان‌هاي باستاني و جديد اروپايي و اكتفا نكردن به منابع مرسوم پيشين و مجهز شدن به نظريه‌هاي تازه در زمينه تاريخ‌نگاري و تاريخ‌انديشي.

منبع : اعتماد
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه