بهروز بقایی نام بسیار آشنایی برای همه دهه شصتیها است که با کارگردانی سریالهای محبوب «دنیای شیرین» و «دنیای شیرین دریا» و برنامه ترکیبی «قطار خنده» در خاطره یک نسل جا خوش کرده است. امروز سالروز تولد بقایی است و این چهره دوست داشتنی سیما، تئاتر و سینما پا میگذارد به ۶۸ سالگی. او که پیش از این و در روزهای نخست اردیبهشت ماه به کرونا مبتلا شد، تجربه بیماری دیگری نیز داشت: «بعد از سکته قلبی بود که مرگ را تجربه کردم. وارد دالانی شدم که انتهای آن نور بود.
بینهایت رنگینکمان اطرافم بود؛ نمیدانم چند میلیون تا و بویی را استشمام کردم که هیچوقت تجربه نکرده بودم. آنقدر آن بو خوب بود که یکجا گفتم همه عطرهای دنیا به پای آن نمیرسند. هرچه از آن اتفاق میگذرد پردهها بین من و آن اتفاق میآیند و من از آن ماجرا دور میشوم. اما بعد از آن اتفاق معانی و جهانبینی من نسبت به زندگی تغییر کرد، ارزش آدمها و جمعها را بیشتر میدانم، از لحظات بهتر استفاده میکنم، بعد از این ماجرا هیچ ترسی برایم از مرگ و آن طرف وجود ندارد. یکی از زیباترین، شریفترین، رنگینترین و گرامیترین جاهای جهان بودم، باورتان میشود؟ من خودم را داشتم روی زمین میکشیدم که بروم از این جهان، حتی اینقدر مشتاق رفتن بودم که در همان حالت ناخودآگاه دست انداختم که این سرم و وسایل پزشکی را از خودم جدا کنم که زودتر بروم، اینقدر آن طرف زیبا بود؛ رنگین و زیبا، اصلا همه اینها در چند صدم ثانیه اتفاق افتاد، ولی برای من یک چیز ناب و زیبا بود که میخواستم بکنم از این دنیا و بروم، خیلی زیبا و عجیب و غریب بود. این چیزی بود که در دنیا عجیب بود.»
مردم او را با سریالهایی همچون همسران، خانه سبز، دزدان مادر بزرگ، دنیای شیرین دریا، خانواده رضایت و مجموعههای زیاد دیگری بهخاطر میآورند. بازیگری شیرین و خلاق که خوب از پس نقشهایش برمیآید. او فعالیت حرفهای اش را در نمایش «لبخند با شکوه آقای گیل» به کارگردانی رکنالدین خسروی در سال ۱۳۵۲ آغاز کرد و در سال ۱۳۵۹ با فیلم سینمایی «تاریخسازان» به کارگردانی هادی صابر فعالیت سینماییاش هم آغاز شد. البته او تجربه کارگردانی هم دارد و تاکنون چند مجموعه ساخته است. در جایی گفته اولین تجربه بازیگری به معنای واقعیام این بود که وقتی خیلی خردسال بودم، سوار یک قاطر پشتسر پدربزرگم که سوار بر اسب بود، در تپههای منجیل میرفتیم.
وقتی میخواستیم جایی اتراق و استراحت کنیم، پدربزرگم به من میگفت: پسر! یه پنجه تار بزن! من چهار، پنج سال بیشتر نداشتم. تار زدن من این بود که صدای تار را تقلید کنم و بزنم! من هم خیلی جدی شروع میکردم به تار زدن با دهانم! و پدربزرگم هم گوش میکرد و حتی تشویقم میکرد، این شاید اولین تجربه بازیگری در زندگیام بود.
او همچنین گفته: «من هر لحظه که در خیابان راه میروم، بازخوردهای زیبای عجیبی میبینم. خیلی چیزها مثلا همان رفت و آمد داخل شهرم را چون با مترو انجام میدهم، در نتیجه این برخوردها را زیاد میبینم. محبت مردم را زیاد میبینم و باور کنید که خیلی از جاهایی که انرژی را زیاد میکند، دیدن مردم و آدمهاست. من از مردم انرژی میگیرم، هر وقت سختی کار زیاد میشود، میروم میان مردم، شلوغی مردم، خستگیام درمیرود، مردم بیش از آنکه نقد کنند، محبت میکنند، این چیز نابی است. این حالت مردم را خیلی دوست دارم که بیدریغ محبت میکنند، حتی اگر کار ضعیفی هم از بازیگری ببینند، آن را به رویش نمیآورند و از خوبیهایش میگویند. این حسی است که فکر نمیکنم در هیچجای دنیا مثل ایران اینقدر قوی و پررنگ باشد.
مثلا بارها پیش آمده که یک خانمی، یک آقایی، با سن و سال متفاوت وقتی مرا در خیابان میبینند، به من میگویند من شما را میشناسم، شما من را نمیشناسید؟! خب این خیلی جالب است. مردم واقعا خیلی قدرشناس هستند، مردم خوبی داریم، برخلاف آن چیزی که خیلیها معتقدند، مردم ما فراموشکار نیستند، همهچیز یادشان میماند، حتی بازی یک بازیگر در یک سریال که مثلا ۲۰ سال قبل پخش شده است.»
دیدگاه تان را بنویسید