ارسال به دیگران پرینت

کسی که از مرگ می‌ترسد، لایق زندگی هم نیست

«اوریانا فالاچی به بی‌طرفی اعتقادی نداشت و به صراحت می‌گفت: «من در هر تجربه شغلی‌ام پاره‌هایی از روحم را می‌گذارم. در هر چه می‌بینم و در هر چه می‌شنوم، شرکت می‌کنم مثل این که آن چیز به من مربوط است، خود را مقید می‌دانم که جبهه‌گیری کنم.»

کسی که از مرگ می‌ترسد، لایق زندگی هم نیست

«ایتالیایی بود، متولد شهر فلورانس، در دوره سیطره فاشیست‌ها بر این کشور. در نوجوانی تجربه جنگ دوم جهانی و درگیری‌های خونین چپ‌ها و فاشیست‌ها در کشورش را از نزدیک لمس کرد و چنان که درباره‌اش گفته‌اند از همان سال‌ها برای برخی نشریات ایتالیایی می‌نوشت. کنجکاو و سمج بود و از این‌ رو خبرنگار خوبی از آب درآمد و در زندگی حرفه‌ای جوایز زیادی را هم بُرد.

بنا به مقتضیات شغلش، به گوشه و کنار دنیا هم سفر کرد و چند حادثه از مهم‌ترین حوادث قرن بیستم را به چشم دید. سال ۱۹۶۸ در مکزیک، در ماجرای موسوم به کشتار تلاتلولکو زخمی شد و تا یک قدمی مرگ و دفن در گور دسته‌جمعی پیش رفت. در ویتنام هم حضور یافت و گوشه‌هایی از آن جنگ خونین و طولانی را از نزدیک تجربه کرد.

می‌گفت ـ و شاید هم صادقانه باور داشت ـ «کسی که از مرگ می‌ترسد، لایق زندگی هم نیست.» در یونان، عشق کوتاه و بدفرجامی را تجربه کرد و خاطره آن مرد و آن روزها تا پایان عمر برایش باقی ماند؛ «غم زندگی این است: ناگهان در تاریکی کسی را پیدا می‌کنی و بلافاصله از دستش می‌دهی.» بی‌ثبات و ستیزه‌جو بود و زندگی را در عصیان معنی می‌کرد. می‌گفت: «وظیفه بشر راضی شدن و قبول کردن نیست، اعتراض کردن و انقلاب است.

تنها با نافرمانی و سرکشی است که بشر می‌تواند به حقیقت پی ببرد.» بیشتر اوقات ـ و نه همیشه ـ روایت‌های دم‌دستی را نمی‌پذیرفت، مبهوت تبلیغات رسمی نمی‌شد و پرسش‌هایی را پیش می‌کشید که مردان قدرت از پاسخ دادن به آن طفره می‌رفتند. در کتاب اگر خورشید بمیرد که روایتی از سفرش به آمریکاست می‌نویسد: «تو را به خدا، پدر راستش را بگو! اگر دری بسته باشد تو دلت نمی‌خواهد بازش کنی و ببینی پشتش چه خبر است؟ پدر، مگر نه این که داستان انسان هم داستان درهای باز و بسته است؟»

در همکاری با هفته‌نامه ایتالیایی له یورپیو، با تعداد زیادی از رهبران و سیاستمداران کشورها مصاحبه کرد و ـ تا آنجا که می‌شد ـ از آنان سوالات سخت و چالشی پرسید و چندی بعد این گفت‌وگوها را در کتابی که «مصاحبه با تاریخ» نام گرفت و به نوعی مهم‌ترین کتاب او هم به شمار می‌رود منتشر کرد. اوایل دهه ۱۹۹۰ بیمار شد و پزشکان، بیماری‌اش را سرطان پستان تشخیص دادند. به اجبار کمی از «زندگی عادی» فاصله گرفت و کارهایش برای مدتی مختل شد. زیر تیغ جراحی رفت و دوره درمان سرطان را که به قول خودش «هر روز مُردن» بود با موفقیت پشت سر گذاشت. از نظر اعتقادات شخصی خودش را مسیحی خداناباور می‌خواند، به صراحت مخالفت خود را با سقط جنین و ازدواج دگرباشان ابراز می‌کرد. بعد از ماجرای ۱۱ سپتامبر با موج تبلیغات سنگین و گسترده ضد اسلامی همراه شد، حرف‌هایی در دشمنی با مسلمانان زد و حتی تهدید کرد که مرکز اسلامی سیه‌نا را منفجر خواهد کرد!

فالاچی سال ۱۹۲۹ در چنین روزی متولد شد و اواخر تابستان ۲۰۰۶ از سرطان ریه، در همان زادگاهش از دنیا رفت.»

منبع : ايسنا
به این خبر امتیاز دهید:
بر اساس رای ۰ نفر از بازدیدکنندگان
با دوستان خود به اشتراک بگذارید:
کپی شد

پیشنهاد ویژه

    دیدگاه تان را بنویسید

     

    دیدگاه

    توسعه