30سال پیش در چنین روزهایی تندیسشکنیهایی در شرق اروپا رقم خورد که مقدمه فروپاشی اردوگاه سوسیالیسم شد. در آن رویدادها مردمی دخالت داشتند که تجارب عینی زندگیشان تحتالشعاع زینتهای فریبندهای قرار گرفته بود که بهجای آراستگیهای زوالیافته سرمایهداری نشسته بودند. در آن حوادث که بیتردید شروط کافی داخلی خود را داشت، همه نیروهای ضدتاریخی و پلیدترین سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی غرب که از آغاز جنگ سرد هر عملی را علیه رقیب و دشمنشان، مجاز میدانستند، یکی از چند کانون هدایت آمال و اعمال تندیسشکنان بودند. آن مردم با هدایت صحنههایی که پردهخوانان سرمایه و کلیسا بر روی واقعیت تاریخ کشیده بودند، درحالیکه به عرصه زوالیافته تاریخ نزول میکردند، سادهلوحانه گمان داشتند که به فضای عالیتر تاریخ پرواز میکنند. این گذر در آغاز محدود به گروههای قلیلی از مردم بود که برای رهایی از شر بهیموتهای بادکردهای میگریختند که امثال ژنرال راینهارد گلن برای رمانیدن مردم اروپای شرقی در فضا رها کرده بودند. گلن به هنگام جنگ جهانی دوم فرمانده گشتاپو در شوروی بود و صدها هزار نفر از اتباع آن کشور بهدستور او شکنجه شدند و به قتل رسیدند. او که با شامه حیوانی خود، بوی خیانت آمریکا به 25 میلیون کشته شوروی را حس کرده بود، بلافاصله در پایان جنگ به ارتش آمریکا تسلیم شد و تمام بایگانی گرانبهای فعالیتهای اطلاعاتی و امنیتی خود را در شوروی به ارتش آمریکا سپرد. دولت آمریکا نیز او را پنهان کرد و در پاسخ به درخواستهای مکرر دولت شوروی برای استرداد گلن وجود چنین کسی را در زندانهای خود انکار میکرد - او که زندانی نبود- و با استفاده از بایگانی گلن، موجب حوادث خونینی در اوکراین شد که بهطورعمده از 1947 تا 1949 - سالهای حذف مجازات اعدام از قوانین جزایی شوروی - ادامه داشت:
تندیسشکنان اروپای شرقی، دلالتی را پیش میبردند که فرمانش از اعماق تاریخ استعمار و سرمایهداری صادر شده بود و توسط آلبوکرک، پیزارو، کورتز، یان کوئن، جان میلدنهال، برادران ییل (دانشگاه آمریکایی ییل به نام یکی از این دو برادر ساخته شده است) سرجان هاوکینز، ادوارد کلستون، جوزف دوپلکس، رابرت کلایو، وارن هستینگز، سسیل جان رودز و صدها بدکاره دیگر پیش رفته بود. طبقات حاکمه کشورهایشان نیز کامیابیهای همین کسان را به مجموعه ادله و استدلالهای خود افزودند تا تودههای مردم را قانع کنند که منافع آنان با منافع تودههای مردم منافاتی ندارد و منافع آنان نیز همانهایی است که مردم میخواهند. تندیسشکنان شرق همان آمالی را کشف کردند که این طبقات بافته بودند: ثروت، رفاه، و همه زیباییهای زندگی را تنها در جهانی میتوان یافت که ورود بدان ممنوع است (مرای، ص 166) و این جهان یعنی غرب. نتیجتا از درون این خیزش قهقرایی، کسانی بیرون آمدند که تاریخ از ننگ برخیشان خجل است:
استپان باندرا؛ سرکرده ناسیونالیستهای اوکراین و همدست آلمان هیتلری در جنگ با لهستان و شوروی. دولت شبهفاشیستی اوکراین در سالهای اخیر حیثیت این تبهکار را بازگردانیده و خصومت همپالکی لهستانی خود را برانگیخته است. باندرا قاتل دهها هزار لهستانی بیگناه بود.
آنته پاولیچ؛ مؤسس حزب اوستاشی و دولت فاشیست - کاتولیک کرواسی و مجری فرامین هیتلر در بالکان. اعمال دولت اوستاشی در جنگ دوم، آن را در شمار پلیدترین دولتهای فاشیستی عالم قرار داده است. پس از آزادی یوگوسلاوی، واتیکان او را در مخفیگاههای رم نگهداری کرد و سپس به آرژانتین فرستاد تا اینکه به سال 1959 در مادرید نصیب عزرائیل شد (صنعوی ، ج 1، ص 47، معتدل، ص 238 – 243 و 265 – 268، نولته، ص 297 - 305).
آنتونسکو؛ مارشال رومانی که با همدستی گارد آهنین- پیروان آدمکش کورنلیو کودرینو -در سپتامبر 1940 بر رومانی حاکم شد و با تمام وجود به آلمان هیتلری پیوست و سربازان رومانی را به جنگ استالینگراد فرستاد. مردم بوداپست در اوت 1944 علیه او شوریدند و پادشاه رومانی او را برکنار کرد و به زندان انداخت و در ژوئن 1946 اعدام شد (صنعوی، ج 1، ص 27- 35 و 74 و 90 و 93 و 112 و 141 و 143، پاسمور، ص 12– 16 و 121- 125).
پیلسودسکی؛ دیکتاتور شبهفاشیست لهستان (1926-1935) و مخالف سرسخت پارلمان که برای اعاده لهستان بزرگ و تصرف همه نواحی غربی اوکراین و بلاروس، به همکاری هیتلر چشم امید دوخته بود. سیاستهای اجتماعی او، لهستان را از قابلیتهای مقاومت در برابر فاشیسم آلمان تهی کرد (نولته، 123-124 و181 و 341- 345).
یژوف دوداش؛ لات بیمرام مجاری و از همکاران دولت آدمیرال هورتی نایبالسلطنه مجارستان. او در شورش بوداپست (اکتبر 1956) گروهی مسلح به نام کمیته ملی انقلاب مجارستان به راه انداخت که اعضایش همراه گروههای ارتجاعی بازمانده از گذشته، بدکارترین و خشنترین شورشیان را تشکیل میدادند و به همین سبب نیز در سال 1957 اعدام شد (مرای ، ص 301 – 303 ).
این تندیسشکنان درست همانگونه به جهان مینگریستند که اتباع طبقات حاکمه جهان سرمایه و امپریالیسم، و مصیبتهایی را که آنان بر سر جهان بشری آوردهاند، برایشان کمترین اهمیتی نداشت. همانگونه که در کشور ما نیز بسیاری از نوکیشان و نئولیبرالها یادشان رفته است که سازندگان کودتای سوم اسفند 1299 و کودتای 28 مرداد 1332 با ایران ما و بقیه مردم جهان چه کردهاند.
انتقاد و تقبیح استعمار هیچگاه منحصر به آبای سوسیالیسم نبود زیرا برخی از روشنفکران بشردوست غرب مدتها پیش از آنان به افشای مظالم استعمار پرداخته بودند. ویلیام هویت مؤلف کتاب «استعمار مسیحیت»، چنان از استعمار منزجر بود که مارکس گفتار او را به ادله ضداستعماری خود افزوده است: «خشونتهای بربروار و عنانگسیخته مسیحیان در متصرفاتشان از وحشیترین و عقبماندهترین نژادهای بشری نیز وحشیانهتر است» (سرمایه، ج 1، ص 803). همو گزارش استامفورد رافلز -سازنده مستعمره سنگاپور- از شرارتهای استعمارگران هلندی را در اندونزی به ادله خود افزوده است و روشنفکر مسلمانی همچون عبدالهادی حائری نیز آن را میپذیرد: «تاریخ اقتصاد استعماری هلند ... تابلویی بیهمتا از خیانتها و قتلعامها و فرومایگیها است و هیچ چیزی بیشتر از دستگاه آدمدزدیشان در سِلِب برای گرفتن برده، ویژگی آن را مشخص نمیکند. آدمدزدها را برای همین اهداف تربیت میکردند ... نوجوانان ربوده شده را در زندانهای مخفی سِلِب پنهان میکردند تا برای فرستادن به کشتی بردهها آماده شوند ... شهر ماکاسار پر از زندانهای مخفی است که یکی از یکی وحشتناکتر، و مملو از تیرهروزانی است که بهزور از خانوادههای خود جدا شدهاند» (ج1، ص 803 – 804، حائری، ص 66 – 67).
ویل دورانت درباره هند مینویسد: «آنچه که در هندوستان مشاهده نمودم سراپای وجودم را به لرزه درآورد.... و رفتهرفته حس کردم با یکی از فجیعترین جنایات که در تاریخ دنیا بینظیر بوده، مواجه شدهام. من جمعیت کثیری را دیدهام که در مقابل چشمم از شدت گرسنگی جان میدهند... این قحط و غلاء بر خلاف آنچه که بعضیها مدعیاند، بههیچوجه نتیجه ازدیاد جمعیت یا رواج نادانی و تعصب نیست بلکه تمام این تیرهبختیها معلول این است که دسترنج یک ملتی با طرز فجیعی که در تمام تاریخ بینظیر بوده، توسط ملت ستمگر دیگری به غارت میرود» (ص 17 و 18 و 21).
استعمار فرانسه در هندوچین با وخامتی همراه بود که موجب اعتراض فرانکلین روزولت شد: «هندوچین نباید به فرانسه برگردد... فرانسه نزدیک صد سال این سرزمین را در چنگ خود داشته است و اهالی آن اکنون از ابتدا بدبختترند. شمار ویتنامیهای بیسواد در اواخر دوره استعمار، بیشتر از تعدادشان در آغاز بود. در این دوران برای هر 38 هزار نفر فقط یک پزشک وجود داشت. فرانسویها برای ایجاد کشتزارهای بزرگ، زمینهای روستاییان را از آنان گرفتند و اغلب آنان را به کارگران کشاورزی تبدیل کردند» (تاکمن، تاریخ بیخردی، ص 320).
بلژیکیها از سال 1885 حوزه شط کنگو را تصرف کردند و تا 1905 نمونه تمامنمایی از قساوت را علیه بومیان به نمایش درآوردند و با شدیدترین خشونتها و اجرای هولناکترین تنبیهات و تحمیل بدترین گرسنگیها و بیماریها، نیمی از جمعیت 20 میلیون نفری مستعمره را نابود کردند. یک کمیسیون دولتی بلژیک به سال1919، وقوع این فاجعه انسانی را تأیید کرده بود (دیوید سون، ص 493، بیرمنگام و مارتین، ج 2، ص 149 – 188، آوریانف و دیگران، ص 229، چامسکی- ولچک، ص 26 و 32 و33). دولت بلژیک به هنگام خروج از کنگو، یکی از ویرانترین ممالک آفریقایی را بهجا گذاشت و برای حفظ این وضع، با همدستی دولت آمریکا، پاتریس لومومبای شریف را بهدست آدمخوارانی همچون موسی چومبه و ژوزف موبوتو به قتل رسانید و نهضت ملی کنگو را نابود کرد (دیویدسن، ص 532).
استعمار از 1875 تا 1914، دهها میلیون کیلومترمربع زمین و صدها میلیون انسان را بر متصرفات خود افزود (تاکمن، برج فرازان، ص 528، لنین، ص 614) و این افزایش پیامدهای ویرانگری داشت که بهخوبی در جدولهای کتاب پال کندی -به نقل از پل بایروخ مورخ اقتصاد جهانی- مشاهده میشود.
بهراستی این سیر قهقرایی ناشی از چیست و چرا ممالکی که تا اول قرن 19 انبار کالاهای جهان بودند، یک قرن بعد از آن به ناتوانترین ممالک تبدیل شدند؟ پال کندی چنین پاسخ داده است: «از آنجا که حکومتهای بومی هند قادر نبودند از نظر نظامی در مقابل کمپانی هند شرقی مقاومت کنند، هنگامیکه منسوجات ماشینی ساخت بریتانیا که ارزانتر بود و کیفیتی بهتر از منسوجات بومی داشت - به این کشور سرازیر شد و تولیدکنندگان داخلی را از دور خارج کرد، اتباع این کشور نتوانستند کار چندانی انجام دهند... هندوستان در سال 1814 فقط یک میلیون یارد پارچه پنبهای وارد میکرد، اما این رقم در سال 1830 به 51 میلیون و در سال 1870 به 995 میلیون یارد رسید.» (ظهور و سقوط...ص 251 و 252 ، در تدارک قرن بیست و یکم، ص 21 و 22) و نتیجه انسانی و اجتماعی این تغییرات چه بود؟ مرگومیر دهها میلیون نفر از صنعتگران کوچک و پیشهوران ورشکسته. لرد بنتینگ حکمران کل انگلیسی هند در گزارش خود به سال 1834 نوشته است: «در تاریخ کار و بازرگانی، چنین تیرهروزی و بدبختی هرگز نظیر ندارد. دشتهای هند از استخوانهای بافندگان پنبه سفید شدهاند.» (نهرو، کشف هند، ص 496 ).
سسیل جان رودز (1853 – 1902) پیشگام استعمار انگلیسی در جنوب آفریقا، کمترین اعتنایی به انسان و انسانیت نداشت و پیوسته میگفت: «باید هر که را که میتوانید بکشید تا درسی باشد برای آنها که در کنار اجاقهای گرم شبانهشان حرف میزنند.» (فرست، ص 109) و درباره طرز اداره بومیان باور داشت که: «قانونگذاری بایستی بر اساس نژاد باشد. با بومیان باید بهگونه کودکان رفتار کرد و حق رأی را از آنان دریغ داشت.» (لاگوما، ص 12) رودز پیش از مرگ اندکی از ثروت هنگفت خود را وقف بورسیه تحصیلی برای چند دانشجوی مستعمرات در دانشگاه آکسفورد کرد و همین گشادهدستی، محرک مشاطههای استعمار شد تا چهره یک سرمایهدار خیرخواه را برای او بسازند.
تاریخ بردهداری نوین، با اسپانیاییها آغاز میشود. اینان با خشنترین ترتیبات بردگی، بین 5 تا 7 میلیون نفر از بومیان قاره آمریکا را در کمتر از یک قرن نابود کردند (نک: دلاس کاساس) اسپانیاییها و کلیسای کاتولیک - به استثنای چند کشیش شریف -سرخپوستان را تنها از این بابت که فلز گرانبهای طلا را وقعی نمینهادند، بیبهره از عقل و فاقد روح انسانی و غیر انسان میدانستند. (دلاس کاساس، ص 31) و از بومیان آن اندازه کشتند که تولید کالا به خطر افتاد و برای آن به جان آفریقا افتادند و بهدنبال آنان انگلیسیها و هلندیها و فرانسویها آمدند و میلیونها انسان را قربانی آزمندیهای خود کردند. طبق برخی تخمینها، «از نیمه اول قرن 17 تا نیمه اول قرن 18، بیش از 18 میلیون نفر از سیاهپوستان اسیر بردگی شدند.» (حائری، ص 71). آمریکا کانون بدترین نوع بردهداری عصر جدید بود. پس از الغای بردهداری و خاتمه جنگ انفصال، قوانینی در ایالات بردهدار سابق به اجرا درآمد که بردگان آزادشده را به جایگاه سرفها تنزل میداد. بردگان سابق حق خرید و یا اجاره زمین را نداشتند و مجبور به کار برای سفیدپوستان بر طبق قراردادهای دلخواه آنان بودند. بدین ترتیب نژادپرستی جای بردهداری را گرفت وسپس به نژادگرایی و تفکیک نژادی رسید. دولت آمریکا تا 1965 یک دولت نژادگرا بود و از این بابت بر دولتهای نژادپرست آفریقای جنوبی و رودزیا تقدم داشت باوجوداین خود را داروغه آزادی جهان میدانست و به نام دفاع از آزادی و عدالت، همه دولتهای مستقل و مخالفان و منتقدان خود را به انواع مجازاتها تهدید میکرد. تفکیک نژادی آمریکایی در این سالها به اندازهای بود که حتی در جنگها نیز سرباز سیاهپوست جدا از بقیه به جبهههای جنگ میرفت و این رویه تا پایان جنگ کره ادامه داشت (گرنویل، ص 923 – 927، آزکان، ص 124 – 126). بسیاری از ایالات آمریکا تا قتل دکتر مارتین لوتر کینگ، قلمروهای نژادگرا بودند (گرنویل، ص 923 – 927 و 1100 و 1101 و 1102 و 1103، بولیت، ص 258 – 259 و 262 و 263، گریر و ریسمن، ص 7) و دولت فدرال آمریکا که انگشت در جهان میکرد تا آزادی را حمایت کند، برای آزادی شهروندان سیاهپوست خود که همچنان در معرض تبعیضات قانونی و غیرقانونی و خطر لینچ بودند (برادلی، ص 5 - 6 و 348 – 355 و 363 – 371 و 375 - 386 و401 – 403 و 412 – 420) هیچ کوششی انجام نمیداد. سیاهان آمریکا در دهههای اول قرن 21 هنوز در سطحی از زندگی بهسر میبرند که آلکسی دوتوکویل 200سال پیش تشریح کرده بود: «سفیدپوست به تمام معنی انسان است ... سیاهپوست در قعر پرتگاهی از آلام و مصائب گرفتار است ... فرد سیاهپوست به هزاران شکل میکوشد در جامعهای که او را از خود طرد میکند راه یابد ... ظلم و فشار یکباره کلیه مزایای بشریت را از اولاد آفریقاییان سلب نموده است.» (ص 442 – 446) و از اینجا معلوم میشود که چرا سهم سیاهان در بیکاری سه برابر سفیدپوستان است؛ که چرا نرخ طلاق در میان سیاهان، دو برابر سفیدپوستان است؛ که چرا متوسط عمر66 ساله سیاهان 5 سال از سفیدپوستان کمتر است؛ که چرا از هر سه نفر سیاهپوست یک نفر زیرخط فقر زندگی میکند؛ که چرا بیشترین زندانیان آمریکا را به نسبت جمعیت، سیاهان تشکیل میدهند (گریر، ص 24 و 25 و 36 و 63، گرنویل، ص 1102). پیامد چنین انکشافی نیز توقف پیشرفت اجتماعی و تقسیم سیاهان به اقلیت ثروتمند و اکثریت فقیران است (گرنویل، ص 1103).
تندیسشکنیهای اخیر، اعتراض آگاهانه به سودجوییهای وحشیانه سرمایهداری است و میتواند به آگاهیهای بیشتری بینجامد. فردای تخریب مجسمه ادوارد کلستون بردهفروش بریستولی صدها هزار انگلیسی به کتابخانهها هجوم بردند تا بدانند که صاحبان این مجسمهها چرا اینگونه مورد اهانت قرار گرفتهاند. خطر این گرایش برای امپریالیسم، بیشتر از آن است که تصور شود زیرا تمام معارفی را که در طول 500 سال گذشته بر روی هم انباشته شده بود تا تودههای مردم را به اطاعت از سرمایه و سرمایهداران وادار کند، به لرزه انداخته است. طبقات حاکمه غرب دیگر نمیتوانند در باشگاههای اختصاصی خود لم بدهند و خیالشان راحت باشد که امثال وبر و ارول و کسلر و کولاکوفسکی و آرنت و تافلر و پوپر و میلانی به نیابت از آنان کار خود را میکنند و اتباع مطیعی برایشان فراهم میسازند. فعالان خیابانی این روزها، به معرفتی رسیدهاند که یا باید به گناه آن از بهشت سرمایهداری - بخوان جهنم زمینی- اخراج شوند و یا اینکه از درخت جاودانگی تناول کنند و با ترکیب این دو، سرمایه را به زیر کشند. این خطری است که امروزه زیر دماغ طبقات حاکمه اروپا و آمریکا و همگنان بینالمللیشان به صدا درآمده است. در این حوادث دست شیطان اکبر - نامی که مهندس بازرگان به مارکسیسم داده بود -دیده نمیشود زیرا خود نتیجه زوالی است که از کاهش اجتنابناپذیر بهرهوری سرمایه حاصل شده و اگر بهرهوری سرمایه تنزل دارد پس معرفتی که میآفریند نیز، مصدق چنین زوالی است. به خاطر بیاوریم نشاط فیروزمندان جنگ سرد را که پس از شنیدن عبارات موهوم فوکویاما و اعلام پایان تاریخ با قهقهههای خود فلک را به لرزه درآورده بودند و به یاد بیاوریم نشاط نئولیبرالهای خودمان را که حتی در روزهای اخیر نیز توقعشان از نظام سیاسی آمریکا برای احیای رؤیاهای آمریکایی کاهش نیافته است. به اینان باید آن طعنه زیبای شاهطهماسب اول را خاطرنشان کرد که در پاسخ به درخواست خان احمدخان گیلانی، سروده بود:
آن روز که کار تو همه قهقهه بود/ رأی تو ز راه مملکت صد مهه بود/ امروز در این قهقهه با گریه بساز/ کان قهقهه را نتیجه این قهقهه بود
منابع:
بنجامین براولی. تاریخ اجتماعی سیاهان امریکا، ترجمه سروش حبیبی، تهران، خوارزمی، 1354.
کوین پاسمور. فاشیسم، ترجمه علی معظمی ، تهران ، ماهی ، 1390.
عبدالهادی حائری. نخستین رویاروییهای اندیشهگران ایران با دو رویه تمدن بورژوازی غرب، تهران، امیرکبیر، 1367.
الکسی دوتوکویل. تحلیل دموکراسی در امریکا، ترجمه رحمتالله مقدم مراغهای، تهران، علمی فرهنگی، 1383.
بارتولومه دلاس کاساس. افسانه سیاه، ترجمه جواد مزینانی، تهران، دفتر نشر معارف، 1394.
قاسم صنعوی. گاهشمار اروپای شرقی، 2 ج، تهران، وزارت امور خارجه، 1371.
کولین گریر و فرانک ریسمن. ریگان با مردم امریکا چه میکند، ترجمه صدیقه محمدی و رضا انزابی، تهران، تندر، 1366.
تیبور مرای. سیزده روزی که کرملین را لرزاند، ترجمه عنایتالله رضا، تهران، ناشر، 1363.
دیوید معتدل. دنیای اسلام و جنگ آلمان نازی، ترجمه ایرج معتدل، تهران، ثالث، 1398.
ارنست نولته. جنبشهای فاشیستی؛ بحران نظام لیبرالی و تکامل فاشیسم، ترجمه مهدی تدینی، تهران، ققنوس 1393.
دیدگاه تان را بنویسید