بیستوهفتمین دوره جشنواره بینالمللی فیلمهای کودکان و نوجوانان اصفهان؛ پاییز 1392. قرار است به همین مناسبت سلسلهنشستهایی برای علاقهمندان سینما و هنرجویان انجمن سینمای جوانان برگزار کنیم. چندین اسم پیشنهاد میشود و در حوزه فیلمنامه اصغر عبداللهی پذیرفته میشود. جسته و گریخته هم فیلمهایی که متنشان را نوشته است دیدهام و کتابش - «در پشت آن مه»- را هم خواندهام. تاریخ مقرر فرامیرسد؛ خونگرم و صمیمی، با چهرهای آفتابسوخته و موهایی به تمامی سفید و خط خندههایی عمیق سر میرسد. به نظرم تیشرت سیاهی تنش بود و هنرجویان هر کدام اینجا و آنجا روی صندلیهای آمفیتئاتر نشسته بودند. او در همه مدت، نه روی سن که همان پایین، کنار تختهسفید ایستاده بود و به فیلمنامه بچهها گوش میداد. یادم میآید مبحث مورد نظر اقتباس در سینما بود و هنرجویانی که پیشتر با من کلاس داشتند، داستان کوتاهی را از هاروکی موراکامی - و البته به سفارش من- اقتباس کرده بودند و او معتقد بود، آن داستان یا اساسا نوشتههای موراکامی قابلاقتباس نیستند و همین خود موجب بحثهای کشداری شد که هم تعجب مرا برانگیخت و هم در زمان استراحت نیز ادامه داشت.
بعدها - چندین سال بعد- که به علت برپایی کارگاهی در دانشگاه اصفهان، داستانهای او را مجددا خواندم، به نظرم رسید اصغر عبداللهیِ فیلمنامهنویس با اصغر عبداللهیِ داستاننویس از زمین تا آسمان متفاوت است. البته این به معنای برتری یا ضعف یکی بر دیگری نیست. میخواهم بگویم او در فیلمنامه از قواعد مختص داستانگویی برای سینما یا تلویزیون بهره میبرد- هرچند اغلب فیلم نــامههایــش مورد پسند من یا برخی دیگر نبود، همانگونه که در فیلم «یک قناری، یک کلاغ» اینبار در مقام نویسنده و کارگردان با وجود بیان وضعیتی تنشی در به تصویرکشیدن درگیریهای درونی شخصیتهای اصلی موفق عمل نکرده- و به وقت داستاننویسی، فرزند خلف مکتب جنوب، نکتهسنج و عمیق در مسائل مربوط به آن اقلیم و البته در سطحی بالاتر از مخاطبانش در سینما مینوشت. بنابراین برخلاف دیگران هیچگاه شاهد خلط قواعد نبودیم و تکلیفمان با هر دو کاملا روشن بود.
مجموعهداستان کوتاه «هاملت در نمنم باران» آخرین کتاب او است با چهار داستان: «هاملت در نمنم باران»، «آبیهای غمناک بارن»، «پیراهن گمشده هدا گابلر» و «اینجاست آنکه اتللو بود». چنانچه پیشتر اشاره شد عبداللهی را در کنار دیگر نویسندگانی چون صادق چوبک، احمد محمود، نسیم خاکسار، احمد آقایی، محمدرضا صفدری، ناصر تقوایی و امین فقیری متعلق به مکتب داستاننویسی جنوب میدانند. قهرمان شیری در کتاب «مکتبهای داستاننویسی در ایران» اقلیمگرایی و پایبندی تعصبآمیز به فرهنگ اقلیمی، همچنین گذشتهگرایی و هراس از آینده، تقابل سنت و تجدد، نگرش منفی به فرهنگهای بیگانه را در کنار عوامل دیگری همچون تلاش برای بازشناسی هویت خویش و نمایش تأثیرات محدودیتهای اقلیمی در محیط و مردم اجتماع را از خصوصیات بارز این مکتب معرفی میکند. البته برخی از این ویژگیها به نویسندگان نسل دومی اختصاص داشت – نگرش منفی به فرهنگ بیگانه مثلا- که به مرور زمان در گفتمان نویسندگان نسل سوم همچون عبداللهی تغییر یافت و درعوض تأثیرگذاریهای اقلیمی آن هم در دوران کودکی و جوانی در کنار نفت و مسائل مربوط به بومیان و خردهفرهنگهای رایج جایگزین آنها شد.
داستان کوتاه «در پشت مه» قصه دختران تازه بالغ جزیره کوچکی است که ناگهان گم میشوند و در آخر - به قول محمدعلی سپانلو در مجموعه «در جستوجوی واقعیت»- با چرخشی غیرمنتظره و ناگهانی توجه مخاطب را به مسالهای بومی جلب میکند:
«همانوقت بود که علویه روی دماغه لنج، زیر لب دختران، خال سبز اجدادی را کاشت و بعد بال مقنعه سیاهش را دور صورتش پیچید تا وقتی ذکر میخواند، اهل دریا چانهاش را نبینند و نبندند. و باد بود و غروب بود و قیامتی بود. و من دور ایستاده بودم، آنقدر دور که وقتی دختران مماس بر خط تیره افق رج بستند، فقط گذر نور را از میان موهای وزکردهشان میدیدم و کمانه نارنجی آفتاب را که پشت سرشان در خط افق پایین میرفت. اما انگار از آن فاصله دور، چشمان دختران را دیده بودم یا لکههای خون را بر دامنشان که سردی لرزشی در شانههایم دویده بود.»
در داستان کوتاه «اینجاست آنکه اتللو بود» این تأثیرگذاری به نحو دیگری از زبان مردی که خاطرات نوجوانیاش را درباره هنرپیشهای فرنگی مینویسد، قابل بررسی است، اگرچه به نظرم ساختار روایت به سمت گزارش میل میکند و از انسجام مستحکم داستانهای مجموعه «در پـشت مـه» خبــری نیست. قصه مانند نمایشنامه بر مبنای گفتوگو است که پیش میرود و نقش اتللو نیز با درونمایه داستان و آنچه بهانه روایت را شکل میدهد، متناسب نیست. بااینحال مولفه رئالیسم سیاسی- اجتماعی که از عناصر اساسی در ادبیات جنوب است در این مجموعه نیز مثالزدنی است؛ بدبینی الیاس، مستخدم باشگاه به فرنگیها خود از این قرار است:
«گفتم: چرا از خارجیا بدت میآد؟
گفت: از خارجی بدم نمیآد، از کسی بدم میآد که مفت نفت مایع میبره هیچیام نمیده، پزم به ما میده...»
یا در «آبیهای غمناک بارُن» مانند داستان قبلی و از زبان مردی که از کودکیاش میگوید، نمایش اجرا نمیشود و همزمان میشود با اشغال تهران:
«چــون نشــد که برم روی صحنــه، هیچوقت نشد که برم روی صحنه. بعدشم، یعنی اصلا صحنه به هم ریخت. تهران به هم ریخت و آدمای اون صحنه را دیگه ندیدم. انگار هیچوقت نبودن یا گم شدن یا تو رویای من بود که بودن و اصلا نبودن [...] درست وقتی من که درست نمیدونستم کی هستم اومدم از لای پرده برم تو صحنه، صحنه خاموش شد. تاریک شد. ادیک طیارهها رو تو آسمون دیده بود، صحنه رو تاریک کرد. تهران اشغال شده بود.»
به این ترتیب به دلیل گزینش بخشی از واقعیت، بیپروایی در ارزیابی حقیقت و دوری از هرگونه مصلحتطلبی (از دیگر مولفههای مکتب جنوب) این رئالیسم گونهای شکلی انتقادی به خود میگیرد. ناکامی، عدم حصول نتیجه، به بارننشستن تمریناتی که روی صحنه نمیروند، همه و همه از جمله مضامین این مجموعه است. همینطور در داستان «هاملت در نمنم باران» - برخلاف سه داستانی که به نوعی از زاویه دید منِ راوی روایت میشود- با دانای کلی روبهرو هستیم که آژانی در قهوهخانه به یاری صاحب قهوهخانــه - در پاییز 1320 - جوان هنرپیشهای را که نقش هملت را بازی میکند، مورد استنطاق و بازجویی قرار میدهد و درنهایت به مانند مأموران ممیزی او را از اجرا باز میدارند.
اما از جمله مهمترین ویژگی داستانهای عبداللهی زبان او است؛ زبانی ساده و بیانی صمیمانه که با توصیفهای دقیق و ریزبینانه و تصویری همراه میشود. همسویی کامل لحن روایت با بافت گفتوگوها بهاضافه اکتفا به حداقلها در ارکان جملهها و کوتاهکردن آنها، همچنین به کارگیری شمار محدودی از واژگان محلی در جهت هویتبخشی در نثر، خصیصه بارزی است که خواندن آثارش را با لذت همراه میسازد:
«باور بفرمایید چنان پکی زد که آتش سیگار تا فیلتر کاغذِ لفافِ آن را سوزاند. بعد هم آنهمه دود را اصلا بیرون نداد. انگار نه انگار.»
«سرم را چرخاندم طرف نخلستان که طرح کمرنگی از قهوهای و سبز بود؛ قهوهای مال زمین و تنه نخلها و سبز مال سعفهای بلند نخل. نمِ نیلیِ مه بر سبز و قهوهایِ نخل طوری شره کرده بود که انگار منظره تابلویی آبرنگ است.»
در پایان آنکه به جای این جستار قرار بود مصاحبهای در زمان حیات ایشان ترتیب داده شود، آنهم درباره شیوه داستاننویسی او و هربار به علتی به تعویق میافتاد و دست آخر هم ناگهان با خبر مرگ ایشان بهتزده شدیم. افسوس و صد افسوس و یاد و خاطرش گرامی.
دیدگاه تان را بنویسید