«گلوبندک با ترافیک، ازدحام مردم و سر و صدایی که تولید میکند، شاید یکی از شلوغترین نقاط زمین در دورانی باشد که کرونا زمین و زمان را به سکوت دعوت کرده است. مردمی که ضرورت خرید یا اجبار بی پولی چند ماه تعطیلی و قرنطینه آنها را راهی بازار کرده است و با ماسک و دستکش در مغازهها رفت و آمد میکنند. اما اتفاق تلخی که زیر پوست پرتپش بازار ۱۵ خرداد تهران افتاده است زیاد شدن تعداد کودکان با چرخدستی و گاری است. آن طور که کسبه و چند مسئول خدمات بازار میگویند از بعد عید نوروز تعداد این کودکان بیشتر و سن و سال آنها کمتر شده است. کودکانی که به نظر میرسد بعد از قرنطینه و فشار مضاعف به خانوادههای کمدرآمد راهی بازار شدهاند.
اول سنگفرش خیابان ایستاده و روسریهای رنگ رنگ را دورسر میچرخاند و پشت هم با صدای بلند فریاد میزند: «بگو مرگ بر کرونا، بیا این ور بازار» سه پسربچه با شلوارهای گشاد و مشکی کمی آن طرفتر تکیه داده به چرخدستیها نگاه به مرد روسری فروش میکنند و انگار که مشغول تماشای ژانگولر باشند، میخندند. یکی از آن ۳ پسر نامش سینا است، ۱۳ ساله اهل پلدختر با پوستی آفتاب سوخته و چشمانی که زیر آفتاب مثل تیلهای درشت میدرخشند. آن طور که سینا تعریف میکند اولین سالی است که از لرستان همراه پدر راهی تهران شده تا در خرج و مخارج کمک حال خانواده ۴ نفرهاش باشد. پدری که حالا گوشهای از بازار لابد مشغول کشیدن باری است: «آنجا که ما زندگی میکنیم تنها کاری که میشود کرد چوپانی است. الان گوسفند شده جفتی ۵ میلیون، دیگر کاری نیست و مجبوریم بیاییم تهران.»
آن طور که سینا میگوید درآمد در بازار شانسی است و او توانسته تا ساعت ۱ بعدازظهر ۲۰ هزار تومان کاسبی کند. تعطیلی مدارس در کنار تنگدستی خانواده باعث شده سینا راهی شهری دور برای کار بشود حتی اگر خودش هنوز معنای دقیق فقر را نفهمد: «همسن و سال های ما اینجا زیاد هستند از لرستان و کردستان و افغانستان.» همین طور که حرف میزنیم پسری تقریباً ۸ یا ۹ ساله از راه میرسد و چرخ دستی را گوشهای پارک میکند. قد کوتاه با شلوار گرم کن سبز و آبی انگار از بازی فوتبال برگشته اما عرقهای روی پیشانیاش نشان از خستگی کار دارد. اسمش امیرمحمد است و سینا او را پسرعموی خودش معرفی میکند: «او همین دیروز آمده و مثل من الان سال اولی است که میآید.» امیرمحمد به بچههای دیگری که روی چرخ دستیها نشستهاند ملحق میشود و از حرف زدن طفره میرود.
در بازار هر طرف چشم بچرخانی نگاهت با کودکی برخورد میکند. بعضی ماسک به صورت دارند و بعضی تنها دستکشی کثیف و خاک گرفته. بعضی هم گاری را از میان جمعیت با ظرافت و سرعت طوری عبور میدهند که انگار مشغول بازی کردن هستند. نمیتوان با همه آنها راحت صحبت کرد چون حسابی سرشان شلوغ است و انگار مردم دوست دارند بیشتر از آنها استفاده بکنند، لابد از روی ترحم یا شاید به زعمشان نرخ پایینتر این بچهها؛ همین نیز صدای بهروز؛ چرخ دستیدار قدیمی بازار را درآورده: «از صبح نشستهام و هنوز ۱۰ تومان کاسب نشدم ولی ماشاءالله این بچهها خوب کار میکنند بعضی از آنها که هنوز قدشان به چرخ دستی نمیرسد اما خوب میچرخند در بازار و مشتری را روی هوا میزنند.» راستش را بخواهید بازار تهران چندان تفاوتی با روزهای قبل از کرونا ندارد با این تفاوت که کم و بیش مردم از ماسک استفاده میکنند.
برای پیدا کردن پاتوق بچهها سراغ یکی از کسانی که پشت لباسش نوشته شده «مسئول انضباط شهری» میروم. او هم زیاد شدن بچهها را تأیید میکند: «بله بچهها خیلی زیاد شده اند. در ۳ سالی که من در بازارم این قدر بچه کوچک ندیده بودم. الان ۳ تا ۴ تا بچه آمدهاند که فکر نکنم حتی ۷ سال سن داشته باشند.» او آدرس پاتوق آنها را میدهد و در حال خداحافظی وقتی میفهمد خبرنگار هستم آرزوی موفقیت میکند و میگوید: «این ور سال انگار یک سری بچه فرستادند به بازار، خیلی عجیب است.»
به سمت پاتوق میروم و چند دقیقهای میایستم اما جز رفت و آمد تمام نشدنی مردم و پیرمردی تا شده گوشه دیوار که مشغول نقاشی روی کاغذی سفید است، کسی آنجا نیست. قدم میزنم و به بازار بزرگ وارد میشوم و از مسجد امام و در مخصوصی که برای ضدعفونیکردن نمازگزاران صحن مسجد گذاشتهاند، رد میشوم و بالاخره آن بچههای کوچکی که تعریفشان را شنیده بودم میبینم. چند بچه کوچک که واقعاً بسختی دستهای کوچکشان به دسته گاری میرسد. دو تای آنها انگار که کورس گذاشته باشند میدوند و یکی که لخ لخ کنان راه میرود و چرخ را هل میدهد؛ ۷ ساله است و افغانستانی. آن قدر سر به هوا راه میرود که حرف زدن و ارتباط گرفتن را سخت میکند: «درس نمی خوانم. خانه من شاهپور است و خانوادگی آنجا هستیم.»
او که چشمش دنبال نتیجه مسابقه بین دو دوستش است میگوید که خودش به اینجا آمده تا کار کند: «از صبح میآیم و تا ساعت ۳ کار میکنم و این گاری را ۲۰۰ هزار تومان خریدم.» زنی با دست اشاره میکند و او به سمت زن میرود که دو تا کیسه پر از پارچه را میاندازد روی چرخدستی و همراه پسر راه میافتد.
به سمت مرد جوانی که پشت دخل حجره کوچک ساعت فروشی مات نگاه کردن به رفتارهای کودک هفت ساله افغان و زور زدن او برای راه انداختن چرخ دستی است میروم. سعید ۴ سال است حجره را اجاره کرده و از زیاد شدن کودکان کار بازار که چرخ دستی دارند میگوید. کسادی بازار حسابی تخیلاتش را قوی کرده است و میگوید: «شاید بخندی اما یاد فرزند خودم میافتم که من اگر از شکم خودم بزنم نمیگذارم این روزها را تجربه کند بعد با خودم میگویم لابد پدر و مادرش آن قدر ندار هستند که بچه مجبور است کار کند. نکند با این وضعیت بازار کار ما هم به اینجا بکشد؟» میخندد اما چیزی در نگاهش نمیخندد.
چرخ دستی را هل میدهد و رهگذران برایش در دستها و کیسههای بزرگ خلاصه میشوند. کافی است کیسهای بزرگ ببیند تا سرعت را کم کند و ماسک را پایین بکشد و از فرد خواهش کند که بار را بردارد یا سر چرخ دستی را بچرخاند به سمت مسیر قدمهای عابر تا شاید با کمی تخفیف چندرغازی نصیبش بشود. او که ۶ دانگ حواسش پی کار است طوری از پدر کارگرش حرف میزند که بدون اشاره مستقیم شیرفهم شوم که معتاد هم هست: «دست و پایش درد میکند و سر کار که نرود بدتر میشود.»
چون لابد پولی برای مصرف نخواهد داشت. مجتبی ۱۲ ساله است و اهل اسلامشهر، دو ماه است که با چرخ دستی که خریده در بازار کار میکند از صبح ساعت ۸ تا وقتی بازار باشد: «چرخ دستی را کنار مغازه یکی از هم محلیها که پدرم گفته آنجا ببرم قفل میکنم.»
و حرف همین جا قطع میشود چون بالاخره پیرمردی کیسه نایلونی سیاه رنگی که دور تا دورش با چسب بسته بندی شده را بدون حرفی میگذارد روی چرخ مجتبی و با دست اتومبیلی که سر نبش خیابان پارک شده را نشانش میدهد.»
دیدگاه تان را بنویسید