به همان میزانِ روزنامهنگاریاش، نوشتن داستان را هم در کارنامهاش دارد، به یک معنا میتوان گفت او در متنِ زندگی ادبی و بطن زندگی شخصیاش درهم تنیده شده و این را میتوان در بافت قصههای او هم جستوجو کرد، بهویژه در آخرین اثرش «پرده آهنین» که داستان جنگِ سرد مطبوعاتیها و ادبیاتیها است؛ جنگ سردی که او را بهعنوان داستاننویس و روزنامهنگار به این باور رسانده که دوره کارهای بزرگ سرآمده، و عصر، عصرِ میانمایگی است.
«شکار حیوانات اهلی»، «مکافات» و «معجون مکانیک» سه اثر دیگر شروقی در ادبیات داستانی است. از او چند اثر هم در زمینه گفتوگو و نقد و پژوهش منتشر شده: «آلبر کامو»، «ایرجمیرزا» و گفتوگو با جواد مجابی در مجموعه تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران. آنچه میخوانید گفتوگو با علی شروقی بهمناسبت انتشار «پرده آهنین» از سوی نشر ثالث است.
در ابتدای «پرده آهنین» با آوردن خاطرات کودکیِ شخصیت اصلی و مساله حیات معنوی و اشاراتی که به قضایای دهه60 و پروفسور ابراهیم میرزایی و کونگ فوتوآ میکنید، بهنظر میرسد میخواهید پای معنویت، عرفان و ورزشهای رزمیِ مُد روز آن دهه را به داستان باز کنید. اما در ادامه و با توجه به اکنونِ روایت که سال 1391 است، روزنامهنگاریِ ادبی مقدم بر همه این گذشته میشود. این مقدمه چقدر کلیدی است برای روایتتان؟
راستش فکر میکنم موقعیتهای کلیدی در رمان فقط آنهایی نیستند که نقشی در حوادث مرئی قصه ایفا میکنند، آن تفنگِ معروفِ چخوف به شکلهای مختلف میتواند در داستان نقش ایفا کند، حتی گاهی با شلیکنکردن؛ گاهی عنصری را وارد رمان میکنی که یک پیوند درونیتر با جهانِ معنایی رمان دارد و اینگونه در طرح و توطئه رمان نقش ایفا میکند. در «پرده آهنین» دارم قصه جعل، تقلب، رنگعوضکردن و اجبار به فرار و ناپدیدشدن را در زمینه تاریخی بحرانی روایت میکنم و آن خاطرات ابتدای قصه هم بخشی از این ماجراست و متعلق به همین زمینه تاریخی است. و البته بهطور مشخص در مورد قضیه کونگفوتوا و پروفسور میرزایی باید این را هم اضافه کنم که این قضیه به نحوی غیرمستقیم در سرنوشت شخصیت داستان نقشی ایفا میکند.
زبان به حکم اینکه راوی داستان یک روزنامهنگار ادبی است، گاه با پیرایههایی همراه است و بسته به موقعیت هجوآلود هم میشود و نگاه شاعران و نویسندگان دیگر را هم برمیسازد اما بهطور کل بسیار ساده و عامهفهم قصه را پیش میبرد و به محاوره هم بسیار نزدیک است. خودتان را درگیر زبانآوریهای معمول نکردهاید.
درست است، میخواستم زبانورزیای هم اگر هست در پشت این سادگی مخفی باشد و خیلی به چشم نیاید، درواقع یکجور پیوند و درهمتنیدگیِ زبان محاوره با پشتوانههای زبانی نظم و نثر فارسی مدنظرم بود.
و همینطور به شیوه رمانهای کلاسیک همان اول توصیفات ظاهری آدمها و مکانها را میدهید و بعد سراغ طرح داستان میروید.
در این رمان کاملا آگاهانه میخواستم تا جای ممکن به قواعد و الگوهای کلاسیک قصهنویسی پایبند باشم.
این قصه جعل، تقلب و رنگعوضکردن که گفتید بهنوعی در مورد خودِ روایتِ کتاب هم میتواند مصداق داشته باشد. شما قصه روزنامهنگاری را تعریف میکنید که شغلی در روزنامه «پیام سحر» دارد. روزنامهای که نشانهای ندارد مگر دفتری در محدوده میدان هفت تیر. از نام دبیر سرویس و سردبیر گرفته تا سایر نامهای داستان فِیک هستند. از ادبیاتیهایی که نقش موثری هم در روایت دارند هم بهکرات با نامهای جعلی نام برده میشود. حتی نام منتقدان دهه چهل هم جعلی است. آیا بناست مخاطب از میان همه این نامهای جعلی و نشانههای محو، خود به اسامی خاص و واقعیت بیرونی پل بزند؟ یا اینکه تنها مشت را به نشانه خروار نشان دادهاید؟
شاید بشود گفت هر دو؛ طبیعتا انتظار نداشتی من بیایم آدمهایی واقعی با نامهای واقعی را بگذارم وسط رمان و آنها را هجو کنم و دست بیندازم؛ همینجوریش هم یحتمل برای خودم در فضای مطبوعات به قدرِ کافی دشمن تراشیدهام، اگرچه خوشبختانه بعید میدانم مطبوعاتیهایی که این رمان را خواندهاند تعدادشان زیاد باشد، بههرحال اگر خواننده خیلی حوصله داشته باشد و در این فضا باشد خب لابد مصداقهایی هم پیدا میکند، اما خوانندهای که از حالوهوای مطبوعات دورتر است احتمالا مشت را نشانه خروار خواهد گرفت و خب من که صرفا برای چزاندن این و آن رمان نمینویسم؛ اگرچه چهبسا هر قصهای برخلاف آنچه ممکن است بهنظر برسد یا وانمود شود با واکنشی ذهنی به دغدغهها و درگیریهای ملموسِ نویسنده آغاز میشود، هیچ قصهای یکسره بری از مسائل شخصی نویسندهاش نیست، منتها باید بتوانی اینها را طوری بیان کنی که تعمیمپذیر بشود.
بعید میدانم نخستین جرقه یک قصه را مفاهیمی کلی نظیر عشق به بشریت و... بزند، چنین قصهای معمولا آبکی از کار درمیآید، اما قصهای هم که در آن فقط عوالم خصوصی شرح داده شود، ملالآور خواهد بود. اینجاست که پای بهقول شما مشت نمونه خروار وسط میآید. یعنی موقعیت داستانی باید قابل تعمیم باشد و شمول این تعمیم هرچه گستردهتر باشد با قصهای ماندگارتر و عمیقتر و چندوجهیتر مواجه خواهیم بود. منظورم البته از تعمیم این نیست که شما مثلا صرفا یک دوره را در اثرتان بازتاب دهید، مهمتر این است که حس یک دوره، روح یک دوره را بتوانید بسازید. به هر صورت بله، تقریبا همه آنچه در این رمان واقعیتِ مستند وانمودشده، جعلی است.
به خاطرههایی از نصرت رحمانی و بهرام صادقی که در افواه بیان میشود، در کتاب شما هم اشارههایی میشود. اما هرچه پیش میرویم همان خاطرهها هم توسط شخصیتهای دیگر رد میشوند.
در مورد نصرت رحمانی و بهرام صادقی دو خاطرهای که نقل میشود کاملا جعلی است، اما با توجه به خاطرات دیگری که در روایتهای شفاهی از آنها نقل شده میتواند اینها هم درست باشد. من اصراری نداشتم بگویم آن خاطراتی که واقعا از این شخصیتها نقل شده جعلی است. بیشتر میخواستم دنیای میانمایگانی را بسازم که میخواهند با نقل این خاطرات و چسباندن خودشان به آن آدمها برای خود اعتبار و هویتی کاذب و جعلی بتراشند و خودشان را مهمتر از آنی که هستند جلوه دهند، حالا به هر انگیزهای؛ و چه بسا از سرِ اضطرار. من این شخصیتها را نساختهام که بگویم ببینید چقدر این رفتار زشت و ناپسند است و فلان. موقعیتی را ساختهام که در آن هرکس به نحوی مجبور است به جعل و تقلب و خالیبندی تن بدهد.
رمان «شیر و سایه» که راوی از اُفستفروشهای انقلاب میخرد، درواقع بهانهای است برای سربرآوردن او و اشتیاقِ مصاحبهگرفتن با نویسنده میشود مساله اصلی و موتور روایت. مصاحبهای که میتواند آس روزنامهنگاریاش باشد. چنین مضمونی یک مخاطب اهل ادبیات را احتمالا میتواند تا انتها با خودش همراه کند اما بهنظرتان مخاطبی را که چندان درگیر این حواشی شعر و داستان و روزنامه نیست، هم میتواند؟
اتفاقا جالب است برایت بگویم که مخاطبان کمتر ادبیاتی که زیاد در فضای حرفهای ادبیات نبودهاند از این رمان در قیاس با کارهای قبلی من بیشتر استقبال کردهاند و راحتتر با آن ارتباط گرفتهاند.
البته در این روایت کلاسیک، نویسنده مجبور میشود نعلبهنعل هرآنچه را در اکنون روایت میگذرد، واگو کند. همین امر سبب شده که عینیت در «پرده آهنین» فربه شود و جزئیات بسیار و تکرارشوندهای به شکل شرح زیست روزمره ریش و دوش و خورد و نوش و پوش بیان شود. انگار یک جور ابزوردیته و ملال هم زیر پوست این مدل روایت وجود دارد.
حتما هست، مخصوصا ابزوردیته. کل این موقعیت را اگر درش ریز بشوی ابزورد و مضحک است. ما در این جهان با انواع و اقسام موقعیتهای ابزورد مواجهیم، ولی چهبسا همین موقعیتها اگر جور دیگر نگاهشان کنی، منبع کشف چیزهای تازهای هم درباره خودمان و دیگران و جهان هستند.
در رمان به وضعیت غمانگیز روزنامهنگاری در عصر قحطالرجالِ این دهههای اخیر هم نقب بسیار زدهاید. روزنامهنگارانی در پی نویسندگان مهمی که مصاحبه نکردهاند. شکارچیانی که چشمشان دنبال مصاحبهنکنهاست. این نقدها اگرچه به صراحت و مدل جمله معترضه بیان میشود، اما در بافت روایت کاملا تنیده شدهاند.
خب این اوضاع کلی روزنامهنگاری ما در این سالها بوده؛ شکار اسمها و چهرهها و تکرار مکررات درباره آنها یا از زبان آنها. شاید به این دلیل که گشتن در سوراخسنبههای دهههای 40 و 50 که ببینی چیزی باقی مانده که بشود بهعنوان چهره تازه رو کرد یا نه، راه مطمئنتر و کمدردسرتری باشد و ریسک بالایی نداشته باشد. از طرفی گسست چندین سالهای که بین نسلهای جدیدتر و قدیمیها پدید آمد به این اغراق درباره گذشته دامن زده. یعنی ما با گذشته مواجهه انتقادی درست و دقیقی نداریم و بیشتر شیفته و ذوب در ادبیات دهههای 40 و 50 هستیم و در پی آرمانیسازی آن دوره. این یک وجه ماجراست. وجه دیگر اما این است که شاید واقعا دوره هنر و ادبیات بزرگ نهفقط اینجا، بلکه همهجای دنیا کموبیش سرآمده. فکر میکنم سینما آخرین رسانهای بود که میشد در آن هنر بزرگ خلق کرد، با تلویزیون حقارت و میانمایگی و کوچکشدن ابعاد و حدود همهچیز شروع شد و رسید به عصر این صفحات فسقلی گوشیهای موبایل.
در مورد رمان و دیگر هنرهای خلاقه هم همین اتفاق افتاده، در مورد ادبیات یک چیز دیگر که در قرن بیستم کمکم اتفاق افتاد این بود که ادبیات بهتدریج زیر سایه نظریه قرار گرفت و مقهور و مرعوب آن شد. یعنی قبلتر اگر این ادبیات بود که نظریه از دل آن استخراج میشد در قرن بیستم نظریه دست بالا را داشت و مانیفستهای ادبی و هنری درباره اینکه ادبیات و هنر باید فلان و بهمان باشد رواج پیدا کرد. بگذریم که ایدئولوژی به شکلهای دیگر هم بر ادبیات و هنر سیطره پیدا کرد.
خلاصه میخواهم بگویم این قحطالرجالبودن یک وضعیت جهانی است و مختص اینجا نیست. من همچنان ترجیح میدهم فیلمهای فورد و هاوکز و ولز و هیچکاک را ببینم تا این سینمای جدید با فیلمهای خوشساخت اما میانمایه را. تو به همین فیلم «انگل» که جایزه گرفت نگاه کن. فیلمی است راجع به فقر، فیلم بدی هم نیست، اما تو مقایسهاش کن مثلا با «دزد دوچرخه» یا «اومبرتو د» از دسیکا که آنها هم راجع به فقرند. اما چه نگاه انسانیِ عمیقی در آن فیلمها هست، در آن فیلمها انگار هنوز امید و آرمانی هست، ولی در سینمای امروز با یک جور ناامیدی مطلق مواجهیم که نتیجهاش میشود اینکه من هم پولدار میشوم و پدرِ بقیه را درمیآورم، یعنی یکجور نیهیلیسم و بیتفاوتی و عقدهگشایی صرف.
این درباره ادبیات هم قابل تعمیم است، درباره روزنامهنگاری هم قابل تعمیم است. شاید باید این واقعیت تلخ را بپذیریم که رمان و کلا هنر اصیل و بزرگ مرده و دورهاش تمام شده. البته اگر در درازمدت بخواهیم به قضیه نگاه کنیم شاید چندان ضرورتی نداشته باشد که ناامید باشیم. بههرحال از عمر طولانی جهان سهم کمی به هر نسل میرسد، ما از بعدش خبر نداریم که چه میشود، شاید این میانمایگی موقتی باشد و صدسال دیگر وضع به گونهای دیگر باشد یا شاید آیندگان به آنچه ما میانمایه میگوییم بهعنوان جلوههای شکوه هنر و ادبیات یک عصر نگاه کنند!
وضعیت شهر تهران هم مدام در رمان طرح میشود. از ترافیک، دود، سروصدای موتورهای مسافرکش گرفته تا آگهیهای کاشت مو و اپیلاسیون و کلاس کنکور و موسیقی و زبان. آیا میتوان در وضعیتی کلیتر این رمان را شهری دانست؟
بههرحال باید فضای پیرامون این آدمها و مختصات اجتماعی دوره موردنظر را میساختم. اما نمیدانم به اعتبار این ویژگیها میشود در معنای ژانری عنوان شهری را به این رمان اطلاق کرد یا نه.
پای زن اغواگری را هم به میانه داستان باز کردهاید. زنی که نقش یک واسطه ادبی را بازی میکند. چه شد که یک عنصر ژانری و شخصیتی را از دل فیلمهای نوآر به داستانتان وارد کردید؟ نگران نبودید المانی ناهمخوان با سایر اجزای داستانتان باشد و احیانا متهم بشوید به ایجاد زمینه برای جذب بیشتر مخاطب؟
راستش بهنظر خودم نرسید که حضور پرنیان عنصری ناهمخوان با کلیت رمان است. اما در مورد جذب مخاطب بههرحال در این رمان شاید بیشتر از کارهای دیگری که تا الان نوشتهام به مخاطب عادی فکر کردم.
شخصیت اصلی داستان (حامد) زندگی فلاکتباری دارد. آدم چندان ادیب و صاحب فضائل و مناقبی نیست، اما به کارش وارد است و هر اتفاقی هر اندازه هولناک، تاثیری در او نمیگذارد و به نوعی سِر شده و زده بر رگ بیخیالی. پس از سالها کار فلهای در مطبوعات و معرفی کتابهای پرتوپلا و مصاحبه با شاعران و نویسندگان و مترجمان متوسط و نوشتن نقد و ریویوی کتاب در گل و گوشههای بیاهمیت صفحه ادبیات، دلش برای دیدن یک ستاره پر میکشد. قلب مهربانی هم البته دارد و غذایش را با مرد کارتنخواب قسمت میکند. از این دست شخصیتهای بیهدف، هُرهُری و با قلب خوب که در رمان قبلیتان «مکافات» هم وجود داشت، ظاهرا مورد علاقهتان است.
درست میگویی این شخصیت بهخصوص از همان تبار شخصیت رمان «مکافات» است. بله این شخصیتها برای من جذابند، یکجور طنز و رندی و بیخیالی درشان هست، انگار در حواشی دنیا راه میروند و دنیا را تماشا میکنند، خیلی حوصله جنگیدن برای کسب مقام و مال و جاه را هم ندارند، ممکن است تلاشهایی هم بکنند اما خیلی جاهطلب و اهلِ رقابت نیستند و اگر هم وارد این قضایا بشوند تا تهش نمیروند، اگر هم بخواهند تا تهش بروند چون اینکاره نیستند سرشان کلاه میرود.
عصاره رمان در شخصیت احمد امیدوار است که جلوه میکند. پیرمردی مهربان که اگرچه انگ جعل به او میچسبد، اما به نوعی یکتنه بار ادبیات دهه 40 را تاکنون به دوش کشیده و شمهای از همه این ادبیات نحیف را در خودش نهفته دارد. با بزرگانِ بسیاری حشرونشر داشته و ادای همه را به خوبی درمیآورد.
احمد امیدوار دغلباز است، اما آنقدرها طمعکار نیست، همین که با جعل و تقلب و حقهبازی نیاز روزانه و بهقول معروف پول سیگارش را درآورد برایش بس است. حتی شاید بشود گفت برای خودِ جعل است که جعل میکند. نفسِ جعل و تقلید است که به این رندِ حقهباز احساس رضایت میدهد، حالا گیریم از قِبلش پولی هم از شیفتگان جاه و مال که خیلیهاشان احتمالا از خودش طمعکارترند بتیغد.
دیدگاه تان را بنویسید