با نگاه در آیینهیِ خیال، به سالهای دور سفر کردم! مات و مبهوت افکار پراکنده بودم که صدای پیام گوشی مرا به خود آورد: "زهرا! فردا ولنتاینه. به نظرت واسه سجاد چی بگیرم؟"
پیام را باز کردم و تبسمی روی لبانم نقش بست. از سال دوم دبیرستان که با سجاد عقد کرده بود؛ من در خرید هدیه ولنتاین نقش اساسی داشتم؛ تا کنون که سیزده سال میگذرد. در خاطرههای تلخ و شیرین و تپشهای بیدلیل و اضطراب ماری(دوست دوران دبیرستانم)، همیشه غمخوارش بودم. از عشقی که به سادگی تمام قلبش را اسیر کرد
و دلتنگیای که در آغوش هیچکس، جز معشوقش آرام نمیگرفت. از دوستداشتنی که درد میکرد! و فقط با نگاه در چشمهای یار، آرام میگرفت.
خوشبختی و خوشحالیاش را در لبخندم قاب کردم. چند لحظهای غرق در خاطرات گذشته بودم. گوشی را برداشتم و به برادرم برای کاری زنگ زدم. صدای خندهی آیهان برادرزادهام، جانی تازه به روح خستهام بخشید. گوشی را برداشت و با شیرینزبانی کودکانه برای اولینبار به من سلام کرد. در آن لحظه دلم با تمام وجود میخواست دوستداشتن و عشق او را فقط برای خودم بردارم.
به دورنم نگاه کردم... چه عشقهای باارزشی در کنار خود دارم. آنهایی که به زندگیام وارد میشوند؛ از آنها غافل میشوم. برخی اوقات انسانهایی را خدا به آدمی هدیه میدهد که معجزهای در زندگی میشوند؛ انسانهایی که بهطور کامل تو را درک میکنند، بدون هیچ قصد و غرضی پشتت میایستند، دست آرزوهایت را میگیرند و بلندشان میکنند، همانند استاد فن بیانمان؛ بیشک استاد عشق است؛ نهتنها در زندگی من، بلکه همهی هنرجوهایش نقش مهمی برای اثبات باورهایشان ایفا کرده است.
عشق فقط مختص افراد متاهل نیست. کاش همهی انسانها خانهای برای عشقهای حقیقی داشتند. آنوقت عشق روی پشت بام باورهایشان طلوع میکرد و در لحظهلحظه زندگیشان، شور و شوقِ رویای دلپذیرِ عشق را، در تنهاییشان فراموش میکردند.
زهرا عابدی/ نویسنده
دیدگاه تان را بنویسید