کمتر از یک سال است که رمان شما «خرمآباد» به فارسی برگردانده و منتشر شده است. مترجم فارسی از این جهت این کار را برگزیده که نام یکی از شهرهای ایران «خرمآباد» بر آن قرار دارد و بهعلاوه از تاجیکستان که همسایه ماست سخن میگوید. خودتان از چه جهاتی این رمان را برای مخاطب ایرانی جالب میبینید؟
من نه شهر ایرانی، بلکه روستای خرمآباد ازبکستان را در نظر داشتم و خرمآباد برایم شهر شادمانی و سرور، شهری پر از آب و سرسبزی است که در قصههای فارسی و ترکی به چشم میخورد. درباره مترجم «خرمآباد» و ناشر آن من چیزی نمیدانم؛ چراکه متاسفانه آنها با من ارتباط نداشتند که بدانم آنها درباره عنوان رمان من چه نظری دارند، اما دانستن اینکه این رمان از چه نظر برای مخاطب ایرانی جالب است، برای من نیز جای پرسش است و دوست دارم این را بدانم. البته ترجیح من برای نخستین ترجمه به فارسی «بازگشت به پنج رود» بود که اکنون استاد محترم آبتین گلکار در حال ترجمه آن است، نه «رمانی با یک طوطی» که اولین رمانی است که از من به فارسی منتشر شده.
چرا این رمان که شما بهترین اثر خود میدانید، «خرمآباد» نام گرفته؟ آیا در این رمان آرمانشهری را توصیف کردهاید؟ ایده اصلی آفرینش آن از کجا آمده است؟
رمان «خرمآباد» ایده اصلی ندارد. به نظرم، مشخصکردن ایده اصلی یک اثر تنها میتواند آن را خراب کند. اگر منظور از ایده همان طرح باشد، اندیشه نخستین آن زمانی پدید آمد که من در جایی واژه «خرمآباد» را دیدم، آنهم دقیقا به عنوان اسم مکان؛ در فرهنگ روسی چیزی شبیه آن وجود دارد، شهر فوقالعاده عرفانی کیتِژ. زمانیکه دشمنان تلاش میکردند آن را اشغال کنند، شهر به قعر دریاچه فرو رفت. براساس روایتی، شهر کیتژ اکنون نیز وجود دارد، اما تنها کسانی میتوانند به آن راه یابند که از قلب و روحی پاک برخوردار باشند. آن زمان من هرگز قصد نوشتن کتاب نداشتم، تنها به ذهنم رسید که این واژه میتواند عنوان خوبی باشد. بعدتر کتاب تحتتاثیر این عنوان شکل گرفت، مخصوصا وقتی به تاجیکستان گره خورد، با آیرونی دردناکی همراه شد. رمان «خرمآباد» تاریخی بیش از 10 سال را دربرمیگیرد. بخشهای نخست آن در 1989 منتشر شدند. در اصل، زنجیرهای از داستانهاست، اما داستانها ارتباط تنگاتنگی با یکدیگر دارند، از لحاظ مکان گرفته تا توالی زمانی، مدت زمان رخدادها و حتی قهرمانهایی که از بخشی به بخش دیگر کوچ میکنند. زمانیکه دریافتم نخستین متنهایی که نوشتهام ـ من آنها را بدون ارتباط با یکدیگر نوشته بودم که بازنمای نسلهای پیشین خانوادهام بودند ـ به شکل نقطههایی بر خط منحنی قرار دارند، تصمیم گرفتم آن را با نقطههای جدیدی (داستانهای جدید) ادامه بدهم. این رمان، نوعی «رمان- نقطهچین» است. فرمی که میتوان بارها به آن بازگشت، نقطههای جدید در آن گذاشت و خط را دقیقتر ترسیم کرد. تا این لحظه رمان با چند فصل دیگر نیز تکمیل شده است. زمانی منتقدی روس، آن را «رمانی درباره وضعیت روسها در تاجیکستان» دانست. درحقیقت این درست نیست. من درباره روابط میان مردم، جدا از ملیت آنها نوشتم. مردمی با زندگی عادی که در دوران شوکهای اجتماعی به سر میبردند. شخصا تاکید را بر این مولفهها میگذارم: ویژگیهای شعری، مسائل عمومی بشری و فلسفی، پروبلماتیک اجتماعی. من خود روسم و نیاکان من در پایان دهه بیست قرن بیستم به تاجیکستان آمدند، تاریخ خانوادگی ما، اساس پلاتها قرار گرفت. رمان بیشتر از روسها تعریف میکند، اما من تلاش کردم تراژدی اوایل دهه 90 تاجیکستان را نشان دهم، تراژدی مردم تاجیکستان نه روسها. در کتاب من تاجیکها و روسها به یک اندازه از شوکهای اجتماعی غیرقابل کنترل «رنج میبرند»، همانطور که در زندگی برابر بودند. این ادبیاتِ اعتراض نیست، رمانِ سرزنش یا خشم نیست، پیش از هر چیز، رمانِ ناامیدی است که باید بر آن غلبه کرد و بر آن غلبه میشود. منتقدی زمانی دریافته بود که «رمان بنیان شاعرانه عمیقی دارد» من از او سپاسگزارم و در برابر این نظر سر تعظیم فرود میآورم. البته متنهای جداگانه اولیه، چند جایزه بردند، حتی نسخه دستنویس کتاب نیز برنده جایزه شد. پس از آن برای مدتی طولانی ناشری برای کتاب پیدا نشد تا آنکه در سال 2000 رمان تقریبا همزمان به دو زبان روسی و آلمانی منتشر شد و بهار 2001 برای جایزه دولتی روسیه برگزیده شد.
در تاجیکستان زبان فارسی است اما خط سیریلیک. شما چه ارتباطی با زبان فارسی برقرار کردهاید؟ وقتی رمان را مینوشتید، حتما به زبان فارسی و ایران هم فکر میکردید و قاعدتا به ترجمه آن به فارسی. چون «بازگشت به پنج رود» دیگر اثر شما که در سال 2013 برنده جایزه بوکر روسی شده، در مورد رودکی پدر شعر فارسی است. ایده اصلی این رمان از کجا آمده؟ آیا شما با ایرانیها و متون فارسی هم ارتباط برقرار کردهاید؟ یا حتی شعرهای بهجای مانده از رودکی؟
پرسشهایی هست که پاسخدادن به آنها ساده نیست. دوشنبه، شهری که در آن متولد شدم در آن دوره تقریبا شمایلی روسی داشت. وضعیت این شهر در دوران شوروی را با جزئیات در «خرمآباد» توصیف کردهام. به هر رو، من اصلا زبان تاجیکی نمیدانستم. در 1979 شعرهای من در مجله «پامیر» تاجیکستان منتشر میشد. من کوشیدم شعرهایی از شاعران تاجیک را به روسی برگردانم و البته تحتاللفظی و این امر به نظرم کاملا عادی بود؛ تنها رفیق اهل دوشنبه من، دوستانه معایب این نگرش را گوشزد کرد و من خجالتزده شدم. حدودا یک سال طول کشید که تاجیکی خود را تقویت کنم. این امر به نوبه خود، علاقه به فرهنگ تاجیکی را در من ایجاد کرد. سپس من به شعر کهن فارسی- تاجیکی جلب شدم؛ اما نه همچون زبانشناس یا پژوهشگر، بلکه بیشتر شبیه نویسندهای که به ناخودآگاه موادی برای کتاب خود جمع میکند که هنوز هیچ چیزی از آن نمیداند. روشن است که من نمیتوانستم از رودکی بگذرم و تحتتاثیر او قرار گرفتم. از اولین اندیشه نوشتن درباره او تا پایان رمان، ربع قرن طول کشید. البته رمانی زندگینامهای نیست، چراکه تصویر او افسانهایتر از چهرهای واقعی در فرهنگ فارسی نقش بسته است. البته من اشعار رودکی را به سیلیریک خواندهام- من از خط فارسی سردرنمیآوردم. البته اکنون این دیگر مهم نیست؛ چراکه خود زبان نیز تا حد زیادی از یادم رفته است - و تاجاییکه به ترجمه مربوط است، شعر رودکی مانند هر شعر بزرگ دیگری، در درون زبان زیست میکند و زمانی که میکوشند آن را از زبان مادری بیرون کشند، مانند ماهی که از دریا بیرونش میکشند، میمیرد؛ ترجمهها نمیتوانند نه ظرفیت آوایی، نه غنای اندیشههای اصلی را انتقال دهند.
شما شاعر هم هستید. به نظر میآید شعر کارکرد و مخاطب خود را در عصر ارتباطات از دست داده باشد. بااینحال، به نظرتان چه چیزی را میشود در شعر گفت که در رمان نمیشود و برعکس؟
پرسش شما در این باره است که چه چیز را میشود در شعر و چه چیز را در نثر گفت. به نظرم آنچه تعیین میکند، در کدام ژانر بنویسیم، ارزش اثر است. من فکر میکنم «چگونهگفتن» مهمتر از «چه چیزیگفتن» باشد. برای نمونه رباعیات رودکی که از چهار مصراع تشکیل شدهاند، به مراتب بامحتواتر و ارزشمندتر از بسیاری رمانهای حجیم است. اگرچه من مدتهاست دیگر شعر نمینویسم و اگر هم بنویسم به انتشارشان فکر نمیکنم.
ادبیات کلاسیک روسی در ایران، مخاطب بسیار دارد. یعنی هر یک از آثار کلاسیک روس، بیش از 20 تا 30 ترجمه دارد و بارها تجدید چاپ شده است. اقبال از آثار معاصر روس، تا به امروز چندان خوب نبوده. بااینحال، ادبیات معاصر روس این شانس را دارند که مستقیم از روسی به فارسی ترجمه شوند. آنطور که «خرمآباد» شما از روسی به فارسی ترجمه شده. بهنظرتان چرا هنوز آنطور که باید آثار کلاسیک روسی نهتنها در ایران، بلکه در کشورهای غربی هم مانند آثار کلاسیک روس مورد اقبال عموم قرار نمیگیرند. فکر میکنید این از سیاستهای مسکو است یا...؟
برای من دشوار است درباره ادبیات معاصر روس در ایران قضاوت کنم، شاید چون ایران کنوانسیون حق کپیرایت را امضا نکرده است و اطلاعات درباره اینکه کدام یک از آثار معاصران روسی ترجمه شدهاند در دسترس نیست، نظیر ترجمه «خرمآباد»، که تصادفی متوجه آن شدم. ممکن است اصلا خبر به گوش نویسندگان نیز نرسد. اما این امر در کشورهای غربی قابل مشاهده است. پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و آزادی نسبی این دوران، علاقه به ادبیات روسی افزایش یافت، اما به شکلی عجیب سقوط کرد وقتی تحتنام روسیه قرار گرفت تا اینکه از آغاز یا اواسط دهه نخست قرن 21 به طور فزایندهای به انزوا رفت. البته که این از سیاست مسکو تفکیکناپذیر است و حتی تا حد زیادی نتیجه آن است.
قریحه نویسندگی در شما از کجا و چه زمان پدید آمده است؟ چه زمانی نیاز به نوشتن را حس کردهاید؟
به گمانم نویسنده ارادی نویسنده نمیشود: عصر دیروز ژئوفیزیکدان بودم، اما امروز صبح تصمیم گرفتم نویسنده شوم و شدم. از کودکی نویسندگی برایم جذاب بود، اما زندگی معمولیای داشتم. آدم معمولیای بودم. پدرم زمینشناس بود و من دانشکده نفت را در مسکو برگزیدم و ژئوفیزیکدان شدم. سپس در زمینه تخصصم کار کردم. بسیار سفر کردم و حتی برای کار به ایالات متحده رفتم، چراکه پروژه مشترکی با یکی از شرکتهای آمریکایی داشتیم، هرچند این پروژه محقق نشد، افسوس. دوران سردرگمی بود، آغاز دهه 90، من با چیزی غیرمعمول برای یک ژئوفیزیکدان مواجه بودم - به کار در یک بنگاه املاک و مستغلات مشغول شدم و آپارتمان میفروختم. من سالها این کار را ادامه دادم که نتیجه آن رمان «بنگاه املاک و مستغلات» شد- از این گذشته، در تمام این سالها، چیزهایی نوشته و چاپ کردهام. حالا که نگاه میکنم برای سومین سال است که استاد انستیتو ادبی هستم، درحالیکه صادقانه بگویم در جوانی میتوانستم تصور کنم که استاد میشوم، اما تنها در زمینه زمینشناسی و کانیشناسی. این را در عجیبترین رویاهایم هم نمیتوانستم تصور کنم.
برای شما کدام نویسنده کلاسیک روس الهامبخش بوده است؟ با کدام شخصیتهای داستانی روس همذاتپنداری بیشتری دارید؟ در ادبیات جهان چطور؟ چقدر با ادبیات فارسی آشنا هستید؟
به سختی بتوان یک یا حتی چند نام از نویسندگان موثر بر من را بازگفت. همانطور که میگویند از هر منبعی میتوان نوشید. این موضوع درباره ادبیات جهان نیز صادق است. از ادبیات مدرن فارسی چیزی نمیدانم، اما از نثر کلاسیک، اولین چیزی که به ذهنم خطور میکند، «کلیلهودمنه» است، البته اگر بتوان این اثر اصالتا پهلوی را فارسی دانست. همچنین زینالدین محمود واصفی، نویسندهای شگفتانگیز و منحصربهفرد است که از او آثار بسیاری به تاجیکی و روسی ترجمه شده است.
هرگز شده ایده یک اثر خود را میان سطرهای اثر نویسندهای دیگر بیابید؟ این فرآیند از ایده تا اجرا را چطور پیاده میکنید؟ به سرعت بر کاغذ میآورید یا ابتدا مدتی در ذهن میپرورید؟
موضوع پیداکردن ایده نیست. در جوانی به نظر میرسد موضوعی که بتوان دربارهاش نوشت وجود ندارد، گویی در جهان ایده یا طرحی وجود ندارد. گویی در خلأ تنفس میکنی. با گذر سالها درمییابی که پیرامونت ایدهها و سوژههای بسیاری هستند و تنها باید فرمی برای بیان آنها بیابی. روشن است که اگر نویسنده بیاستعداد باشد، هرقدر هم تلاش کند بیفایده است. استعداد و پشتکار توامان مهم است. کلاسیکها دراینباره بسیار سخن گفتهاند، برای نمونه تالستوی میگفت 99 درصد کار خلاق او نه در نوشتن بلکه در یافتن انگیزههای علت و معلولیِ منطقی برای آنچه در اثر اتفاق میافتد، خرج میشود. سطرهای پوشکین، بزرگترین استاد نظم روسی، به شکلی شگفتآور ساده و به قاعدهاند و نتیجه قطعی الهامهای لحظهایاند. اما دستنوشتههایش نشان میدهند مواردی بوده که پوشکین 15 تشبیه را که نخست به ذهنش رسیده کنار نهاده تا بالاخره تشبیه شانزدهم را پسندیده و در شعر استفاده کرده است. این یعنی او سخت کار میکرده است. خجالتآور است که بلافاصله پس از آوردن نامهای این بزرگان درباره خودم صحبت کنم، اما به ناگزیر درباره «خرمآباد» صحبت خواهم کرد. یکی از فصلهای آن «از آن خود» نام دارد. شاید یکی از موفقترین بخشهای کتاب باشد. شکلگیری آن به شرح زیر است: پاییز زندگی من فرامیرسید، همانطور که میگویند: من به قدر چشم برهمزدنی، زندگی درونی را تجربه کردم، آن را به یاد آوردم و فهمیدم که فرصتی برای نوشتن داستانی خوب دارم. شروع کردم به نوشتن آن، به روشهای مختلف آن را امتحان کردم. اما از آنجا که منطقی نبود؛ این تلاشها را کنار گذاشتم. اما خود تصویر که به تجسم کلامی نیاز داشت، مانند یک شکاف در ذهن من گیر کرده بود. من زندگی میکردم و شکافی وجود داشت که مدام مرا به یاد خودم میآورد. پنج یا شش سال اینگونه گذشت. احتمالا کار اصلی در ناخودآگاه من انجام میشد. تا اینکه روزی، چیزی در ذهنم تغییر کرد - یا چیزی از چیزی بیرون کشیده شد - و من فهمیدم چگونه باید کارها را انجام دهم، و بعد از سه یا چهار ماه کار آگاهانه داستان را به پایان رساندم. بهطور کلی، برای من کار سختی است. این کار با ویژگی نسبتا منحصربهفردی مشخص میشود. همانطور که گفتم من در زندگی به کارهای مختلفی مشغول بودهام، ژئوفیزیکدان بودم، برنامهنویس بودم، آپارتمان فروختهام، مدیر ساخت و راهاندازی پالایشگاه نفت و صنایع وابسته بودم. در جوانی مجبور شدم با چوبهای جنگل روی سطح دریا اسکله بنا کنم. کارگر ساختوساز باشم، کارهای دیگر اینچنینی که بهراحتی انجام میشود. من سعی کردم- و بهکل توانستم ـ دانشمند شوم... هرکاری به داشتن طرح و شمای کلی نیازمند است. برای موفقشدن باید بر اساس این طرحها پیش رفت. در این مفهوم، دانشمند با تاجر آپارتمان فرقی نمیکند. باید موادی را جمعآوری کند، به این شکل آن را تحلیل کند و به نتیجه برسد. زمانیکه آپارتمانی را میفروشی البته همهچیز سادهتر میشود، اما عملا همان است: باید تبلیغ بدهی، اگر موثر نبود، راهت را عوض کنی، درنهایت خریداری پیدا کنی، تلاش کنی او را متقاعد کنی و به نتیجه برسانی. بنابراین در تمام آنچه فکرش را بکنید چنین سازوکاری حاکم است؛ از تجارت بادمجان گرفته تا پرتاب سفینههای فضایی. اما نوشتن تنها زمینه آشنا برای من است که همهچیز در آن واژگون است. اگر بدانید چگونه عمل کنید، میتوانید حتی شروع نکنید، زیرا این همه محکوم به شکست است. اگر از قبل بدانید، به این معناست که الگویی مشخص وجود دارد. اما الگو تنها برای دوختن شلوار و چکمه به درد میخورد، اما در ادبیات هیچ الگویی نباید وجود داشته باشد. شاید اگر از همه اینها استفاده کنید، شما را تحسین کنند و بگویند کار بسیار جالبی نوشته شده، اما میدانید که این افراد، افسوس، دانش کمی از ادبیات دارند و آنچه شما نوشتید درواقع هیچ ارتباطی با ادبیات ندارد. دوختن شلوار یک چیز است: برداشتن، اندازهگیری و بندبند متنی را دوختن. اگر شما نیاز به نوشتن چیز مهمی دارید، دستکم برای خودتان، خود را در مقابل یک دیوار سیاه مشاهده میکنید که میتوانید آن را بشکنید، اما چگونگی انجام این کار کاملا غیرقابل درک است. اما اگر همیشه به او فکر کنید، ممکن است روزی تسلیم شود و فروبریزد.
بهزعم شما زمان در ادبیات طی قرن گذشته به جلو رفته یا به عقب؟ این بازگشت ادبیات قرن بیستم و بیستویکم به اسطورهها در آثار ادبی، روندی رو به جلوست یا رو به عقب؟
در ادبیات هیچ روندی نه وجود دارد و نه میتواند وجود داشته باشد. هر چیز جدیدی، درواقع چیزی قدیمی و فراموششده است، در «کتاب جامعه» در این زمینه میخوانیم. منظورم این است که ادبیات فرمها را تغییر میدهد، آنها را به روابط اجتماعی جدیدی پیوند میزند - اگر موفق شود- آنها را میگشاید. اما میتوان جور دیگری نیز نگاه کرد: گاهی نویسندگان کتابی بزرگ مینویسند و جذابیت بخشهایی از این کتاب برای خواننده به این بستگی دارد که مولف چگونه رویدادهای تاریخِ در تغییر را با طبیعت متغیر انسان به هم متصل میکند. بنابراین ادبیات و تاریخ باهم در ارتباطند، ارتباطی نظیر رابطه میان آب و نور. نور در آب نفوذ میکند: آب ناگزیر نور را منعکس میکند اما کیفیتها و ویژگیهای اصلی آن را تغییر نمیدهد.
شما هرگز خواستهاید از شخصیتها و موتیفها و آرکیتایپهای اسطورهای در آثار خود بهره ببرید؟
گفتنش سخت است. اما فکر میکنم نه، من از اسطوره بهطور خودآگاه استفاده نکردهام.
سخن آخر شما با خواننده ایرانی آثارتان؟
اگر اجازه بدهید شوخیای بکنم. بهتر بود اگر این آخرین سخنِ من [نویسنده در اینجا با طنز، سخن آخر را واپسین سخنِ پیش از مرگ در نظر گرفته است] نبود!
دیدگاه تان را بنویسید