نویل شوت مهندس بود. با هواپیماها سروکار داشت. نوشتن؟ به قول خودش: «مشغولیتی بیمایه». برادرش فِرِد نویسنده بود. بعد فرد در نوزدهسالگی در فرانسه کشته میشود. نویل میگوید: «اگر فِرد زنده بود، شاید یک روزی کتابهای درست و درمان مینوشتیم، نه از این دست چیزهایی که من بیرون دادهام. آخر اگر کُلِ ادبیات وجود مرا جمع کنی، به انگشت کوچکه او هم نمیرسد.» نویل شوت نوروی انتهای نام خانوادگیاش را برای نوشتههایش نمیآورد، آخر میترسید «مهندسهای حرفهای و کاردرست اگر او را بشناسند، دیگر جدیاش نگیرند.»
باری، شصت سال پیش، نویل شوت مهمترین رمانِ استرالیا را منتشر کرد؛ مهم در این معنا که هم مخاطبین فراوان داشت و هم دغدغه این عصر را تشریح میکرد. «در ساحل» داستان انقراض اتمیِ نسل بشر را تعریف میکند و بیش از چهار میلیون نسخه از آن به فروش رفته است. شوت اولین نویسنده محبوب جریان بدنه بود که آخرزمان را تصویر میکرد، و یکی از آن معدود افرادی بود که پیغامی دهشتناک را به مخاطب میرساند: داستانی بیهیچ نجاتیافتهای، تنها یک سیاره خاموش و پرتوزده، معلق در فضا.
شوت بریتانیایی بود، اما از «در ساحل» رمانِ استرالیاییتری نداریم؛ رمانی که در منزلگاه جدیدش، در ملبورن میگذرد. هیچ رمان دیگری نمیتوانست چنین کارکردِ خلاقهای از فاصله ما در استرالیا با الباقی جهان بیافریند: استرالیا به عنوان آخرین نقطه قابل سکونت جهان، ناگهان به مهمترین جای زمین بدل میشود، و در بحبوحه بزرگترین عجز و بیخبریاش، چشمانتظار بادهای آخرزمانیِ جنگی تمامعیار در نیمکره شمالی است.
استرالیاییها تعجب کرده بودند که خودشان را در چنین جایگاهی میدیدند. هلن کلدیکات که آن زمان نوزدهساله و دانشجوی پزشکی بود چنان تحتتاثیر این داستان قرار میگیرد که به یک کنشگر ضد اتمیِ مادامالعمر تبدیل میشود: «داستان شوت تسخیرم کرده بود... هیچ جای امنی در کار نیست. به شدت احساس تنهایی میکردم، احساس میکردم بزرگترها مراقبمان نیستند، که اصلا از خطری که تهدیدمان میکند بیاطلاعند.» ولی این کتاب بزرگترین اثربخشیاش را بر خوانندگان آمریکایی گذاشت، خوانندههایش را از رخوتی عذابآور بهدر آورد و به یکی از نیرومندترین محصولات فرهنگی دوران جنگ سرد بدل شد.
22 جولای 1957 زنگ خطر حمله اتمی، اشتباهی شنکتادیِ نیویورک را لرزاند. به گزارش هارپر تنها یک مرد از جا جست و با خانوادهاش از آن منطقه بیرون زد. باقی، بهاضافه افسرانِ محافظت شهری، به تقلید از شهردار تنها «به پهلو غلت زدند و دوباره به خواب رفتند.»
«در ساحل» در چنین جهان رخوتزده ترسناکی منتشر شد.
مناظرهها درباره بارش رادیواکتیو تستهای اتمی آمریکا در نوادا شروع شده بود، و ناشران شوت با دیدنِ داغشدن بحث خطرات اتمی، در انتشار کتاب تعجیل کردند. شوت بدبین بود. یک دهه از آن زمان که بولتن دانشمندان اتمی، ساعتِ آخرزمان را بهراه انداخته بودند میگذشت و اتفاق شنکتادی نمایانگر بیتفاوتی و اغماض مردم این زمان در مورد چنین خطری بود: کمااینکه اینشتین هم گفته بود که سلاح اتمی «همهچیز را تغییر داده، مگر طبیعت آدمی.» به بمب اتم هنوز هم شبیه به روزهای جنگ جهانی دوم نگاه میشد؛ و تهدید بمب هیدروژنی پنجساله به نظر، کمتر از تهدید کمونیسم بود. گویا هیچچیز نمیتوانست باعث تعجب عموم مردم بشود.
کتاب «در ساحل» برای بسیاری از سیاستمداران فرستاده شد، از جمله جان.اف.کندی، رئیسجمهورِ بعدیِ آمریکا و بسیاری از افسران عالیرتبه ارتش. این کتاب واکنشهای بسیاری را در میان این جماعت برانگیخت. مثلا استورات سیمینگتون که آن زمان رقیب انتخابات مجلس سنای جوزف مککارتی بود، گفته بود: «هر آمریکاییای باید «در ساحل» را بخواند» و فینلتر که بعدتر نماینده کندی در ناتو بود گفته بود: «امیدوارم که این کتاب، داستان باشد. مطمئنید داستان است دیگر؟» خوانندگان کتاب هم همین را میخواستند بدانند. «در ساحل» در شش هفته اول انتشار، صدهزار نسخه فروش داشت و پرفروشترین کتاب آن هفتهها بود.
بعضی منتقدان از این شکایت داشتند که انقراض تمام و کمال بشر در این کتاب قانعکننده نیست؛ میگفتند مردم اینجوری نمیمیرند. بااینحال خوانندگان با وقار آمیخته به سکوت شخصیتهای این داستان همذاتپنداری میکردند. و چنین شد که یک رمان معمولی درباره سلاحهای غیرمعمول به «تاثیرگذارترین اثر در نوع خود» بدل شد. تنها کتابی که در این زمینه به مدت ربع قرن بیشترین تعداد خواننده را داشت. پاول برایانزِ منتقد، ویژگی منحصربهفرد این کتاب را سادگیاش میدانست: «شوت به طور مستقیم بر بدویترین ترسهای گونه بشر دست میگذارد. ترسهایی که بشر بیشتر تاریخ خود را صرف انکارشان کرده، و این کار را چنان سبعانه انجام میدهد که شاید تکنیکهای یک نویسنده پیچیدهتر در بیان این چنینی داستان الکن میماند. در این رمان برای اولینبار از آن چیزهایی که باعث حواسپرتی بشوند خبری نیست؛ نه آدمفضاییِ متخاصمی در کار است و نه پناهگاهِ خارقالعادهای که از قهرمان داستان محافظت کند، نه تقلایی در برابر این بربریتِ دهشتناک ولیکن هیجانانگیزِ بعد از جنگ. صرفا یک زن و مردند که میبایست با این تصمیم مخوف دستوپنجه نرم کنند که آن زمان که تمام نسل بشر در اطرافشان در حال انقراض است، فرزند خودشان را بکشند.»
این بخشی که برایانز میگوید، مربوط به پیتر هولمز، افسر نیروی دریایی داستان است که میخواهد همسرش را متقاعد کند که شاید گریزی از این تصمیم نباشد.
زن گفت: «بگذار ببینم.» و حالا خشی به صدایش افتاده بود. «میخواهی بگویی که من باید جنیفر را بکشم؟» مرد میدانست مصیبتی در راه است، و میدانست که باید با آن مواجه شود. گفت: «درست است. اگر چاره دیگری نماند، مجبوری این کار را بکنی.» آتش خشم زن ناگهان زبانه کشید. متعجب گفت: «گمانم تو دیوانهای. من هرگز چنین کاری نمیکنم، هر قدر هم که مریض بشود باز هم چنین کاری نمیکنم. تا لحظه آخر تیمارش میکنم. تو لابد عقلت را کامل از دست دادهای. مساله این است که تو دوستش نداری. هیچوقت دوستش نداشتی. همیشه مایه گرفتاریات بوده. خب، مایه گرفتاریِ من نبوده. این تویی که اسباب گرفتاریای. و حالا کارت به جایی رسیده که به من بگویی چطور باید بکشمش.» سرپا ایستاد، از شدت خشم رنگش سفید شده بود. «اگر یک کلمه دیگر حرف بزنی، این تویی که میکشمت!»
کاهش شهرت شوت استثنایی و غیرقابل پیشبینی نبود: صرفا گواهی است بر ناپایداریِ هنر عامهپسند. شوت در طول حیاتش پانزده میلیون نسخه کتاب فروخت، اما نه به جاودانگی ادبی نزدیک شد و نه منتقدان روی خوش نشانش دادند. «کتابی که با کمال هنری منتقدان را سر ذوق میآورد، به احتمال زیاد مورد پذیرش عوام قرار نمیگیرد، و کتابی هم که به خاطر محتوایش نزد عوام ارزشمند است، به احتمال زیاد به چشم منتقد ناچیز و فاقد ارزش هنری میآید.»
طرفداران پروپاقرص شوت اسم خودشان را گذاشتهاند «شوتیست». گردهماییهای بسیاری برگزار میکنند، گروهیاند با پراکندگی چشمگیر و متعصب. ولی بههرحال شوت همچنان کموبیش گمنام است و پیداکردن دلایلش هم سخت نیست. هر بیستوسه رمان شوت ساده و بگویینگویی پرهیزکارانهاند: از رمانهایش نتایج مثبتی استنباط میشود، نه بددهانیای درشان هست، نه آدمِ شرور قابلتوجهی را ترسیم میکنند و تقریبا عاری از روابط رمانتیکند. شخصیت داستانهایش عمدتا آدمهای معمولی طبقه متوسطند که در موقعیتهای محیرالعقول قرار میگیرند؛ و رسوم و عرفشان گرچه با نگاهی تیزبین، اما بهعلاوه مهرآمیز تصویر میشود. کیست که بتواند تلگرام «شهری چون آلیس» را از یاد ببرد؟ همانی که قهرمانِ زن داستان برای قهرمان مرد میفرستد، برای اویی که نگران بوده مبادا به دست ژاپنیهایی که به اسارت گرفتهاندش کشته شده باشد؟
«همین تازگی خبر بهبودت از قساوتهای کوانتان را شنیدم، بینهایت خوشحالم، نقطه.»
دیدگاههای شوت هم امروزه روز کافی است تا او را از تمام اندیشمندانِ لیبرال محترم منها کند. او یک محافظهکار دوآتشه بود، یک سلطنتطلب، نخبهسالار، یک نظامیِ سابق و یک میلیونرِ خودساخته. هواخواه استعمار بود و دموکراسی را خوار میشمرد، از دولت رفاه نفرت داشت و قویا مخالف حمایت دولتی از نویسندگان خلاق بود و حتی به سِر رابرت منزیس گفته بود که این کار از نویسندهها یک مشت متفرعن متظاهر میسازد: «چنین کاری باعث میشود که نویسنده از نبوغ خود باد به غبغب بیندازد، و با چنین رویکردی توانایی همدلی با مخاطب بالقوهاش را از دست بدهد... من که نکته مثبتی در کمکهزینه دادن به نویسندههای جوان نمیبینم که با این کمکهزینه دست به خلق آثاری بزنند که عموم مردم دوست ندارند بخوانند.» نویل شوت از «هنر مدرن» منزجر بود، و به ندرت داستان میخواند.
باری، وقتی سال 1939 رمان «در ساحل» منتشر شد، بسیاری بهدرستی این رمان را نه رمانی ضدجنگ، که رمانی درباره جنگ دستهبندی کردند. هرچند در بحبوحه جنگ، از جنگ نوشتن هم تابو است. نویل شوت در رمانش از تجربه مردم از جنگ نوشته بود، از فجایع پیشرو و از راهکارها. وقتی از درگرفتنِ جنگ گریزی نیست، علیه جنگ نوشتن به نظر شوت کاری بیمعنا میآمد. او نه به دنبال صلح، که به دنبال آمادهکردنِ مردم بریتانیا برای جنگ پیشرو بود. «برای تمام اتفاقات دهشتناکی که من و شما و تمام ساکنان شهرهای سرتاسر این کشور بناست با آنها دستوپنجه نرم کنیم.» به وقت انتشار کتاب هزار نسخه از آن بین کارکنان آمادهباش نیروهای هوایی توزیع شد. کتاب او «سرگرمیای بود که هدفی مفید را دنبال میکرد.»
شش ماه بعد که بارش بمب در آسمان بریتانیا شروع شد، خود شوت هم دوباره لباس داوطلبان نیروهای دریایی را به تن کرد. در توضیح گفت: «من هیچگونه احترامی برای هیچ نویسندهای در هر سن و جنسیت که گمان میکند در زمان جنگ بهتر است یک گوشه بیحرکت بنشیند و بنویسد، قائل نیستم.» البته خود شوت هم به نوشتن ادامه داد و رمانهای جنگیِ او در فهرست موفقترین رمانهایش هستند. هرچند بیشتر وقت خود را صرف کار روی طراحی و ساخت سلاح جدید کرد که بعضیشان موفق بودند و کار کردند و بعضی دیگر نه. اسلحه برای شوت مقوله حایز اهمیتی بود. عصر روزِ دی.دی (نبر نورماندی) در این مورد گفت: «شبهای این روزهای ما مهندسها اینطور است که بیدار نشستهایم و داریم با خودمان میگوییم که آیا در روزهای پیری، به شرط اینکه زنده بمانیم و آن روزها را ببینیم، به خاطر تمام این سالها و سلاحهایی که رویشان کار کردهایم تا این حادثه نومیدانه را ممکن کنیم، افسوس میخوریم یا نه.» آخر شوت متوجه شده بود که سلاحی موفق، ممکن است مشکلسازتر از سلاحی ناموفق باشد.
کتاب معروف دیگر نویل شوت، «شهری چون آلیس»، در سال 1950 منتشر شد و امروز بهعنوان روایتی کلاسیک از جنگ و رمانس دستهبندی میشود. شوت که اصالتا نویسندهای انگلیسی است، چند سال بعد از ورودش به استرالیا این رمان را مینویسد و در آن میتوان ردِ تلاش نویسنده را برای ثبت و ضبط زبان محاوره استرالیایی دید.
نویل شوت که در سال 1899 متولد شده، یکی از محبوبترین نویسندههای قرن بیستم بود و شهرتش را عمدتا مدیون دو رمان «در ساحل» و «شهری چون آلیس» است. شوت بزرگشده انگلستان است، در جنگ جهانی اول خدمت کرده و بعد از جنگ درس خوانده و مهندس شده است. علاقه فوقالعادهای به هوانوردی داشت و در تمام این سالها رمان هم مینوشت. اندکی بعد شرکت سازههای هوایی خودش، ایراسپید، را راهاندازی کرد و تا سال 1938 آنجا مشغول به کار بود. با درآمدی که از این شرکت به دست میآورد میتوانست تمام وقت بنویسد و در دهه 1940 کارهای بسیاری منتشر کرد.
سال 1948 بود که شوت تصمیم گرفت با خانوادهاش به استرالیا برود و جایی حوالی ملبورن ساکن شدند. از این پس رمانهایش اغلب در استرالیا میگذرند. دقت شوت در ثبت زبان محاوره استرالیایی تا به امروز هم در کتابهایش شایان توجه است و برای مثال رمان «شهری چون آلیس» به استفاده از گستره واژگان استرالیایی معروف است.
«شهری چون آلیس» داستان رابطه بین جین پاچت و جو هارمن است. جین پاچت زنی انگلیسی است که موقع هجوم ژاپنیها به مالایا در آنجا زندگی میکند. او را به همراه تعدادی زن و کودک دیگر به اسیری میگیرند و آنها مجبور میشوند دورتادور مالایا راهپیمایی کنند، آخر ژاپنیها نمیدانستند باید با این دسته از اسرایشان چهکار کنند. تعدادیشان میمیرند. طی همین راهپیماییها است که جین به سربازی استرالیایی که همان جو هارمن است برمیخورد. کاری که جو میکرده این بوده که مرغ بدزدد و به زنها برساند که بخورند؛ یکبار جو چنان کتکی از سربازهای ژاپنی میخورد که جین باورش میشود مرده است. ولی بعد از جنگ میفهمد که جو جان سالم بهدر برده. در استرالیا دوباره همدیگر را میبینند و جین که مبلغ هنگفتی از یکی از آشنایانش به ارث برده، به سازندگی ویلاستون کمک میکند که میشود «شهری چون آلیس» که منظور از آلیس در اصل آلیس اسپرینگز، شهر معروف استرالیا است. سال 1956 از این کتاب فیلم موفقی ساخته میشود و بعدتر در سال 1981 هم یک مینیسریال از روی آن ساخته شد.
شوت هم برای مخاطبان انگلیسی و هم برای مخاطبان استرالیایی جذاب بود، که دلیلش احتمالا توصیفات تماشایی از زندگی در استرالیا و ثبت زبان محاوره استرالیایی بود. کتابهایش با خط داستانیِ گیرایشان بارهاوبارها خوانده میشدند؛ هرچند امروز شاید بتوان گفت که دیدِ او تا به انتها دیدگاه مردی انگلیسی بود که به ارزشهای انگلیسی برتری میداد. شوت سال 1960 از خونریزی مغزی درگذشت.
دیدگاه تان را بنویسید