: «تابستان سال ۱۳۶۹ کورش روی آسفالت شیرجه میزد و میگفت من گویی گوچهآ هستم. شب، بازیهای جام جهانی ۱۹۹۰ را با تلویزیونهای سیاه و سفید پارس میدیدیم و آفتاب زده و نزده با توپ پلاستیکی دولایه خیابان را به غوغاکدهای تبدیل میکردیم.
آنها که تابستان، پابرهنه روی آسفالت در جنوب ایران بازی کردهاند میدانند که ظهرها چطور حبابهای قیر از لابهلای آسفالت بیرون میآیند. خیابان تب میکرد ولی ما پابرهنه ولکن فوتبال نبودیم و شیرجه زدن یک پسربچه ده - دوازده ساله نتیجهاش جز پاره شدن لباس، زخم روی آرنج هم بود اما کورش میخواست «سرخیو گویی گوچهآ» شود، حتی وقتی دروازهبان تیم ملی آرژانتین از خلقت پسرخاله من خبر نداشت!
دوران رینات داسایف و تونی شوماخر را یادم نمیآید اما دروازهبانی برای من با گویی گوچهآ و رنه هیگوئیتا و بودو ایگلنر و هانس وان بروکلین و والتر زنگا شروع شد. هیگوئیتا ولی چیز دیگری بود. هم شمایل متفاوتی داشت و هم کارهایش دیوانهوار بود. در همان جام جهانی وقتی مقابل کامرون خواست روژه میلا را دریبل بزند، توپ را لو داد و کلمبیا گل خورد و آنها از جام حذف شدند. احتمالاً آن روزها یا پابلو اسکوبار سرش شلوغ بود یا با هیگوئیتا سر و سری داشت وگرنه با وجود آن همه کارتل مواد مخدر که شیفته فوتبال و شرطبندی روی آن بودند احتمالاً در مدلین او را مثل آندرس اسکوبار به گلوله میبستند.
بزرگترین دروازهبان نسل ما اما احمدرضا عابدزاده بود. او هم مثل هیگوئیتا گاهی دست به جنون میزد. کمتر پسر نوجوانی بود که شیفته آن موهای یکدست سیاه، آدامس جویدنهای بیقید، لبخندها و شیرجهها و دلبریهایش نشود. احتمالاً بعدها در لیگ فوتبال ایران جایزه بهترین دروازهبان را به نام او میکنند. چیزی شبیه جایزه سامورا در لالیگا. سزاوارش است. کاری به گل خورده و رکورد و آمار ندارم. احمدرضا عابدزاده چیزی ورای دروازهبانی بود. کسی که بودنش در ترکیب دل آدم را قرص میکرد.
بعد از جام ملتهای آسیا ۱۹۹۶ در مجله طنز و کاریکاتور مجموعهای در مقایسه او با هیگوئیتا قلم زدند. احمدرضا از میانه دهه ۷۰ شروع کرد به انجام کارهای غیر منتظره. در بازی پرسپولیس - بهمن نزدیک پرچم کرنر توپ را گرفت و از لای پاهای علیاصغر مدیرروستا رد کرد! احتمالاً اگر کسی فیلم آن لحظه را داشته باشد رکورد لایک و کامنت را در فضای مجازی میشکند. به پلیاکریل پنالتی زد، شروع به دریبل زدن مهاجمان کرد و حتی یک بار از میانه میدان مستقیم به استقلال اهواز گل زد! بعد از نزدیک به سی سال هنوز مشخص نیست چرا داور آن گل را مردود اعلام کرد!
دوست داشتن یک دروازهبان و بایگانی کردنش در ذهن، به بهانه نیاز دارد. دوستش اگر داشته باشی سعی میکنی اشتباهاتش یادت برود. عابدزاده فوقالعاده بود اما او هم گلهای بد خورد. گاهی انگار حوصله بازی نداشت و به زور توی دروازه ایستاده بود. به گلی که از محمد نوازی در شهرآورد تهران خورد نگاه کنید. یک کاشته از زاویه بسته که دروازهبانی به سن و سال و تجربه عابدزاده نباید به آن سادگی تسلیم میشد. یا در تبریز از ناصر فرشباف گلی شبیه گل مهرزاد معدنچی به مهدی رحمتی و استقلال خورد. تازه آن اندازه هم تقلا نکرد. انگار فقط میخواست با چشمش توپ را مهار کند.
کارنامه هر دروازهبان بزرگی در دنیا را اگر زیر و رو کنی حتماً مواردی مثل این پیدا میشود ولی عابدزاده انگار مهره مار داشت. چیزی ورای فوتبال. آن قدر او را به دل آدم میچسباند که حاضر بودی حتی قصورش در گل خوردن را گردن بگیری. بگویی تقصیر او نبود، من پای تلویزیون یا روی سکوها اشتباه کردم!
بازیهای ناصر حجازی را خیلی به خاطر ندارم. افسوس برای آرشیو همیشه ناقص تلویزیون ما که تصویرهای روشنی از بازی آن نسل را نداریم. اما از وقتی که فوتبال ایران را دنبال کردم، از بهروز سلطانی، وحید قلیچ، بهزاد غلامپور، نادر باقری، احمد سجادی، جلال بشرزاد، علیرضا دلیخون، نیما نکیسا، حسن رودباریان، مهدی رحمتی، هادی طباطبایی، پرویز برومند، داود فنایی، حاجاسبویی و... صدها قاب در ذهن دارم. گاهی درخشان و چشمنواز بودند و گاهی معمولی و ناامیدکننده اما احمدرضا عابدزاده پادشاه دروازهبانها بود.
«اولین شرط این که دروازهبان باشید این است که معمولی نباشید. همین که همه آن جلو دارند دنبال توپ میدوند ولی تو باید توی چارچوب دروازه بایستی؛ یعنی یک جای کارت عجیب است. تازه قسمت معرکهاش اینجاست که هیچکس جز تو حق ندارد با دست توپ را بگیرد!» این را رنه هیگوئیتا میگفت و حق داشت. دروازهبانی شعبهای از عشق و جنون است. دروازهبانها چه آنها که مدام کلینشیت میکنند و چه آنها که سوتی میدهند، هرچه باشند، در یک صفت مشترک هستند؛ اینکه «معمولی» نیستند.»
دیدگاه تان را بنویسید