پاندمی ویروس کرونا بهطور خودکار به اصلاحات ختم نمیشود. تحولات بزرگ فقط زمانی به تغییرات سیستماتیک منجر میشوند که اصلاحات دارای برنامه و قدرت اجرای آن هم موجود باشد. شری برمن، استاد علوم سیاسی در دانشکده برنارد در دانشگاه کلمبیا و نویسنده کتاب «دموکراسی و دیکتاتوری در اروپا» در مجله فارن پالیسی نوشت: بحران کرونا دامنگیر اقتصاد کشورهای غربی شده است و بسیاری از آنها با رکود بزرگی روبهرو هستند که از زمان رکود بزرگ بیسابقه است. در واکنش به این موضوع، دولتها پیگیر اقدامات بیسابقهای هستند.
[چرا همیشه بحرانها به اصلاحات ختم نمیشود؟] طرح: فارن پالیسی
در ایالات متحده، این بحران باعث پیشبرد برنامه «دولت بزرگ» شده است که در دوران صلح امری بیسابقه است؛ از جمله اقدامات محرک گسترده، افزایش تاریخی بیمه بیکاری، درآمد پایه موقتی برای بسیاری از شهروندان، اختصاص میلیاردها دلار برای اقدامات بهداشت عمومی، وام کمبهره یا بدون بهره به مشاغل و موارد دیگر که در ایالات متحده از آغاز بحران مورد استفاده دولت قرار گرفته است. فدرال رزرو با آزمایش نظریه پولی مدرن - که پیشتر مورد توجه اقتصادهای غیرواقعگرا بود- قول میدهد که مبلغ نامحدودی پول را وارد اقتصاد کند.
در اروپا، دولتها اقدامات چشمگیری انجام دادهاند؛ زیرا اقتصاددانانی همچون مارتین سندبو گفتهاند دل را به دریا بزنید و اساسی هزینه کنید. مثلا آلمان دیگر آن حساسیت سابق را برای بودجه متعادل ندارد. در فرانسه، امانوئل مکرون، رئیسجمهوری این کشور بسیاری از مالیاتها، اجارهها و رهنهای خانه را تعلیق کرد و قول داد که اجازه نخواهد داد تا هیچ شرکتی به مرز فروپاشی برسد. کشورهای اسکاندیناوی و بریتانیا اساسا دستمزدها را ملی کردهاند و وعده دادهاند دستمزد کارگرانی که اخراج شدهاند را پرداخت خواهند کرد. این فرض که بحران و اقدامات بنیادی صورت گرفته در پاسخ به آن، جهان را برای سالهای آینده شکل خواهد داد و نظم جهانی را برای همیشه تغییر میدهد، همان چیزی است که به ترتیب یووال نوح هراری و هنری کیسینجر گفتهاند و بهزودی نیز این رویهها امری فراگیر خواهد شد. همانطور که مقالههای دیگر در این شماره با امیدواری و باورمندی روشن کردهاند، بحران و پاسخ به آن، دولتها را قادر میکند که با بسیاری از مشکلات دیرینه، از تغییرات آب و هوایی گرفته تا نابرابریها، کنار بیایند.
بسیاری از پیشروها به این باور رسیدهاند که جهان در آستانه عصری جدید قرار گرفته است و افزایش اعتراضات علیه بیعدالتیهای نژادی با چاشنی ظهور بیماری پاندمی بیش از پیش جهان را در آستانه یک تحول بزرگ قرار داده است. جمل بویی، ستوننویس روزنامه نیویورکتایمز اظهار کرده است: «دوره دولت کوچک به پایان رسیده است.» میشله گلدبرگ همکار وی در تایمز نیز گفته است: «پس از کرونا، جاهطلبیهای پیشروانه که زمانی غیر محتمل به نظر میرسیدند، نرمنرمک قابل تصورتر میشوند.» برنی سندرز، نامزد مستعفی ریاستجمهوری دموکراتها تصریح کرده است: «ما باید در مورد فرضیات پایه که اساس سیستم ارزشی آمریکا را تشکیل میدهد، تجدیدنظر کنیم.» اعتقاد به اجتنابناپذیری یا دستکم ضرورت تغییر و تحول بزرگ نیز چپ اروپایی را درگیر خود کرده است. یک روزنامه دست چپی آلمان با اشاره به تخریب نهایی و پیامدهای نوگرایی با توسل به یکی از اپراهای مشهور ریچارد واگنر که در مورد نبرد آخرالزمانی است، نابودی نهایی نئولیبرالیسم را جار میزند. اما تحول امری از پیش تعیین شده نیست.
آیا بحران فعلی و پاسخ به آن اساسا اقتصادها، دولتها، جوامع و روابط بین آنها را دگرگون خواهد کرد؟ آیا جهان، همانطور که بسیاری معتقدند یا امیدوارند، در یک نقطه عطف از تاریخ قرار دارد؟ پاسخ به این سوالات مستلزم تفکیک بحران و تحول است.
به راحتی میتوان تصور کرد که بحرانها باعث فروپاشی یک نظم موجود و جایگزینی آن با نظم جدید میشوند. اما مشخصا این دیدگاه چون در سابقه تاریخی نمیگنجد، اساسا ناقص است. بحرانها بسیار متداول و تحولات اساسی نادر هستند.
همانطور که لئون تروتسکی، یکی از انقلابیون بزرگ تاریخ، در سال ۱۹۳۲ نوشت: «صرف وجود محرومیت، برای ایجاد یک قیام کافی نیست؛ اگر چنین بود، تودهها مدام در حال شورش بودند.» در مقابل او استدلال میکند: «لازم است که ورشکستگی رژیم اجتماعی قاطعانه آشکار شود و این محرومیتها غیرقابل تحمل شود.» او ادامه میدهد: «و تنها در آن مقطع میتواند شرایط جدید و ایدههای جدید، چشمانداز راه یک انقلاب را باز نشان دهد.» تروتسکی مانند همه انقلابیون، میدانست که برخی از بحرانها به تحول پایدار منجر میشود، در حالی که برخی از این بحرانها از چنین شرایطی برخوردار نیستند. تاریخ درسهایی را برای کسانی که باور دارند یا امیدوار هستند که این بحران همان بحرانی باشد که به تحول پایدار منجر میشود، فراهم میکند.
نکته اول این است که در دورههای تغییرات سریع و عدم اطمینانی، هدایت شدن بهوسیله حوادث آسانتر از هدایت کردن آنها است و ایجاد نارضایتی علیه نظم قدیمی آسانتر از اجماع برای یک امر جدید است. بهطور خاص، این به آن معنا است که عوامل اصلی تعیینکننده بحرانها و تحولات ناشی از نارضایتیها در واقع سیاسی هستند، بهویژه اینکه برنامهریزی و قدرت نیز ضرورت دارند. بدون برنامههای توافق شده، برای اینکه چه نوع نظم جدیدی باید جایگزین دستورالعملهای قدیمی شود، جنبشهای مخالف به راحتی وارد درگیری میشوند و غالبا نارضایتیها از دل این جنگ و گریزها بیرون میآید و اگر چنین برنامههایی توسط یک نیروی سیاسی و با قدرت اجرایی آنها پشتیبانی نشود، ایدههای خوب در نهایت میتوانند به یک پاورقی در تاریخ تبدیل شوند و وضع موجود نیز میتواند کجدار و مریز باقی بماند.
در سال ۱۸۴۸، زمانی که نارضایتیها علیه دیکتاتوریهای موجود در اروپا اوج گرفت، این قاره و سایر نقاط دنیا منفجر شدند. همانطور که اریک هابسبام، مورخ، بیان میکند، تعداد اندکی از انقلابها در تاریخ با سرعت و گستردگی آتش جنگل بهوقوع پیوسته است. در واقع در عرض چند ماه، دیکتاتوریهایی که کاملا امن به نظر میرسیدند، تحت هجوم بسیجهای گسترده مردمی فرو ریختند. اما تقریبا به محض فروپاشی دیکتاتوریها، اختلافات بین مخالفان و ناراضیان پدیدار میشود. لیبرالهای طبقه متوسط خواستار آزادسازی سیاسی و اقتصادی میشوند، اما توده مخالفان به جنگ هرگونه مخالفت گسترده و سوءاستفاده از سوسیالیسم میروند. این در حالی است که کارگران و دیگرانی که در طیف چپ قرار دارند، خواستار دموکراتیزاسیون کامل و اصلاحات ساختاری اقتصاد میشوند، در عین حال، با رهایی از بند دیکتاتوری، گروههای قومی مختلف خواستار کنترل بر سرنوشت و سرزمینهای خود میشوند اما غالبا برای گروههای دیگر چنین حق و حقوقی قائل نمیشوند. بهطور خلاصه، هنگامی که نظم قدیم شروع به فروپاشی کرد، نبود برنامههای مورد توافق، آنچه میتواند یا باید جایگزین شود، موجب جنگ میان گروههای انقلابی میشود و به این طریق هواداران نظم قدیم قادر میشوند مقداری زمان بخرند تا بقیه را خرد کنند. به سرعت دیکتاتوریها، تقریبا از هر مکانی که ناپدید شده بودند، باز میگردند. بر این اساس، مورخان، اغلب از سال ۱۸۴۸ بهعنوان «نقطه عطفی که در آن، تاریخ نتوانسته است چرخش کند»، یاد میکنند.
بین سالهای ۱۹۱۸ و ۱۹۳۹، چنین الگوی دیگری در اروپا آشکار شد. در این شرایط انتظار اینکه بحران ناگزیر از یک تحول بزرگ باشد، سادهلوحانه بود- و امیدهای چپها برای تغییرات انقلابی با شرایط مورد دلخواهشان بار دیگر از بین رفت. در برخی کشورها بحرانهای بین دو جنگ (جهانی) منجر به چرخش تاریخی نشد. در برخی دیگر تغییرات حاصل شد، اما به شکل دراماتیکی در مسیری متفاوت، بنابر خواست احزاب و سیاسیونی که در قدرت قرار داشتند، قرار گرفت.
جنگ جهانی اول میلیونها انسان را به کام مرگ فرستاد، دوران رشد و جهانی شدن را به پایان رساند و به دنبال آن پاندمی آنفلوآنزا، بیکاری گسترده و ابر تورم را بهوجود آورد. قبل از اینکه حال کشورها بهبود پیدا کند، رکود بزرگ رخ داد که باعث بهوجود آمدن موج عظیم نارضایتی از سرمایهداری و وضع موجود شد.
با این حال، در بیشتر کشورها، چپها در پاسخ به رکود اقتصادی قادر به یکی کردن برنامهها نبودند. کمونیستها میخواستند با استفاده از این بحران، سرمایهداری و دموکراسی را برای همیشه به خاک بسپارند. سوسیالیستهای سنتی که تحتتاثیر مارکسیسم بودند هم اساسا اصلاح سرمایهداری را غیرممکن میدانستند و هیچ کاری نکردند. فقط این سوسیال دموکراتها بودند که اعتقاد داشتند بحرانها فرصتی مناسب برای ایجاد رابطه بین دولتها، اقتصادها و جوامع بهوجود میآورد.
در فرانسه نه تنها چپها، بلکه حتی راستها نیز نتوانستند در راستای برنامههای تحولبخش، در واکنش به رکود بزرگ و نارضایتی عمومی جامعه متحد شوند. نتیجه ادامه این شکاف سیاسی و دو قطبی شدن کشور این بود که بهراحتی در برابر نازیها شکننده ظاهر شدند. در چند نقطه، مانند ایالات متحده و سوئد، احزاب چپ، از یک راهبرد سوسیال دموکراتیک استفاده کردند و به جنگ بحران بزرگ رفتند و تحولات پیشرو محور در حوزه اقتصاد و سیاست رخ داد. در برخی کشورهای دیگر، درگیریهای درونی چپها و عدم تحرک آنها، مسیر را برای بهرهبرداری از رکود بزرگ برای فاشسیتها هموار کرد و در مقابل به تحولات ارتجاعی در حوزه اقتصاد و سیاست ختم شد.
روشنترین و مهمترین نمونه این کشورها آلمان بود. در دوران رکود، کمونیستها حملات خود را علیه حزب سوسیال دموکرات افزایش دادند. بزرگترین حزب چپ و بزرگترین حامی دموکراسی آلمان به اعتصابات، شورشها و مانورهای سیاسی نازیها پیوست و به این طریق به فروپاشی جمهوری وایمار کمک کرد.
در عین حال، حزب سوسیال دموکرات، بهرغم تقاضای مصرانه هواداران خود و بقیه جامعه آلمان برای واکنشی درخور و فعالانه به این فاجعه رخ داده، نتوانست کاری از پیش ببرد و در عمل تا حد زیادی در حاشیه باقی ماند. رهبران آنها، برنامههای اصلاحطلبانِ سوسیال دموکراتها را مبتنی بر واکنشی کینزیگونه به رکود که خواستار هزینهکرد دولت برای مبارزه فعالانه با رکود اقتصادی و بهویژه بیکاری بود، بهطور کلی رد کردند. مارکسیستها هم اصرار داشتند که هر گونه اصلاح سرمایهداری بیمعنی است و رهبری حزب نیز همچون رودولف هیلفردینگ، نظریهپرداز اصلی اقتصادشان، معتقد بود که سیاست تهاجمی اقتصادی کارساز نخواهد بود، زیرا اصلیترین داور تحولات «منطق سرمایهداری» است.
فریتز تارنوف، رهبر ناامید اتحادیه هم معضلات موضع سوسیالدموکراتها را به این شکل خلاصه کرد: «آیا ما باید خود را پزشکانی بدانیم که خواستار شفا بخشیدن به سرمایهداری است، یا اینکه بهعنوان وارثان آیندهنگری هستیم که نمیتوانند منتظر پایان بمانند، با کمال میل و با خوشحالی با تزریق یک سم به فرآیند مرگ آن کمک میکنیم؟ ما نفرین شدهایم. فکر میکنم، پزشکانی باشند که میخواهند بهطور جدی درمان کنند اما همزمان باید این احساس را هم حفظ کنیم که ما وارثانی هستیم که میخواهیم امروز و نه فردا، کل میراث نظام سرمایهداری را دریافت کنیم. ایفای نقش دکتر یا وارث یک وظیفه سخت نفرینشده است. »
در سوی دیگر میدان اما نازیها فرصتی برای بهبود نظم قدیمی رو به احتضار نداشتند. آنها فرصتی را که بحران به آنها هدیه میداد، دریافت کردند: «فرصتی برای به ارث بردن قدرت». آدولف هیتلر با جدیت به رکود پاسخ داد و به سوسیال دموکراتها و حامیان لیبرال دموکراسی به دلیل انفعال و ناتوانی در واکنش به رنجهای گسترده مردم حمله کرد.
در سال ۱۹۲۸، قبل از ضربه کاری رکود، حزب ملی کارگران سوسیالیست الکان تنها ۶/ ۲ درصد از آرای مردم را به دست آورد. چهار سال بعد، در کارزارهای انتخاباتی منتهی به انتخابات مهم در ژوئیه سال ۱۹۳۲، حزب نازی با تکیه بر قول و قرارهای اقتصادی گفت که مساله بیکاری را حل میکند، رکود را از بین میبرد و اقتصاد را دوباره به خدمت مردم در خواهد آورد. این انتخابات نازیها را بزرگترین حزب آلمان کرد. در عرض شش ماه آنها جمهوری وایمار را دفن کردند. اگرچه دلایل زیادی برای موفقیت فاشیسم در آلمان و سایر مناطق اروپا وجود دارد، توانایی نازیها در بهرهبرداری از یک بحران و ناتوانی چپها در انجام این کار، بسیار حائز اهمیت است.
برخلاف سال ۱۹۱۸، پس از سال ۱۹۴۵ تحول پیشرومحور در سراسر اروپای غربی بهوقوع پیوست. فاجعه سالهای میان دو جنگ جهانی و رکود بزرگ منجر به یک باور واحد در هر دو سوی آتلانتیک شد و آن اینکه برای دستیابی به موفقیت دموکراسی در اروپا، نظم جدیدی لازم است که بتواند از رونق اقتصادی و ثبات اجتماعی حمایت کند. این اجماع منجر به تلاشهای فوقالعادهای برای تغییرات پویای سیاسی و اقتصادی در سطح بینالمللی، منطقهای و داخلی شد.
ایالات متحده به ساخت یک نظم اقتصادی و امنیتی جدید به منظور برقراری صلح و رفاه که لازمه موفقیت در دوران پساجنگ بود، کمک کرد. در سطح منطقهای، با تشویق اینکه موفقیت دموکراتیک نیاز به غلبه بر چالشهای بسیار بزرگ دارد، فرآیند یکپارچگی در اروپا آغاز شد و این نکته مطرح شد که برای حل این چالشها، دولتهای ملی به تنهایی قادر به حل آنها نیستند. در سطح داخلی، احزاب چپ و میانه راست اروپا در مورد لزوم ایجاد نظم و قرارداد جدید اجتماعی بین دولتها و شهروندان به توافق رسیدند: اولی، یعنی چپها متعهد به ارتقای رشد شدند و دومی، یعنی راستها قول دادند که جامعه را از نکات منفی سرمایهداری محافظت کنند. هر دو جریان اصلی چپ و راست تصدیق کردند برای جلوگیری از تحولات بنیادافکنانه لازم است از بحران اقتصادی و افراطگرایی سیاسی که دموکراسی را در دوره میان دو جنگ، محکوم به شکست کرد، دوری کنند.
این نظم تا دهه ۱۹۷۰ بسیار خوب عمل کرد تا اینکه عواملی همچون افزایش تورم، بیکاری و رشد آهسته دوباره زمینه را برای یک تحول دیگر فراهم کرد. طی دهههای گذشته، نولیبرالها در گروههایی مانند انجمن مونت پلرین و مکتبهای اقتصادی و اقتصاد سیاسی همچون شیکاگو و ویرجینیا بر نقاط منفی نظم دوران پساجنگ متمرکز شدند و به این فکر میکردند که چه چیزی را باید جایگزین آن کنند. هنگامی که مشکلات و نارضایتیها در دهه ۱۹۷۰ پدید آمد، بنابراین آنها با روایتی از شکستهای نظم قدیمی و همچنین برنامههایی جدید خود را برای یک تحول آماده کردند.
همانطور که میلتون فریدمن، پدرخوانده این جنبش اظهار کرد: «فقط بحران واقعی یا درکشده باعث ایجاد تغییر واقعی میشود. وقتی این بحران رخ میدهد، اقداماتی که انجام میشود به ایدههایی بستگی دارد که پیرامون آن قرار دارد.» وی میافزاید: «به اعتقاد من، این وظیفه اصلی ماست: ایجاد گزینههای جایگزین برای سیاستهای موجود، زنده نگه داشتن و در دسترس نگه داشتن آنها تا زمانی که فریضه غیرممکن سیاسی به ناگزیر سیاسی تبدیل شود.» فریدمن چیزی را متوجه شده بود که چپها عاجز از درک آن بودند: «ایدههای نئولیبرالی به اجرا درآمدند، زیرا آنها با مشاغل اقتصادی، اندیشکدهها و سازمانهای بینالمللی درهم تنیده شده بودند و همچنین اجرای چنین ایدههایی از سوی رهبران سیاسی قدرتمندی چون رونالد ریگان و مارگارت تاچر تقویت میشد. تاریخ به ما میآموزد که ایدههای جدید و بسیج نارضایتی شرط لازم اما برای تحول کافی نیست. ایدهها باید در قالب انتقادهای منسجم از نظم قدیمی باشند و در عین حال برنامههای جذاب و پایداری برای جایگزینی ارائه دهند. طرفداران تغییر باید پیرامون برنامههایی که آنها را از درگیریهای داخلی دور میکند و از پراکندگی مخالفان جلوگیری به عمل میآورد، متحدانه عمل کنند و حامیان وضع موجود را پس بزنند. تنها در این صورت است که آنها میتوانند قدرت لازم را برای اجرای برنامههای طولانیمدت مبتنی بر تغییر بهدست آورند و در نهایت آن را پایدار کنند.
این موضوع را راستها بهتر از چپها متوجه شدهاند. نئولیبرالهایی مانند فریدمن در اواخر قرن ۲۰ در درک روابط عملی از بازارها، دولتها و جوامع موفقتر بودند، زیرا آنها درک کاملی از نظم جدیدی که میخواستند ایجاد کنند، داشتند و قادر بودند اندیشههای خود را به کمک دانشمندان، سیاستگذاران و سیاستمداران به اجرا درآورند. در گذشته، نقاط عطف تاریخی نتیجه بحرانها نبود، بلکه انقلابیون از آنها به نحو احسن استفاده میکردند. بهرهبرداری از بحرانها مستلزم این است که پاسخ دقیقی به این پرسشها در چنته داشته باشید: چه میخواهید به دست آورید و چگونه میخواهید آن را پیاده کنید.
دیدگاه تان را بنویسید