یادتان هست اولینبار چطور فکر «دوست باهوش من» به ذهنتان رسید؟
نمیتوانم جواب دقیقی بدهم. شاید سرچشمهاش در مرگ یکی از دوستانم باشد یا شاید هم یک جشن عروسی شلوغ یا شاید هم نیاز به بازگشت به تمها و تصاویر کتابی قدیمیتر: «دختر گمشده». آدم هیچوقت نمیفهمد سروکله یک داستان از کجا پیدا میشود؛ داستان محصول طیفی از نشانهها است که با تصاویر دیگری که به آن آگاه نیستی و هرگز هم ازشان سردرنخواهی آورد ترکیب میشود و ذهن را تهییج میکند.
از همان ابتدا میدانستید که نتیجه نهایی مشتمل بر چهار جلد کتاب خواهد شد؟
نه. در پیشنویس اولم داستان لیلا و النا میشد یک جلد کتاب شستهورفته. تازه بعد از اینکه شروع کردم روی متن پیشنویسم کارکردن فهمیدم جلد دوم و سوم و چهارمی هم در کار است.
پیش از اینکه دست به کار نوشتن شوید، برنامه تمام داستان را توی ذهن ریخته بودید؟
نه، من هیچوقت برای داستانهایم برنامهریزی نمیکنم. همین که یک طرح پرجزئیات بیاید جلویم، علاقهام را به کل داستان از دست میدهم. گیریم این طرح یک چکیده شفاهی باشد، باز هم میلم به نوشتن آنچه توی ذهنم است کم میشود. من از آنهاییام که وقتی دست به نوشتن میزنند، تنها دوسهتا اتفاق حیاتی داستان را میدانند. باقی را خطبهخط کشف میکنند.
اولین جلد این مجموعه سال 2011 در ایتالیا منتشر شد و آخری در 2014، زمان کوتاهی است برای چنین بلندهمتیای. آیا قبل از انتشار جلد اول، بیشتر مجموعهتان را نوشته بودید؟ ممکن است برایمان از زمانبندی نوشتن و انتشار رمان بگویید؟
سال 2009 نوشتن را شروع کردم و کموبیش یک سال را صرف تکمیل کل داستان کردم، با تمام پیچوخمهای داستانیاش. بعد شروع به ویرایش کردم و چه لذت وافری بردم وقتی دیدم از همان صفحه اول، داستان دارد قد میکشد و رشد میکند و پرجزئیاتتر میشود. آخر 2010 با توجه به تعداد بسیار زیاد صفحات کتاب که داستان خردسالی و بزرگسالی لیلا و النا را میگفت، با ناشر تصمیم گرفتیم کتاب را در چند جلد چاپ بکنیم.
وقتی اولین رمان مجموعه منتشر شد، توانستید به آسایشخاطر بیشتر بنویسید. هرچند موفقیت چشمگیر رمان میتوانست بر مسیر نوشتن شما آثار سو بگذارد. چطور توانستید از گزند این موفقیت چشمگیر مصون بمانید و به کارتان ادامه دهید؟
برای من تجربه تماما نویی بود. بچه که بودم دوست داشتم داستان تعریف کنم و برای بچههایی که میشدند مخاطبان کمتعداد داستانهایم و دورم جمع میشدند کلمات موثری پیدا کنم. حس بینظیری بود وقتی تشویق و دلگرمیشان را میدیدم، وقتی میدیدم شنوندههایم دوست دارند داستان را ادامه دهم، که فردایش و حتی هفته بعدش هم خوش دارند برایشان باقی قصه را بگویم. هم تلاشی پرهیجان بود و هم مسئولیتی شورانگیز. گمانم بین سالهای 2011 تا 2014 هم همچین حسی داشتم. همین که از غوغای رسانهای کنار گذاشته شدم -که به این خاطر برایم ممکن شد که از سال 1990 غیاب را انتخاب کرده بودم- آن لذت کودکی برگشت: که مادامی که مخاطبانِ پرشمار و مهربان منتظرند باقی داستان را بشنوند، بنشینی و داستانی شکل بدهی. وقتی خوانندهها مشغول خواندنِ کتاب اول بودند، من داشتم دومی را تمام میکردم؛ وقتی داشتند جلد دوم را میخواندند، من گرم ویرایش و اتمام سومی بودم؛ و قسعلیهذا.
اگر بخواهید نگاهی به گذشته بیندازید، روند نگارش داستانها را چطور میبینید؟ آیا از همان ابتدا روان و بیلکنت مینوشتید؟ یا برعکس، لحظاتی هم در کار بوده که دچار تردید شوید؟ پیشنویسهای بسیار داشتید؟ آیا حذفیات و ویرایش فراوانی در کار بوده؟
قبلا مشکلات زیادی با نوشتن داشتم. من همیشه مینوشتهام، از همان نوجوانی، ولی همیشه با نوشتن کلنجار میرفتم و عمدتا هم از نتیجه نوشتههایم راضی نبودم. نتیجه هم اینکه به ندرت تصمیم به انتشار نوشتههایم میگرفتم. در مورد این داستانِ طولانیِ طولانی اما اوضاع متفاوت بود. اولین پیشنویس بدون مانع پیش رفت: لذت محض داستانگویی بر همهچیز غلبه میکرد. بهعلاوه کار چند سال بعدش هم بهطرز خارقالعادهای آسان بود، تو گویی یک بزمِ مدام. نگارش این چهار جلد، دستی به سرشان کشیدن و آماده انتشارشان کردن، بهگونهای بود که هم ذاتا به پیشنویس اولیه وفادار بود و هم بسط داده شده و پیچیده شده بود. بحرانی در کار نبود، یا بگذارید اینطور بگویم که هیچ تردیدی در میان نبود، بازنویسی کمی در کار بود و حذفیات حتی کمتر، و تکوتوک مورد بعدتر اضافه شد. در ذهنم آثار جزرومدش برقرار است؛ جزرومدی که وقتی از سر میگذرانیاش، خوشحالی که هنوز زندهای.
در جایی نوشته بودید که هر حواسپرتیای میتواند کاری کند که نوشتن غیرضروری بهنظر برسد، که شکنندگی اینهمه را عیان میکند. با این همه انگار نمیتوان نویسندهای قدرتمندتر از شما را متصور شد، کسی که بهتر از شما بتواند اثر داستانیِ عظیمی بیافریند. خودتان موافقید که این ترکیب شکنندگی و قدرتمندی برای نوشتنتان ضروری است؟
بزرگترین ترس من این است که ناگهان حس کنم بیمعناست که اینهمه چیز از زندگیام را وقف نوشتن کنم. حسی است که بارها به سراغم آمده و میترسم باز هم سروکلهاش پیدا شود. من به یکجور اراده، به یکجور وفاداریِ شورمندانه و لجبازانه به برگههای کاغذ نیاز دارم مبادا ضرورت چیزهای دیگر را احساس کنم، ضرورت اینکه باید زندگیام را بهگونه فعالانهتری سپری کنم. بنابراین بله، من شکنندهام. برایم بینهایت آسان است که متوجه جنبههای دیگر زندگی بشوم و احساس گناه کنم. بنابراین بیش از قدرت، به غرور نیاز دارم. موقع نوشتن باید به خودم بباورانم که کار من این است که این داستان یا آن داستان را روایت کنم و اگر از این کار سر باز بزنم یا به نحو احسن انجامش ندهم، مرتکب اشتباه شدهام.
انرژی حیاتی نوشتن شما از کجا میآید؟
نمیدانم نوشتههایم این انرژیای را که میگویید در خود دارند یا نه. البته اگر چنین انرژیای در کار باشد به این خاطر است که این انرژی خروجیِ دیگری ندارد یا من آگاهانه یا ناخودآگاه هر خروجی دیگری را بر این انرژی حرام کردهام. البته وقتی مینویسم بخشهایی از خودم را ترسیم میکند، از خاطراتم، خاطرات دردناک و پراکندهای که به یادآوریشان برآشفتهام میکند؛ به گمان من داستان تنها آن هنگامی ارزش نوشتن دارد که سرچشمهاش از آنجا باشد.
لیلا و النا در این کتابها رنج فراوان میبرند. چرا تصمیم گرفتید که این همه تجربه تراژیک بر سرشان بریزید؟
فکر نمیکنم رنجهایشان تفاوت چندانی با رنجی که زنان هرروزه در گوشهگوشه دنیا میبرند داشته باشند، بهویژه زنانِ فقیر. لیلا و النا عاشق میشوند، ازدواج میکنند، به آنها خیانت میشوند، خیانت میکنند، در جهان پی نقشی میگردند، با تبعیض روبهرو میشوند، زایمان میکنند، بچه بزرگ میکننند، گاهی خوشحالند و گاهی نه، و فقدان و مرگ را تجربه میکنند. داستانپردازی کردهام بله، ولی نسبتا با مضایقه. آخر رابطه عاطفیای که ما با شخصیت داستان میسازیم دلیل اصلیای است که باعث میشود داستانشان را شبیه به سیر بیپایان وقایع ناگوار ببینیم. در زندگی هم مثل رمان به درد دیگران آگاهیم، رنجشان را احساس میکنیم، منوط به این شرط که دوستشان بداریم.
در کتابتان زنان در تقلایند. و مردها اغلب ازشان سوءاستفاده میکنند. نظرتان در مورد اعتراضات #metoo در سرتاسر دنیا چیست؟
به باور من آنها توجه عمومی را به مسالهای جلب کردهاند که زنان از ازل با آن آشنایی داشتهاند و کموبیش در موردش سکوت میکردند. سلطه مردسالاری -گیریم برخلاف ظاهر- همچنان در غرب برقرار است و بسیار هم قدرتمند است؛ و یکایک ما در اقسینقاط دنیا و هرکس بهنوع خودش از آن رنج میکشد؛ حال این رنج ممکن است از قبل تحقیری باشد که یک قربانیِ خاموش احساس میکند یا شریک جرمی ترسخورده یا یاغیای مخالفخوان یا حتی کسی که عوضِ فرد متجاوز، قربانیِ تجاوز را سرزنش میکند و به او تهمت میزند. شاید عجیب بهنظر برسد اما بهنظر من تفاوت فاحشی میان زنان ناپلیای که من داستانشان را روایت کردم با بازیگران هالیوود و قشر تحصیلکرده، زنانی که در بالاترین سطوح نظام اجتماعی و اقتصادی کار میکنند، وجود ندارد. باری، اینی که کسی به صدا دربیاید و بگوید: #من_هم (#metoo) چیز خوبی است، ولی تنها به این شرط که اهمیت مساله اصلی را از یاد نبریم: مبادا علتهای اصلی را قربانیِ افراط کنیم. باید بهخاطر داشته باشیم که قدرت متجاوزان بزرگ و کوچک چه در مرکز دنیا و چه در حاشیهها به این است که بابت اشکال گوناگون تجاوز احساس گناه نمیکنند، بهعلاوه قدرت اینان در این هم هست که با تمجمجی مشمئزکننده کاری میکنند که ما را بابتش شرمسار کنند.
آیا پیشبینی میکنید که از دل #metoo فمینیسم نویی برخیزد؟
در این سالهای اخیر نوعی بیزاری از فمینیسم از مادران و مادربزرگان به نسل جوانتر تزریق شده است. جوانان خیال میکنند که همین اندک حقوقی که زنان دارند، حکم طبیعت بوده و نه حاصل مبارزاتِ دشوار سیاسی و فرهنگی. امیدوارم ورق برگردد و دخترها ببینند که ما تاریخ چندهزارساله خواری زنان را توشه راهمان داریم، و مبارزه همچنان ادامه دارد و به محض اینکه سپرمان را پایین بیاوریم، طولی نمیکشد که تمام آنچه را چهار نسل از زنان بهخاطرش با زحمت فراوان مبارزه کردهاند، از دست بدهیم.
موافقید که رمان شما مربوط به سنت روایتهای عامتری است (همچون رمانهای الکساندر دوما) با یک عالم اکشن و شخصیت، تا اینکه متعلق به شیوه مدرنیستیتر و مینیمالیستیتر قصهگویی باشد؟
نه. گرچه میتوانم تصمیم بگیرم از بعضی از آرایههای ادبی قدرتمندتر ادبیات عامه استفاده کنم، ولی خوش داشته باشم یا نه این کار را در دورهای به کل متفاوت انجام میدهم؛ چراکه دورهای که من در آن زندگی میکنم بهکل از دورهای که آن نوع ادبیات در آن رسالتش را انجام داده، متفاوت است. میخواهم بگویم که، و این را با کمی حسرت میگویم، من هیچ رقمه نمیتوانم الکساندر دوما بشوم. بهکاربردن سنتِ عظیم رمان عامه به این معنا نیست که آن نوع روایت را، چه بهترش و چه بدترش را، بازآفرینی کنی، بلکه به این معناست که از آن استفاده کنی، به همش بریزی، قوانینش را درهم بشکنی، انتظاراتش را برآورده نکنی، و اینهمه را برای گفتنِ داستان عصر خودت به کار ببری. به زعم من کندوکاو در انبار عظیم تاریخی رمان و ضدرمان، وظیفهای است بر دوش تکتک کسانی که در حرفه روایتاند. دیدرو هم میتوانست «راهبه» را بنویسد و هم «ژاک قضا و قدری» را. ما میتوانیم مرزهای بین تجربههای ادبیِ مختلف را پاک کنیم و همزمان از هردو استفاده کنیم تا لحظه تاریخیِ اکنون را ترسیم کنیم. امروز با یک عالم اکشن، یک عالم شخصیت یا مینیمالیسمی که به آن اشاره کردید جداجدا راه به جایی نمیبریم. بیایید بکوشیم تا از قفسهای ناکارآمد بیرون بزنیم.
جایی گفته بودید که وقتی بسیار جوان بودید و در ناپل، فلوبر را کشف کردید. اولینباری که به یک کتاب دل باختید کی بود؟ یا به یک شخصیت داستانی و در کل به ادبیات؟
بله؛ من واقعا عاشق «مادام بووآری» فلوبر بودم. آن موقع وقتی کتاب میخواندم، داستان و شخصیتهایش را به دنیای واقعی خودم میآوردم، و نمیدانم چرا «اِما بووآری» انگار شباهت بسیاری به زنهای خانواده من داشت. اما بسیار قبلتر از «مادام بووآری» عاشق «زنان کوچک» شده بودم. جو را خیلی دوست داشتم. آن کتاب سرچشمه اصیل عشق من برای نوشتن است.
تحتتاثیر نویسندگان زن بودهاید؟ مثلا نویسندههای فرانسویای مثل کولت، دوراس یا...؟
جوان که بودم همهجور چیزی میخواندم، بدون هیچ نظم خاصی و اسم نویسندهها هم برایم مهم نبود؛ اینی که زن بودند یا مرد برایم جالب توجه نبود. من شیفته شخصیتها بودم، شیفته مول فلندرز و الیزابت بنت و جین ایر و آنا کارنینا بودم و جنسیت نویسنده برایم اهمیتی نداشت. بعدتر، اواخر دهه 70، کمکم به نوشتار زنان علاقهمند شدم. اگر بخواهم از نویسندگان فرانسوی که به آنها اشاره کردید بگویم، مثلا باید بگویم که تقریبا تمام نوشتههای مارگاریت دوراس را خواندهام. ولی یک کتابش هست که بیشتر از همه خواندهامش و بررسیاش کردهام، کتاب «شیدایی لُل و اشتاین» که به نظر من پیچیدهترین کتاب دوراس است، ولی کتابی است که میتوان از آن بسیار آموخت.
نظرتان درباره نوشتار زنان چیست؟ به وجود چنین دستهبندیای قائلید؟ که یعنی نوشتار مردانه و نوشتار زنانهای داریم؟ برای مثال الزا مورانته در مقابل همینگوی؟ و در مورد سبک نگارش خودتان، آیا فکر میکنید نوشتههای شما ترکیبی از این نوشتار زنانه و مردانه باشد؟
قطعا نوشتار زنانه وجود دارد، اما دلیل اصلیاش این است که حتی نوشتن هم قویا متاثر از سازههای فرهنگی و تاریخی جنسیت است. میشود گفت جنسیت شبکه بسیار گستردهای دارد، جا پای قواعدش محکم است، و به همین خاطر برای ما بسیار سخت است که بیاییم و ببینیم چه چیزهایی بر ما بهعنوان نویسنده اثرگذار بوده و ما را اینی کرده که هستیم، و بعد از نو به بازآفرینی خود دست بزنیم. برای مثال من از کتابهایی که خواندهامشان و دوستشان داشتهام آموختهام، چه از نویسندههای مرد و چه از نویسندههای زن، و بهراحتی میتوانم اسم ببرمشان، اما بهعلاوه شدیدا از جملاتی اثر پذیرفتهام که سرمنشأشان را بهخاطر نمیآورم، چه برسد به اینکه یادم بیاید نویسندهشان مرد بوده یا زن. خلاصه بگویم، کارآموزی در ادبیات از طرقی میگذرد که همیشه راهیابیشان آسان نیست. بنابراین از گفتن اینکه این یا آن نویسنده مرا «شکل» دادهاند اجتناب میکنم. و بالاخص از گفتن اینکه عمدتا نویسندههای زن مرا شکل دادهاند اجتناب میکنم، و این درحالی است که عاشقانه کتاب «خانه دروغگویان» الزا مورانته را دوست داشتهام و هنوز هم دارم. ما در دوره تغییر بزرگی هستیم، و بازنماییِ جنسیت این خطر را به همراه دارد که نهتنها قانعکننده نباشد، بلکه حتی دیگر اعتباری هم نداشته باشد.
وقتی کتابی میخوانید، بیش از همه چه چیزی را ارزیابی میکنید و قدردان چه بخشهایی از داستان هستید؟
اتفاقات غیرمترقبه، تناقضاتِ معنادار، تغییرات ناگهانیِ زبان و روانشناسیِ شخصیتها.
در کتابتان «مادری» دشمن نوشتن است (النا چنان درگیر بزرگکردنِ دخترانش است که نمیتواند آنطور که میخواهد روی نوشتن تمرکز کند). طبق تجربه خودتان، بهترین شرایط نوشتن کدام است؟ تنهایی؟ کسی را ندیدن؟ زندگی در انزوا؟ یا برعکس، زیاد بیرونرفتن، الهامگرفتن از دیدار با آدمها و یحتمل عاشقشدن؟
آدم وقتی عاشق است عالی مینویسد و در کل اگر کسی تجربه زیستن نداشته باشد، پس درباره چه باید بنویسد؟ اینی که آدم بخواهد کل تمرکزش را بگذارد روی نوشتن، جاهطلبیِ دوران جوانی است؛ و جوانیای غمبار. زندگی، مخل همیشگی نوشتن است، ولی بدون آن، نوشتن شبیه خرچنگ قورباغهرفتنِ ابلهانه توی آب است؛ که یعنی زندگی وقتی درگیر جزرومد بشود، میتواند زمان نوشتن را ببلعد. مادری هم طبق تجربه من، به سادگی میتواند نیاز به نوشتن را به کنار براند. آبستن فرزندشدن، به دنیا آوردنش و بزرگکردنش تجربهای شگفتانگیز و دردناک است و وقتی مدتی به درازا میکشد -بالاخص اگر پول کافی نداشته باشی که وقت و انرژی زنان دیگری را بخری- میتواند تمام فضا و معنای تمام زندگی را به درون خود بمکد و از میان ببرد. طبیعتا وقتی نیاز به نوشتن قوی باشد، دیر یا زود برنامهای میچینی که کمی برایت فضا باز کند. ولی این در مورد تمام تجربههای زندگی صادق است. تمامشان بر ما حادث میشوند، از پا درمان میآورد و بعد اگر یک گوشه نیفتادیم و جان ندادیم، دست به قلم میبریم و مینویسیم.
سخت نبود که یک روز از خواب بیدار شوید و ببینید «داستان لیلا و النا تمام شده است. دیگر کاری به کارش ندارم»؟ عینهو زایمان که یکدفعه به خودت بیایی و ببینی احساس میکنی از چیزی خالی شدهای؟
تشبیه زایمان به کارهای ادبی هرگز چندان بهنظر من قانعکننده نیامده است. استعاره بافتن با نظرم اثرگذارتر است. نوشتن، یکی از آن برسازههایی است که اختراعش کردهایم تا به تنهایمان قدرت ببخشیم. نوشتن، مهارت است، با فشار کنارزدنِ محدودیتهای طبیعیمان است، تمرین فراوان میخواهد که تکنیکهایش را هضم کنی، و بعد با مهارت روزافزون به کارشان ببندی و بعد اگر نیاز دیدی، مهارتهای جدید بیافرینی. به نظر من «بافتن» این همه را در خود دارد. ما ماهها و بلکه سالها کار میکنیم و متنی را میبافیم و در هر لحظه سعی میکنیم بهترینِ تواناییهایمان را به کار بندیم و وقتی تمام میشود، جلوی چشمت است، الیالابد ماهیت خودش را حفظ میکند، و ما در برابر این متن تغییر میکنیم و تغییر میکنیم، و آماده بافتنِ متن جدید میشویم.
به این فکر کردهاید که دنبالهای برای کتابتان بنویسید؟ یا داستانی فرعی را روایت کنید؟ مثل کاری که جی. کی. رولینگ برای «هری پاتر» کرد. پایانبندی داستانتان اجازه چنین کاری را بهتان میدهد، درست نمیگویم؟
نه، داستان لیلا و النا تمام شده. اما داستانهای دیگری هستند که امیدوارم بتوانم بنویسمشان. اما هنوز نمیدانم قرار است منتشرشان کنم یا نه.
رمانتان بیش از هر چیز به مفهوم «دوستی» ارزش مینهد، حتی بیش از «عشق» که غیرقابل پیشبینی است و میتواند بهکلی از بین برود. آیا خودتان هم در زندگی شخصیتان چنین ارزشی برای دوستی قائلید؟
بله، دوستی هم خطوربطهای خودش به عشق را دارد، اما در معرض خطر کمتری است که به کلی بپژمرد. روابط تنانه تهدید مداوم «دوستی» نیستند و دوستی از محدودیتهای این نوع روابط مصون است.
ممکن است جایی را که مینویسید برایمان توصیف کنید (وگرنه برایمان از اشیایی که برایتان اهمیت دارند و موقع نوشتن پیش خود نگهشان میدارید بگویید)؟
همهجا مینویسم. اتاقی از آن خود ندارم. میدانم که از جاهای عریان خوشم میآید، جایی با دیوارهای خالی سفید. اما چنین چیزی بیشتر از اینکه برایم نیازی حقیقی باشد، یک فانتزی زیباییشناسانه است. وقتی مینویسم، اگر خوب پیش برود و در کار غرق شوم، خیلی زود فراموش میکنم کجا هستم.
دیدگاه تان را بنویسید