. میلان کوندرا نویسنده بزرگ چک در ستایش آن نوشت: «این رمان شبیه هیچ رمان دیگری نیست.» سیسیلیا دریمولر نیز در نشریه ال.پایس اسپانیا در ستایش آن نوشت: «هالهای شیرین و جادویی، تمامِ داستان «سونیا بالای دار تاب میخورد» را دربرگرفته؛ یک داستان عاشقانه یا شاید داستانهایی عاشقانه در یک داستان که چیزی شبیه به یک تابلو، از جنس نقاشیهای مارک شاگال است که با نثر بیبدیل و بیمثالش، تاب میخورد، میرقصد، آواز میخواند و خیال میبافد...» رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» با ترجمه شیرین معتمدی از سوی نشر نقش جهان منتشر شده است.
سونیا بیمقدمه گفت: «همه اینها برای چیست؟ معنای زندگی چیست؟ به من بگو از ما چه چیزی حاصل میشود؟ انسان به کجا میرود، همه اینها تعیینکننده چیست؟» یورک در پاسخ آهسته و آرام گفت: «من اغلب فکر میکنم همه ما با دست بیشفقت سرنوشت کنترل میشویم و هر شخصی در آغاز زندگی تعیینکنندهای دارد... .»
شاید همین چند سطر از رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» اثر مارک بینچک نویسنده معاصر لهستانی، نشانگر بیرحمی «تاریخ» در به ثبترساندن رنج و دردهای بزرگ مشترک انسانی است؛ فاجعههای انسانی در هر دوره و شرایطی. در هر زمان و مکانی و به دست خونآلود هر جنگی که انسانها را از زیباییهای زندگی دور میکند. رمان مارک بینچک با ترجمه خوب شیرین معتمدی توانسته است تا روایتکننده بخشی از یکی از همین فاجعههای تاریخی باشد. یکی از فجایعی که حاصل جنگ است و تاریخ بشریت چقدر پر است از این حاصلهای بیحاصل.
آسایشگاه تِوُرکی در ورشو مکانی است که در آن تعدادی از جنگزدهها و بیماران روانی در روزهای پایانی جنگ جهانی دوم بستری شدهاند. آسایشگاهی که اگرچه به دست آلمانیها اداره میشود، اما پرستاران و کارکنان بخشهای مختلف آن لهستانی هستند و همین امر موجب شده روابطی انسانی و عاطفی میان آنها و بیماران برقرار شود. روابطی که هر کدام در بخشی از رمان نشانگر جزئیات شخصیتی و چگونگی شرایط زیستی آنهاست. اما محوریت تمامی روابط انسانی در این اثر، حول سه شخصیت اصلی یعنی یورک، سونیا، ویانکا میگردد. هر یک از این سه شخصیت ویژگیهایی دارند که درواقع تبدیل به ویژگیها و شاخصههای اصلی رمان شدهاند؛ ویژگیهایی که هر کدام، چگونگی استفاده نویسنده از علاقهمندیهایش را به خواننده نشان میدهد.
اگرچه نام کتاب از همان ابتدا شخصیت سونیا را در ذهن خواننده برجسته میکند، اما بیتردید این یورک است که در غالب بخشهای رمان بار اصلی روایت را به دوش میکشد؛ شاعری که در تِورکی پاسخدهنده آگهیهای استخدام است و همین امر سبب میشود تا او اتفاقی با سونیا آشنا شود و به تدریج بیش از هرکس دیگری به سونیا علاقهمند و به او عشق ورزد. اما این به معنای آن نیست که نسبت به دیگر آدمهای آسایشگاه بیتفاوت است. او دغدغهمند است و این دغدغهها مدام از زبان یورک به شعر تبدیل میشوند. قطعه شعرهایی که هر بار در لابهلای سطور رمان، ذهن خلاق یورک را به ما نشان میدهد. در غالب بخشهای اثر، خواننده با زاویه نگاه یورک روبهرو است و روایت از نگاه او پیش میرود، به همین جهت شعر نیز یکی از عناصر و ویژگیهای بالفعل رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» است.
با توجه به این نکته، طبیعی است که زبان رمان هم در کلیت خود به سمتوسوی شعر و شاعرانگی پیش رفته است؛ اما این نکته حائز اهمیت است که نویسنده توانسته جلوی پیشروندگی و احاطه شاعرانگی بر زبان رمان را کنترل کند و حضور مقولهای مثل شعر و شاعرانگی را تنها به یکی از ویژگیهای این اثر دربیاورد.
سونیا و حضور او در سرتاسر این رمان، یادآور موسیقی و ریتم در هیات کلمات است. با کمی دقت متوجه میشویم همواره حرکات سونیا طی رمان ریتمیک است و اوست که موسیقی را در رمان به جریان میاندازد. سونیا سکون ندارد و مدام در حال حرکت است و این ریتمی است که رمان بینچک به آن نیاز دارد؛ ریتمی که به سطرها شور میدهد و از خستهشدن ذهن خواننده برای دنبالکردن شخصیتها و روایتهایشان پیشگیری میکند.
نام کتاب نیز خود بزرگترین گواه این مطلب است: «سونیا بالای دار تاب میخورد». سونیا در بیشتر بخشهای رمان بهطور طبیعی و واقع در حال تابخوردن است. تاجاییکه یورک یکجا از او میپرسد: «تو چرا اینقدر تابخوردن را دوست داری؟» و سونیا در پاسخش میگوید: «برای اینکه میتوانی در یک لحظه از جایی به جایی دیگر پرتاب شوی!»
وجود این مساله را نیز در چگونگی گفتوگوهای سونیا با سایر شخصیتهای رمان میتوان مشاهده کرد. گفتوگوهایی که خشک نیستند و در آنها نوعی طراوت و سرزندگی دید. اگرچه همین طراوت و سرزندگی در پایان به معکوس خود تبدیل میشوند.
این نکات نشانههایی است از یکی از علاقهمندیهای بینچک که موسیقی و ریتم باشد. او به خوبی توانسته از عناصر موسیقیایی کلمات استفاده کند و به نحو و لحن بیان رمان خود ریتمی خاص دهد. شخصیت سونیا که از لطافت خاصی برخوردار است در هماهنگی با ریتم نوشتاری رمان بسیار تأثیرگذار است. درواقع ضرباهنگ ذهنیت راوی که غالبا یورک است، حضور رفتاری و گفتاری سونیا در بطن اثر است.
در این رمان، بیرحمی تاریخ در به ثبترساندن هرگونه اتفاق هولناک تاریخی که در آن انسان و انسانمحوری نقطه عطفش باشد، خود را نشان میدهد و از آن در برهههای آتی زندگی تاریخ تازهای میدهد. این مهم را در خلق بسیاری از آثار هنری دیروز و امروز جهان و به ویژه در ادبیات به خوبی میتوان به نظاره نشست. مارک بینچک یکی از آن نویسندگانی است که نتوانسته نسبت به زخمهایی که مقوله جنگ بر انسان و تأثیراتش بر روابط انسانی گذاشته، بیتفاوت باشد و همانطور که در یادداشت پشت جلد کتاب آمده همچون دیگر هنرمندان لهستانی زمانهاش مثل رومن پولانسکی، ویسواوا شیمبورسکا، چسلاو میلوش و بسیاری دیگر از آنچه تأثیرات زخمی جنگ علاوه بر جسم و جان انسانها گذاشته روح و روان تاریخی آنها را نیز جریحهدار کرده است، اثر آفریده است.
تِورکی شاید در خوانشهای بعدی از این رمان، تنها یک آسایشگاه بیماران زخمبرداشته در جنگ جهانی دوم در ورشو نباشد، بلکه جهانی است از یک دوره تجربه زیستی انسانهایی که چیزی جز انسانیت و انسانمحوری در برابر تمامی رفتارهای ددمنشانه سلطهگران از خود نشان نمیدهند. شاید برای همین است که سونیا در پایان رمان علیرغم تمام عشقی که در وجودش به زندگی و انسانهای دیگر حس میشود، خود را تسلیم آلمانها میکند تا به دار آویزان شود؛ زیرا به عبارتی ظرفیت و تحمل هضم آن همه رنج و مصیبت همزیستانش را از دست داده است. دیگر تابخوردن و در یک لحظه از جایی و به جای دیگر پرتابشدن برایش کارکرد روحی و روانی ندارد و این همان نقطه اوج موسیقیایی رمان است؛ نقطهای که فاجعه اصلی روی میدهد و تمامی لطافت و خوشلحنی رمان فروپاشیده میشود. بخشی که یورک و یانکا با تشویشی عجیب و دلآشوب به دنبال پاسخ فاجعهای هستند که سونیا خلق کرده است. در آن بخش بینچک گیجی خاصی را در روایتش به وجود آورده است. نوعی گیجی که خواننده حس میکند علاوه بر اینکه خود دچارش شده، نویسنده نیز همین حال را در حین نوشتن تجربه میکرده است.
میلان کوندرا نویسنده شاهکارهایی همچون «بار هستی» و «جاودانگی» یادداشتی درباره این رمان نوشته که قطعا بیدلیل نبوده است. آثار کوندرا نیز پر از ظرافتهای روایی از دردها و رنجهای هستیشناسانه انسان زمانهاش است. بیتردید او در نگاه و اندیشه بینچک بهعنوان یک نویسنده دغدغهمند، اشتراکاتی حس کرده که منجر به توجه خاص او به رمان «سونیا بالای دار تاب میخورد» شده و یادداشتی هرچند کوتاه بر آن نوشته است:
«در این رمان صفحاتی هست که کلمات مثل ترجیعبندی تکرار میشوند و روایت به سرودی بدل میشود که ما را برمیکشد و با خود میبرد. این موسیقی، این شعر و زیبایی از کجا سرچشمه میگیرد؟ از نثرِ زندگی؛ از عادیترین، از معمولیترین و پیشپاافتادهترین پیشپاافتادگیها: یورک عاشق سونیا است: به شبهای عشقش تنها به اختصار اشارهای میشود، اما حرکت تابی که سونیا روی آن مینشیند به تفصیل توصیف میشود:
یورک میپرسد: «تو چرا اینقدر تابخوردن را دوست داری؟» سونیا میگوید: «چون... توضیحش سخت است. چون الان اینجایم و بعد ناگهان آنجا، آن بالا. و بعد دوباره اینجا. و دوباره آنجا. بدون اینکه راه بروم. چون میدانم...»
یورک این اعترافِ آرامبخش را میشنود، و متحیر، بالا را نگاه میکند، جاییکه «تختکفشِ قهوهای روشن سونیا تیره میشد... پایین که میآمد... تختکفشِ قهوهایاش از زیرِ بینیِ یورک میگذشت...» یورک نگاه میکند، همچنان متحیر، و هرگز از یاد نمیبرد.»
دیدگاه تان را بنویسید