همه اش فکر میکردم احمدرضا عابدزاده بچه اصفهون است تا اینکه ده بیست سال پیش قصه زندگی اش را نوشتم و عاشق این تیکه از روزهای نوجوانیش شدم که احمدرضا وقتی اولین تَرق و توروقها در آبادان رفته هوا و خانه پدری احمد زیر سیطره گلولهها ناامن شده، آنها شبانه به یکی از شهرهای نزدیک گریخته اند و فردایش که احمد و باباش وانت آورده اند که وسایل منزل را بارکش کنند ببرند پشت جبهه جنگی، احمد ناگهان نگاهش افتاده به هرّه ناودون و کفترهایش را دیده که بیپناه و سردرگریبان بهش نگاه میکنند.
انگار داشتند با منقار عنّابیشان به احمد بچهسال میگفتند که ما را هم با خودتان ببرید. بوی باروت زندگی را از ما خواهد گرفت. احمد آن شب آنقدر گریه کرد تا کفترها را هم انداختند پشت ماشین و بردند. آیا اگر کفترها جای احمد بودند در آن بحبوحه که خون از آسمان شَتک میزد احمد را به منقار میگرفتند و میبردند؟ شاید دعای همان پاپَریها بود که شاهین اقبال رویدوش احمدرضا نشست و اوعقاب آسیا شد.
کفترهایی که روی دوش او آرام می گرفتند و از کف دستهای کوچک او آب می خوردند خوشا به احوال شان که سرشان را تانکها و کاتیوشاها قطع نکردند و تا مدتها در اصفهان برای احمدجان بغبغو کردند. اگر می شنیدند که سر احمد قجه ای را در خرمشهر کاتیوشا از گردن قطع کرده چه حالی می شدند؟
دو|علی والی: به من بگو چند نفر در این مملکت علی والی را می شناسد؟ مردی که ده سال اسیر مانده اما در این همه سال یکبار هم مصاحبه نکرده است که از دردهایش بگوید. علی آقا وقتی به جنگ رفت یک قهرمان سبیلوی چهارشانه سی ساله بود که مدال طلای بازیهای آسیایی ۱۹۷۴ تهران را در بوفه منزلش به یادگار داشت ولی بعد از ده سال اسارت وقتی به خانه برگشت حتی نفهمیدیم چند تار مویش سفید شده است.
امیرسرتیپ علی والی ۲۲ مهر ۱۳۵۹ در حالی که فقط ۲۲ روز از آغاز جنگ می گذشت، در خرمشهر با درجه ستوان یکمی اسیر عراقی ها شد. همه آنهایی که او را بعد از ده سال اسارت دیدند گفتند در کنار ورزشکاری اش و آن بدن ساخته و پرداخته اش، ایمانش نیز کامل بود که توانست روزهای غیرقابل تحمل اسارات را تاب بیاورد. ستاره وزنه برداری ایران و آسیا در اوزان میان سنگین و سنگین وزن و رکوردار حرکت دوضرب آسیا در سال ۱۳۶۹ به وطن بازگشت اما یک کلام از کابوس های دوران اسارتش برای کسی نقل نکرد.
پسر متولد ۱۳۲۹ تهران که عضو باشگاه پاس تهران بود در بهمن ماه ۱۳۴۹ با مهار مجموع ۵/۴۴۲ کیلو -البته در سه حرکت: پرس، یکضرب و دوضرب- رکورد دسته میان سنگین (۹۰ کیلوگرم) وزنه برداری ایران را از ان خود کرد. آن روز مجله کیهان ورزشی ۱۷ بهمن ۱۳۴۹ با چاپ تصویر تمام صفحه رنگی از علی والی نوشت"نیروی این جوان باید مهار شود. او را جدی بگیرید ." علی آقا بعد از آنکه در چهارمین دوره مسابقات وزنه برداری قهرمانی آسیا در مانیل ۱۹۷۱ در دسته میان سنگین به قهرمانی رسید از رقیب کره ای اش ۲۰ کیلوگرم بیشتر هالتر زد و در بازیهای آسیایی تهران -در شهریور ماه ۱۳۵۳- در همین دسته میان سنگین با پیروزی بر نماینده ژاپن که مدعی حتمی طلا بود روی سکوی نخست ایستاد. والی در حرکت یکضرب چیزی بیش از ۱۷ کیلو رکورد این بازی ها را ترقی داد. حالا سال هاست که ندیده ایم موهایش چه رنگی است و چرا کتاب خاطراتش را نمی نویسد.
سه| عبدالرزاق: اواخر جام تخت جمشید در تیم خرمشهری یک پسر رعنای موفرفری در پست فروارد بود که در زمین می خرامید و چنان عاشق شهرش بود که حتی با پیشنهادهای وسوسه انگیز سرخابی ها حاضر به ترک دیار نمیشد تا شماره ده تیم ملی را برای همیشه از آن خود کند. حتی وقتی جنگ شد و خانوادهاش سمت اصفهان گریختند او دلش نمی آمد شهر را ترک کند. آنجا شب ها می نشست به مرور سینمای خاطرات. آنجا که در کوی عشایر (چومه) و در آن زمین خاکی کارون چه آتشی می سوزاند.
به دوران حضورش در تیم عقاب کوت شیخ به مربیگری نوری عامری در پونزده سالگی. یا دو سه سال بعدش که سر از باشگاه کارون خرمشهر دراورده بود و به تیم منتخب خرمشهر دعوت شده بود تا در مسابقات استانی بازی کند و همانجا هم عدل به تیم منتخب خوزستان رفت و در مسابقات قهرمانی کشوری میخش را کوبید. سال بعدش که همه فهمیدند او چه جواهری ست پیراهن تیم ملی جوانان ایران را به تن داشت و با همین پیراهن در تورنمنت بین المللی اهواز(۱۳۵۴) گلهای خوشگلی به یوگسلاوی و چکسلواکی زده بود.
سال بعدش در مسابقات قهرمانی جوانان آسیا در بانکوک که ایران قهرمان قاره شد دروازه تیمهای چین، مالزی و تایلند را جوری باز کرد که انگار گل زدن یکی از ساده ترین کارهای جهان است و نباید برای آن زور زد. سال ۵۶ برای تیم ملی بزرگسالان انتخاب شد و در مقابل عربستان در مقدماتی جام جهانی ۱۹۷۸ آرژانتین به میدان رفت. مردی که با یک چک سفیدامضا پیرهن تیم رستاخیز خرمشهر را پوشید فوتبال نابش در اولین بمباردوامهای صدام تکریتی خاکسترنشین شد. زندگی حالا برای او که بعد از فوت پدرش مرد خانواده محسوب می شد بازی درمی آورد. وقتی جنگ زده شدند و در معیت مادر و خواهر و دوتا داداشش، مقیم اردوگاه جنگ زدگان سربندر شد آها همگی در کانتینر اهدایی ژاپنی ها گوشه کمپ می خوابیدند و دم نمی زدند.
عبدالرزاق گوشه کانتینرشان اما موزه و رختکنی کوچکی راه انداخته بود و آنجا را با توپ و کفش و مدالهایش را که لحظه شروع جنگ از خانه ویرانشان برداشته بود آباد کرده بود. ستاره ای که بی فوتبال زیستن بلد نبود آنجا در کمپ، بچه های مهاجرین خرمشهر و آبادان را جمع کرد که فوتبال یادشان دهد.
رفت از تربیت بدنی بندر امام دوتا تیر دروازه گرفت و آنجا در کمپ یک زمین فوتبال قلابی درست کرد. خودش هم زمین را خط کشی کرد. حالا صبح ها با تاکسی مسافرکشی می کرد و ظهرها به تمرین فوتبال می پرداخت. روی همین عشق بود که در همان سال اول جنگ در مسابقات سراسری مهاجرین استانها در اراک تیم سربندر نماینده استان خوزستان را روی سکوی سوم نشاند. حتی در امجدیه در یک دیدار دوستانه بین دو تیم منتخب مهاجرین کشور و شاهین تهران، عبدالرزاق خادم پیر دو گل زد و بازی ۲-۲- به پایان رسید.
او سپس تیم شادگان را با استفاده از بچه های جنگزده خرمشهری و آبادانی تشکیل داد و بعد از پایان جنگ، در سال ۶۸ در حالی که ازدواج کرده بود و چهارتا هم بچه داشت به موطناش خرمشهر بازگشت و روی خرابه های خانه قبلی پدری در خیابان فردین با وجود همه موشها و بقیه جک و جانورها زندگی کردند. دو سال بعد وقتی مربی تیم هلال احمر خرمشهر شد خانه ای در کوی پیش ساخته گرفت و شبی که هلال احمرش پرسپولیس را شکست داد از شادی خوابش نبرد. ستاره هایی چون کریم آلبوخنفر، جاسم احمد بریحی، حسین ربیهاوی و کاظم فرحانی همه از شاگردان او بودند.مردی که تا همین چند سال پیش نهایت زندگی اش در یک اتاق سرایداری یک مدرسه خلاصه شده بود شاید اگر اکنون به عرصه فوتبال میآمد با پول گلهایش زندگی لاکچری میکرد.
چهار| مراد شیران: ستاره دلپذیر جنگ هشت ساله یکی اش هم مرادِ شیران بود. شاگرد قصاب اصفهانی که بیشتر اعضا و جوارحش را در جنگ گذاشت و به موطنش بازگشت و تا امروز که ۳۶ سالی از دوران جانبازی اش میگذرد یک کلمه از کسی طلبکار نشده است.
یکبار به من گفت" ببین من با اینکه دوتا پا ندارم. با اینکه طحال و کلیه ندارم. با اینکه از کمر فلج شدهام. با اینکه ناقصام، اما در این ۳۶ سال حتی یک لحظه نگذاشته ام بچه ام مرا بگیرد توی بغلش یا قلمدوش کند و جایی ببرد". مردی که حتی وقتی در سی سالگی رئیس فدراسیون کشتی ایران شده بود در سرمونی های مجلل، ناگهان هوس میکرد هندونه و پنیر بگیرند و بغل پارکی بنشینند و بزنند به بدن.
آخرِ سادگی و قناعت بود. حالا او ۳۶ سال تمام است نیمهشبها که همه خواباند پا میشود و در نمازشبش برای مردان و زنانی دعا میکند که هیچ رقم با او همفکر نبودند. حتی اگر وضو گرفتناش سه ساعت و اندی طول بکشد مهم نیست. مهم این است که مراد توی نماز شب هایش همیشه برای خانم پروین اعتصامی هم دعا میکند یا برایش نماز مخصوص العفو می خواند. هنوز که هنوز است در هر جملهاش فکتی از دکتر شریعتی می آورد. هنوز با همان نگاهی به شریعتی مینگرد که در دهه پنجاه شیفته اش بود.
در همان دهه که به خاطر آرمانهای سوزناک دکتر، مراد حتی دانشکده تربیتبدنی را ول کرد چون گمان میکرد که آنجا نمیتواند در خدمت آمالش باشد. یا کمی بعدترها، که به خاطر همان آرمانها حتی از شرکت در مسابقات جهانی هم ابا کرد که در جامعه وظایف مهمتری بر دوش دارد. دستاویز او همین یک جمله عزیز از دکترش بود که میگفت:"یا حسینی بودن یا زینبی ماندن. یا آنچنان مردن یا اینچنین ماندن". مراد هنوز در ۶۵ سالگی هم با همین واژه ها کیف میکند. نابغه ای که در ۲۳ سالگی در حالی که مدعی قهرمان جهان بود کشتی را رها کرد که برود توی لشگر سردار حسین خرازی و به عنوان یک سرباز ساده بجنگد. شاید اگر عمر کشتی حرفه ایاش شش هفت سالی ادامه داشت چندین مدال المپیک و جهانی به ویترین اش میافزود. اما برای او پا گذاشتن روی مدال و ول کردن رویاهای دنیوی، عین آب خوردن بود.
او که در شب دوم خرداد سال ۶۱ در خون خود غلطید. نصف شب دوم خرداد نزدیک سحرگاه بود که باروتها او را تکه تکه کردند. خونین و مالین و تنها بر گرده تپه ای افتاده بود و نفساش درنمیآمد. با جان نحیفش در همان حال سیّدشهیدش را صدا میزد. نمیدانم از خوش شانسی یا بدشانسیاش بود که بعد از چندساعتی، و در همان حال که دریای خون ازش رفته بود، دو نفر را دید که آمدهاند زخمی ها را به عقب بکشند. در آن هنگامه که جنازه روی جنازه افتاده بود، یکی از آن دو، با عجله روی صورت مراد هم چراغ قوه انداخت و مراد نهایت زورش را زد که توانست در مقابل نور اندک چراغ قوه، صورتش را جمع کند و پلکی بزند. پسره برانکارد به دست، به رفیقش گفت که" خون زیادی ازش رفته. ولی او را هم بیا پشت جبهه انتقال دهیم. خدا را چه دیدی شاید زنده ماند".
و چنین شد که پهلوان کوچکاندام در وادی جانبازی افتاد. در این وادی هولناک که ۳۶ سال تمام با وجود هفتاددرصد جانبازیاش، عظیم ترین زجرهای دنیا را بکشد اما آخ نگوید. گیرم حالا با یاد سردار فروتن حسین خرازی دلخوش است که از اولین و آخرین دیدارش با او خاطره های طنزآلودی دارد. این جنگجوی کوچک و همیشه صبور ۴۸ کیلویی که مسابقات جهانی مکزیک ۱۹۷۸ را که مدعی اصلی قهرمانی ۵۲ کیلویش بود به خاطر کشتار پنجم رمضان اصفهان تحریم کرد. وقتی که چشموجانش را در حوالی خرمشهر جا گذاشت و به تهران برگشت و رئیس فدراسیون کشتی شد باز روی اصولش ایستاد. جفت پایش را در یک کفش کرده بود که ما در میدان کشتی باید با امریکایی ها کشتی بگیریم و زمینشان بزنیم، نه اینکه از شاخ به شاخ شدن با آنها بهراسیم و تشک را واگذاریم.
همین اعتقادات ورزشی مراد بود که تابوی کشتی ایران- امریکا را از بین برد. او روی عقیده اش ایستادگی کرد و از کار برکنار شد اما چندسالی بعد که علیرضا سلیمانی د مارتینیتی سوئیس با پیروزی افسانه ای بر قهرمانان امریکا و روس، روی سکوی جهانی رفت و ایران از شادی پلک نزد، خیلی ها به درایت مراد ایمان آوردند که اگر او پل های کشتی را وصل نکرده بود، این صحنه تاریخی نیز به وقوع نمیپیوست.
حالا مرادخان هر وقت که سرحال باشد از رفقای جانش می گوید که شب قبل از عملیات، به دستان خود حنا میزدند تا مثل یک داماد شهید بشوند و اگر خون زیادی ازشان رفت چهرهشان به رنگ میت و ترس خورده نباشد. رفیق فاب مراد شب عملیات با ماژیک روی تکتک اندامش، دست و پا و پیشانی و ساعد و زانو و شکم و سینه و ساق و ران و مچ و کمر، اسم خود را درشت نوشته بود. مراد پرسده بود این کارها برای چیست برادر من؟ رفیقش گفته بود میخواهم اگر عضو کوچکی هم از من باقی ماند شناسایی شود. مراد گفته بود خب شناسایی نشود، چه میشود مگر؟ رفیقش گفته بود" نمیدانی هنوز بعد از چند سال که برادرم مفقودالاثر شده، مادرم چه میکشد.
تا کی چشم به در بدوزد؟ اما این شکلی دیگر خاطرجمع میشود که ما رفته ایم و او دیگر روی پله ها و آستان درِ خانه، پیر نمیشود." مرادِشیران متولد اولین روز فروردین ۱۳۳۳ با اینکه دم به دقیقه به اصالت لُریاش میبالد اما سجل احوالش نشان میدهد که متولد محله فقیرنشین پاچنار (مسجدسیّد) اصفهان است. پسر حاجاسماعیل قصاب که ۹ تا بچه زیر پر و بالش میچرخیدند، در ناصیه مرادش خوانده بود که اهل گوششکستگی و عجیب غُّد است! مراد اولین بزرگیهایش را در ۱۳ سالگی نشان داد که هم در مدرسه شبانه ادب درس میخواند، هم شاگرد قصابی میکرد و هم کشتی میگرفت! وقتی در باشگاه باب همایون اصفهان- واقع در چهارباغ پایین خود را ساخته و پرداخته کرد و در شانزده سالگی افسانه کشتی فرنگی ایران رحیم علیآبادی را ضربه کرد خبرش عین بمب در سراسر کشور صدا کرد! روزنامه ها تیتر زدند "شاگردقصاب حماسه آفرید" .
در کشتی هایش آنقدر فن رد و بدل میکرد و چنان فستیوالی از فنون فرنگی را روی سر حریف نازل میکرد که "شماره انداز" کشتی دیگر جا نداشت و منشی تشک، گرگیجه میگرفت که این همه فن را چگونه به این سرعت، امتیازبندی کند و روی راکت نشان دهد؟ مراد استاد فن کمر و بارانداز بود و بدنش به اندازهای نرم و پیچدرپیچ بود که مثل فرفره میچرخید و توفان راه میانداخت. هنوز پا به ۱۸ سالگی نگذاشته بود که اسطوره ای چون رحیم آقا علی آبادی را به زیر انداخت و دوبنده وزن ۴۸ کیلوی تیم ملی ایران را به مبارکی بر تن کرد. کیهان ورزشی در تفسیر کشتی های او از "شیرژیان و نوخاسته بزرگ"یاد کرد و نوشت که" مرادِ نو تولدیافته، با توفان عجیبی که برپا نمود نه تنها قهرمان دوم المپیک را حذف نمود بلکه زنگ های خطر را برای بزرگان کشتی جهان به صدا درآورد.
شیرانی در مدت ۴ دقیقه علی آبادی را ضربه کرد!". حالا دیگر یک کشتیفرنگی بود و یک مرادشیران که سه سال پیاپی قهرمان بلامنازع کشور شده بود. مراد بعد از انکه در المپیک مونترال ۱۹۷۶ کشتی گرفت و یک سال بعد در جهانی سوئد ۱۹۷۷ برنز ۵۲ کیلو را برای ایران به ارمغان آورد اما در اوج جوانی، مسابقات جهانی سال بعد در مکزیکوسیتی را به خاطر حضور در درگیری های زمان انقلاب و اعتراض به کشتار مردم، تحریم کرد و به محض پیروزی انقلاب، دوسال از کشتی دور افتاد. جالب اینکه او درست در شب پیروزی انقلاب ازدواج کرد! مرادخان در سال ۵۹ در حالی که باز هوای کشتی کرده بود و قرار بود به مسابقات ترکیه اعزام شود، با شنیدن خبر حمله عراق به سرزمین اش، ترکیه را پیچاند و به سمت جبهه رفت.
هنوز حسرت اینکه چرا قبل از اعزام به عملیات آزادسازی خرمشهر، دلش نیامده با مادرش حسابی وداع کند مغموم است. او دوسال بعد از جانبازی اش را در خانه ماند و سال ۱۳۶۳ به ریاست فدراسیون کشتی ایران انتخاب شد که تا سال ۶۵ در این پست ماند. مرادِشیران شهیدحسین خرازی را در یکی از روزهای سخت عملیات بیتالمقدس دید. بچه ها آن روز گعدهای تشکیل داده و روی زمین نشسته بودند. معمولا همه شان هم مراد را می شناختند. آن روز وقتی خرازی نزدیک شده بود شروع کرده بود به احوالپرسی و خوش و بش که آقامراد شما اینجا چه میکنید؟ مراد با حاضرجوابی گفته بود شما خودتان اینجا چه کار میکنید!؟ هرچه بچه ها چشمک زده و ایما و اشاره آورده بودند که بابا، این آدم فروتن و خاکی، فرمانده لشکر است، حواسّت باشد. آخرش خرازی در جواب مراد گفته بود که "من هم مثل همه شماها به جبهه آمدهام دیگر".
شیرانی از روی همان صمیمیت همیشگی گفته بود" برادرجان، شما جثه ضعیفی دارید، مواظب خودتان باشید"! خرازی هم در پاسخ اش گفته بود من اگر نتوانم کار زیادی انجام دهم بالاخره در تدارکات که میتوانم کمک حال بچهها باشم؟ لحظه ای که فرمانده محجوب از گعده بچه ها دور شده بود، بچه ها به شیرانی گفته بودند که مگر حاج حسین را نشناختی؟ مراد گفته بود چطور مگر؟ گفته بودند آخر این مرد، فرمانده لشگر امام حسین است. حالا حال مراد دیدن داشت! گرچه همین اولین دیدار صمیمانه چنان به دلباختگی ختم شد که حالا ۳۵ سال بعد، تمام داروندار مراد، یک عکس دونفره صمیمانه ای ست که آنها باهم گرفته اند و حسین در این عکس عتیقه، عرقگیر مشکی و اورکت امریکایی و پیرهن زرشکی تنش کرده است.
دیدگاه تان را بنویسید